Oct 17, 2016

ما و ملا و روزگار

هدایت سلطانزاده

در ماه های محرم، همیشه قیافه محله کوره باشی ما در تبریز عوض میشد. دسته های سینه زنی و زنجیر زنی و شاه حسین وای حسین، با طبل و سنج که غالبا لوطی های محله سردسته میشدند، بزرگترین نمایش سال بحساب می آمد که در روزهای تاسوعا و عاشورا به اوج خود می رسید. یکی شربت امام حسین میداد، دیگری دسته های عزاداری را دعوت به آش امام و شله زرد می کرد و بعضی ها نیز پیراهن مندرسی را برای گرفتن شفا و بر آوردن حاجتی، زیر پای عزاداران می انداختند. جابه جا، بشکه های حلبی آب یخ با پیاله های مسی که با خط کج و کوله ای بر روی آنها نوشته شده بود " لعنت بر یزید" یا "بنوش و لعنت بر یزید بفرست"، به چشم میخورد.
همه جا غلغله بود. معمولا کسی در این روز ها در خانه نمی ماند. همه شخصیت های محله ما از قوزتقی بقال گرفته تا حسن لامپا دَوَه سی، پیشیک مَمد، اصغر کولوفچون، چولاخ حاجی حسین، ارمنی محمود، قره احد، کچل قدرت و غیره و غیره، همگی را میشد در آنروز یکجا دید. روزهای بزرگ گرفتن حاجت بود. در ضمن فرصتی بود برای بیرون آمدن دخترها به بهانه تماشای دسته جات حسینی و توزیع شربت گلاب، که گاهی نیز با لیز دادن چادر، که ظاهراً با گرفتن سینی شربت دو دستشان بند بود و نوک چادر را با دندان نگهمیداشتند، خودی نشان می دادند.لات های تازه بالغ محله ما نیز وقتی دسته عزادار از کنار آنها می گذشت، محکم بر سینه های خود می کوبیدند. این یکی از نقطه های ملاقات دو جنس در آنروز و روزگار در شهر ما بود که تجربه انقلاب مشروطیت و جنبش فرقه دموکرات را در پشت سر گذاشته بود!
ولی هیچ کسی باندازه ملاها و روضه خوان ها با تنگی وقت در آن چند روز مواجه نبودند. درست مثل خاله خانوم هائی که دست تنها مهمان زیادی دعوت کرده و ناگزیر از بدو بدو برای پختن آش و کوفته و خورشت و دم کردن برنج مشغول شده باشد، ملا ها نیز بشد ت در حال دویدن از مجلس و مسجدی به مجلس دیگری بودند.
ملاهای آن روز و روزگار نیز مثل صاحب رستوران های امروزی، باید بسته به روزهای محرم ، "منیو" عزای روز خود را با نام های شناخته شده «شهدای روز» برای عزاداران با عجله آماده می کردند و گرنه مشتری های خود را از دست می دادند. مثلا نمی شد روضه طفلان مسلم را در روز های اول محرم خواند و یا خروج مختار ثقفی برای خونخواخی شهدای کربلا قبل از روز عاشورا، شبیه خواندن یک رمان از صفحات آخر بود. دکوراسیون صحرای کربلا و تجسم آن در ذهن عزادران، محل اسکان لشگریان ابن سعد، خیمه شمر در نزدیکی های آب فرات، خیمه امام حسین و هر یک از اهل بیت طیبه در قسمت خشک و بی آب و علف، باید در ضمیر ناخودآگاه عزاداران‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍، فضای یک شکست در حال تکوینی را پیشاپیش القاء می‌کرد، و ترسیم ذهنی همه اینها، خود مهارت ویژه ای لازم داشت. یک تماشاچی ساده، اگر کمی عقل و دقت بخرج میداد، از همان نحوه صف آرائی و اسکان اهل بیت امام و یزیدیان در مقابل هم، موقعیت استراتژیک کفار و آخر و عاقبت کار شهدای شیعه را باید حدس میزد. اگرچه آخر و عاقبت این صف آرائی ازهمان ابتدا برای همه روشن بود، ولی مثل این بود که همه این چیزها برای اولین بار است که رخ میدهد و کسی ازآن چیزی نمیداند.
معمولا روزهای اول ماه محرم، با نوشتن نامه بیعت اهل کوفه و دعوت آنان از امام شهید آغاز می گردید. با وجود اینکه عزاداران تمام روایت را از اول تا آخر فوت آب بودند و بار ها و بار ها آنرا شنیده بودند، باز لازم بود که آخوند یا روضه خوان، رعایت تقدم و تاخر در روایت را بکند. درام صحرای کربلا باید بتدریج شکل جدی تری بخود می گرفت. بعضی از روایت ها، مثل روایت حضرت حمزه و هند جگرخوار در جنگِ احد و یا روایت جعفر طیار و بلال حبشی و امثال آنها،   اگرچه روایاتی چهار فصل بودند و میشد در هر زمان و مکانی آنها را بیان کرد ولی در ماه محرم خیلی هم چنگی به دل عزاداران نمی زد. بالاخره ماه محرم ماه ویژه ای بود واحترام خاص خود را داشت و آخوند باید چهارچوب آنرا حفظ می کرد! هیچ آخوندی هم در همان یکی دو روز اول سراغ ماجراهای دردناگ و گریه برانگیز روزهای تاسوعا و عاشورا نمی رفت، وگرنه شبیه یک شکارچی میشد که تمام تیرهای خود را قبل از شکار شلیک کرده باشد!
آخوندی که در روزهای پر رونق محرم نمی توانست اشک جماعت را در بیاورد، نانش حتما آجر میشد. در آنروزها، مردم نان خود را با زحمت زیاد و از زیر سنگ در می آوردند و آخوند باید تمام هنرهای روائی، صوتی و تجسمی خود را بکار می برد تا دل سنگ این جماعت را آب میکرد ، اشک چشمانشان را در می آورد تا قسمتی از آنچه را که آنها با مشقت بدست آورده بودند، با میل و رضا به او میدادند. اشک و پول رابطه مستقمی داشتند و علف خرس نبود که به آسانی پخش شود. وای بحال کسی که تمکن مالی داشت ولی دم آخوند را ندیده بود! چنین آدمی از کفر ابلیس هم بدتر بود. دیر یا زود هم، چوب آنرا میخورد و انگی بر پیشانی طرف زده میشد و هیچ ردخور نداشت. نمی شد دم علما و مداحین اهل بیت را ندید و راست راست تو کوچه راه رفت. خدا بیامرزد آقا سید احمد پیشنماز را که برادر خود را بجرم خواندن روزنامه کیهان از خانه بیرون کرده بود و گفته بود که آدم وقتی کتابی مثل قرآن دارد، می رود روزنامه کیهان یا اطلاعات میخواند! این دو برادر روحانی، دائما در حال دعوا و بگومگو با همدیگر بودند و اگر کسی از دم خانه آنها رد می شد، سر و صدا و فحاشی های آنها بهمدیگر را می شنید. بهمین دلیل هم آقا سید احمد از هرچه آدم قر و فریِ و فوکل کراواتی و شاپو بسری متنفر بود و میگفت که اینها لگن بسر گذاشته و زبان گاو از یقه پیراهن آویزان کرده اند! معلوم بود که هیچ دل خوشی از این جماعتی که دستشان به جیب شان نرفته و خر آقارا نعل نمیکنند، ندارد. گاهی نیمی از موعظه آقا سید احمد، بیشتر از شمر و یزید، به نیش و کنایه علیه این گونه آدم ها می گذشت و در اطراف خود القاء می کرد که در دیندار بودن اینها باید شک وشبهه داشت! حاج عمی، جزو همین دسته از آدم ها بود که هر وقت به مسجد می آم ، بیشتر چورت می زد تا گوش دادن به موعظه آقا سید احمد. یک روز، آقا سید احمد، بالای منبر رفته و روایت طفلان مسلم را شروع کرده بود و حاج عمی طبق معمول به چورت زدن طولانی مشغول بود. آقا سید احمد که آدم خیلی هم روده دراز ی بود و هر روایتی را با تانی و با شرح کشافی بیان میکرد، به آخر روایت رسیده بود و داشتند چای می دادند و بعضی ها هم داشتند بلند می شدند که بروند، که حاج عمی بر اثر این سر وصدا، چانه تکیه داده بر زانوی خود را بلند کرده و چشم های چرت آلود خود را باز کرده و پرسیده بود که: «او گده لره نه اولدی؟»   به او گفته بودند که «چوخ داندی اولاری اولدوردولر قورتولدی»! یعنی که خیلی وقت است که آنهارا کشتند و تمام شد! حاج عمی گفته بود که حقشان بود! "قودوخ کی سوزه باخمادی، ایله اولار"!
ملودی عزادر ماه محرم نیز باید آرام آرام شروع شده و در روزهای تاسوعا و عاشورا ، صحرای کربلا را در چشم عزاداران به صحرای محشر و روز قیامت شبیه می ساخت و با کورال حزین به لحظه های بحرانی خود نزدیک می کرد:
یوم عاشورادی یا روز قیامت دور بوگون
یا قیامت عرصه سیندن بیر علامت دور بوگون
یا
بوگون کربوبلا ویران اولوبدی
حسین اوز قاننا غلطان اولوبدی
بعضی از بچه های هر هری مذهب ، گاهی شعر های هجوی برهمان وزن درست کرده بودند :
بوگون یخچال گولی ویران اولوبدی
یوغوت لار هامسی اِیران اولوبدی
دوشک نازکلشیب یورقان اولوبدی
قوهون قارپوز بوتون تالان اولوبدی
و الا آخر..
روز بعد از عاشورا، صحنه اسارت اهل بیت و راه افتادن اسراء بطرف شام، ملودی فرود برای روزهای عزاداری کربلا را اعلام می کرد که با نوحه حزین «مارش عز » یا یک «رکوویم» همراه بود:
وروب قارداش باشین دشمن جدایه
اوخور قرآن جدا ده آیه آیه  
برادر، دشمن سربریده ات را به سر نیزه زده و
سر بریده مشغول خواندن آیه های قرآن است!
سه روز تاسوعا و عاشورا و شب بعد از عاشورا در محله کوره باشی ما، شبیه روزهای اول فصل حراج در اروپا بود که در هیچ مسجد و مجلسی جای سوزن انداختن نبود. آدم ها زیر دست و پای هم له می شدند! ملاها در جائی باید اوچ شعبه لی اوخ یا تیرسه پیکانه در کمان حرمله بی دین برای هدف گیری درست گلوی علی اصغر شیر خواره می گذاشتند، با عجله به حجله قاسم سر می زدند، علی اکبر را به تنهائی به جنگ لشگریان یزید می فرستادند، فاصله صحرای کربلا تا نهر الغم را در یک روز چند بار طی میکردند و یا حر ریاحی نادم را که چکمه های خود را با ماسه وشن پر کرده و در هوای گرم صحرای کربلا بعنوان علامت پشیمانی بر گردن آویخته بود به درون چادر می آوردند و یا وسط بیابان، هفتاد و دوتن را تشنه و گرسنه نگه میداشتند. توصیف هریک از این صحنه ها، کلی وقت گیر بود. رسیدن به بیماری حضرت سجاد در وسط این حیث و بیص نیز بر گرفتاری ملا ها می افزود که غالبا سر سری از آن می گذشتند.البته، نبودِ آب و لینتِ مزاج حضرت نیز در آن برهوت، خیلی هم جای تعریف نداشت و ممکن بود یک سلسله سوالات بی جائی را در ذهن بعضی از مومنین بر انگیزد. صحنه پردازی های بموقع همه این حوادث و رعایت زمانی آنها، مستلزم تجربه و مهارت زیادی بود. ولی تب ماجرا با درامدن ناگهانی آن نامرد ملعون از پشت نیزارها و قلم کردن دستان ابوالفضل العباس و سوراخ شدن مشک آب او در روز تاسوعا شروع میشد که آن حضرت با وجود دستان قلم شده و خون از بدن رفته، بی آنکه بی هوش شود، آنرا بدندان می گیرد و به مقصد می رساند، ولی چه سود که قطره آبی هم در ته مشک با قی نمی ماند!
هر یک از این صحنه ها، نقاشی ماهرانه ذهنی را می طلبید. مثلا، قلم شدن دستان ابوالفضل العباس و یا سوراخ شدن مشک آب، باید بر التهاب دل عزادارن در رسیدن آب به لب های تشنه اهلِ بیتِ منتظر، دامن میزد.
صبح روز عاشورا، عزاداران، زود تر از روزهای دیگر ماه محرم، برنامه های خود را شروع می کردند، و مثل نمایش چند فیلم در یک سینما، سئانس های آن ولی با ساعت روز تنظیم شده بود. در بعضی از خانه ها، نان و پنیر و چای شیرین می دادند که کمتر عزاداری از خیر آن می گذشت. بعد از آن، نوبت "دسته علی اصغر" بود که سی یا چهل تا از از بچه های صغیر را که سیاه پوش بوده و نوار سبزی بدور پیشانی بسته بودند، ردیف کرده و پیاله های سفالی بدست آنها می دادند و مرد گوژپشتی که شبیه درخت سنجد بود، فریاد می زد "اولمادی سو" و آنها با جیغی متقابل جواب میدادند "العطش"! نوبت بعدی، حجله قاسم بود و خیمه علی اکبر... و بعدازظهر، که تماما اختصاص به خود امام حسین داشت که تدارک آن باید با ظرافت زیادی انجام می گرفت و خلاقیت هنری یک ملا و روضه خوان باید در اینجا خود را نشان میداد.
روش جاری این بود که ملا با دادن تیغِ از قبل آماده کرده خود بدست شمر لعین برای بریدن سر امام حسین و در آوردن شیون حضرت زینب، تراژدی را به نهایت خود می رساند که هر ملا و روضه خوانی سعی میکرد مثل "عمل آوردن" خورشت توسط خانم های خانه دار، آن قسمت ها را با وجود تنگی وقت، خیلی با آب و تاب ادا کند و گرنه، نه اشکی از چشم مردم در می آمد و نه پولی از جیب آنها. در آن لحظه های حساس، آخوند برای مبارزه با خستِ روز افزون بشری، باید همه تکنیک های گریاندن را بکار می گرفت. چون اضافه بر ثواب آخرت، طولانی تر شدن مراسم ذبح سر حضرت، بر هیجان تماشای ذهنی قتل می افزود. بهمین دلیل، بریدن سر امام حسین با سرعت انجام نمی گرفت و عین زنجیر پاره کردن بعضی پهلوان ها در معرکه گیری ها که بعد از تلکه کردن جماعت، می گفتند که زنجیر می گوید سه تومان هنوز کم است، قضیه را زود تمام نمی کردند. بلکه در همان لحظه، گفت و گوئی بین آن حضرت و شمر لعین شروع می شد و صحنه درام و لحظه مرگ را طولانی تر میکرد. مثلا امام شهید از آن ملعون می پرسید که جدم گفته است که قاتل تو مردی است که چهل پستان دارد و سینه ات را به من نشان بده تا بدانم تو همان کسی هستی که جدم فرموده است! قابل تصور است که شمردن تعداد پستان های شمر برای یقین حاصل کردن از اینکه همین شمر لعین قاتل حضرت است، خودش می توانست کلی وقت بگیرد! حال عزاداران در آن صحنه سوررئالیستی را پیشاپیش می توان حدس زد. یکی غش می کرد، دیگری بر سر خود میزد و با هر شیون عزاداران نیز گوئی آخوند از قله ای به قله ای دیگر صعود کرده است. گاهی که شیون و فغان شیعه عزادار سر به فلک میزد، آخوند با صدای گرفته و بغض آلودی که کمتر بازیگری توان تقلید آنرا داشت، می گفت: هله دایان، هله دایان! یعنی حالا صبر کن تا صحنه دلخراش تر ازهمه را برایت تعریف کنم که چه بوده! آنوقت دست و پا زدن حضرت مثل یک مرغ سرکنده و شیون همزمان زینب کبری از دور در خیمه گاه، شور و هیجان و ناله و زاری شیعه و درام عاشورا را به لحظه های بحرانی خود می رساند. البته هیچ عالمی توضیح نمیداد که بانوی کربلا، چگونه از آن فاصله دور این صحنه دلخراش را می دید و کلمات رد و بدل شده بین آن حضرت و شمر لعین را به چه شکلی می توانست بشنود. هر از گاهی این صحنه با یک بیت نوحه فارسی همراه بود:
از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین!
دست و پا می زد حسین، زینب صدا میزد حسین!
درست در همان لحظه، آدم سیاه پوشی از داخل توبره ای کاه بر سر عزاداران می پاشید و نوحه وای حسین بصورت ممتدی تا چند دقیقه ادامه می یافت:
شیعه باشین ساغ اولسون بو ماتمِ عزادا
اولدور دولر حسینی صحرایِ کربلا دا
(
تسلیت به تو ای شیعه بخاطر این عزا و ماتم
(
حسین را در صحرای کربلا کشتند)
روایت تکراری این صحنه دلخراش چنان در روح مومنین شیعه اثر داشت که شایع بود که امیر بهادرخان، وزیر جنگ محمدعلی شاه، برای مسلمان نمائی در طرفداری از اهل بیت ورسیدن به ثواب اخروی بیشتر، روزی یقه کمال الملک را گرفته بود که عکس او را باید در یک تابلو نقاشی کند که او در صحرای کربلا بین امام حسین و شمر ایستاده است و دارد وساطت می کند که آن ملعون سر امام حسین را نبرد!
حالا اگر ملا و روضه خوان صدای خوبی هم داشتند، و صحنه های خوفناک و عذاب آخرت را بیشتر می توانستند در چشم مردم مجسم سازند، هم نانشان توی روغن بود و هم با استفاده از موثرترین شیوه ها در آوردن اشک خلایق در زمان کم، تجربه خود را در مجالس دیگر تکرار کرده و مراسم قتل آن حضرت را چندین بار می توانستند تکرار کنند. باین ترتیب با هر روایت دلخراشی به کسب ثواب و توشه آخرت نائل می شدند، هم به معروفیت بیشتری می رسیدند، و هم اینکه امور دنیوی شان سر و سامان بهتری پیدا می کرد و رقابت برای دعوت آنان از طرف برگزارکنندگان عزاداری بالا می گرفت و حتما بلیط دعوت آنها از مدت ها قبل باید رزرو میشد. بالاخره آخوند شیعه جعفری بود و مگر حضرت صادق نفرموده است که کار دنیا را چنان بساز که انگار برای همیشه زنده ای؟ این بخش از فرمایش امام صادق را هر آخوندی، جدی تر از اعتقاد به خود خدا می گرفت!
ولی بعد از فردای عاشورا و آمدن طفلان مسلم به خانه خولی و پیدا شدن سر و کله حارث که آن دو طفل معصوم را بی دلیل به قتل میرساند و راه افتادن قافله بطرف شام، ماجرا نیز بتدریج آرام میشد. بعد از فردای عاشورا همه سر کار و زندگی عادی خود باز می گشتند و گوئی هیچ اتفاقی نیفتاده است و کسادی بازار آخوند شروع میشد. تنها عده کمی از نوکران امام حسین همچنان به عزاداری تا چند روز دیگر بصورت پراکنده ای ادامه می دادند که شبیه جنگ پارتیزانی برای حفظ بیضه اسلام و علم کربلا بود!
یکی از مراسم بعد از روز عاشورا، چیزی که برای شیعه در ماتم، کمی امیدواری انتقام از خون شهیدان را میداد، آوردن شیری بر روی خوانچه ای بزرگ در بازار تبریز بود که تماشاچی زیادی را جلب می کرد که متعلق به دسته عزاداران محله دوه چی بود . نمیدانم این پوست شیر بدبخت را که فلق در آورده بودند، چطور دست این جماعت افتاده بود. معروف بود که یکی از لات های بچه باز محله دوچی، داخل جلد شیر می رفت و روی خوانچه، بمبچه به سر خود می زد و کاه بروی جماعت می پاشید. و جماعت عزادار نیز خطاب به مردک داخل پوست شیر ناله کنان می گفتند:
ای شیر اوزون یتیش هرایه
امداد ایله آل مصطفایه
(
ای شیر خودت به فریاد ما برس
و به آل مصطفی یاری کن)
                                                     
لعنت بیله قوم بی حیایه
(
آی لعنت به این قوم بی حیا)
مردک آنقدر سنگین بود که شش هفت نفر ناگزیر از حمل خوانچه می شدند که بیشترشان ازهمان نوچه های خود او بودند.
این پوست شیر قبلا متعلق به دسته عزاداران محله خیابان بود و بعدا به دست دسته عزادارن دوه چی افتاده بود و دعوای کهنه محله خیابان و دوه چی از زمان مشروطیت، در روز های ماه محرم نیز بر سر پوست شیر بهانه ای بود که این دعوای قدیمی دوباره بشکل دیگری زنده شود:
قوم دوه چی گلیبدی جنگه
بش بش بامادور باسیر تفنگه
(قوم دوه چی به جنگ آمده
و گوجه فرنگی ها را پنج پنج توی تفنگ پر می کند)
هردن بیرینی آتیر هوایه
لعنت بیله قوم بی حیایه
(هر ازگاهی نیز یک گوجه فرنگی به هوا شلیک می کند
آی لعنت به این قوم بی حیا)
یک روز دسته عزادار، سینه زنان نوحه بازگشت اسرای شام را میخواند ولی کلمات نوحه خوان در جلو صف به درستی به ته صف نمی رسید:
شاما گدن کاروان گلدی قارداش
بیرجه بالام شام دا قالدی قارداش
(کاروانی که به شام رفته بود برگشت برادر
اما تنها کودک دلبندم در آنجا ماند)
که اشاره به فوت حضرت رقیه در شام بود و صف های عقب، مصرع دوم را قره قاطی می کرد و میخواند: «میرزا بالام شام دا قالدی قارداش». بعضی ها حتی «میرزا بادام» میخواندند!
بالاخره دسته باشی هیات، که بالا و پائین می رفت وهمخوانی نوحه را هم آهنگ می کرد، متوجه خطای صفوف عقب شد و آنرا اصلاح کرد. البته تعداد شهدای کربلا را تا حال کسی به اسم نشمرده بود وشاید هم هیچ آخوندی قادر به شمردن آنها نبود و اگر می گفتند که "میرزا بالام" یا «میرزا بادام» هم جزو آنها بوده اند یا نه، کسی نمی توانست براحتی آنرا رد کند. باتوجه باینکه لقب دادن به آدم ها، نظیر «دولچا باقر» یا «شخده صادق» و امثال آنها، یکی از شیوه های رایج در تبریز بود، ممکن بود بعضی ها تصور کنند که این القاب نیز از همان جنس نامگذاری ها ست که بر روی شهدای درجه دوم و درجه سوم شهدای کربلا گذاشته شده است. بالاخره شهید نیز طبقاتی است و هیچ شیعه معتقدی ابوالفضل العباس را با «حٌر» در یک ردیف نگذاشته است! یک بار نیز نوحه ای را ساخته بودند ولی نمی دانستند آنرا با چه آهنگی بخوانند که راه حل آنرا باز دسته باشی پیدا کرد که "پنجره دن داش گلیر هاواسیندا اوخویون"!اگر اشتباه نکرده باشم، اسم آن نوحه «یاعلی گل کوفیه، شورش غوغانی گور»بود (یا علی بیا کوفه و شورش و غوغا را ببین) که کاملا با آهنگ آذربایجانی «پنجره دن داش گلیر آی پری باخ پری باخ» هم وزن بود.
از جمله روایت های بعد عاشورا، ماجرای خروج مختار ثقفی و انتقام گیری از یزیدیان و یا تبدیل شدن شمر به یک سگ بود که تا روز قیامت باید له له زنان به تصور آب، بدنبال سراب می دوید. همه اینها مثل مرحمی بر دل جریحه دار شیعه عزادار بود. البته آخوند بی آنکه خود متوجه شود، عملا عمر جاودانه به شمر می بخشید و درمقابل با تصویر یک قتل عام در کربلا، بر زندگی همه شهدا پایان می داد. فقط یک چیزی ناروشن باقی میماند و آن این است که چطور شهدا بخاطر نخوردن آب در ظرف چند روز ممکن بود هلاک شوند ولی شمر تا روز قیامت بدون خوردن جرعه ای آب می تواند سگ دو بزند!
خروج مختار ثقفی و روایت او هیجانی هم بر نمی انگیخت و شبیه نوشداروی بعد از مرگ سهراب یا گل زدن تیم باخته با فاصله زیاد به حریف در آخر یک بازی فوتبال بود.
تمام این عوالم کربلا را نیز در پوسترهای نقاشی چاپ کرده بودند که در آنها، تصاویر همه شهدا شبیه هم بودند و دم بازار می فروختند و همسایه ما زیور خانم نیز یکی از این پوستر ها را بر دیوار کم نور خانه خود زده بود و هر وقت ما پیش او می رفتیم، تمامی داستان را با اشاره به تصاویر در پوستر برای ما بازگو می کرد. قیافه شمر در این نقاشی ها که با صورتی پشم آلود و هاله ای از رنگ قرمز در درون چشمان و اطراف لثه های دندان های او را گرفته بود و او را داشتند داخل یک دیگ آبجوش می‌انداختند، آدم را شب دچار کابوس می کرد! شاید هم روز قیامت، «کباب شمر»ه خواستارهای خاص خود در بین مومنین شیعه راداشته باشد! اگر مومنین شیعه تشنه خون شمر لعین بودند، ممکن است که روز قیامت که دستشان به لطف خداوندی کاملا باز خواهد بود، از گوشت او صرفنظر نکنند! کباب شمر آنهم در وسط باغ عدن و کنار نهرهای شیر وعسل، قبل از رفتن مومنین به سراغ حوری ها، می توانست هم ثواب و هم مزه بیشتری داشته باشد!
پدر من، عادت داشت که هر چیزی را بنحوی به ژاندرمری وصل کند. صحبت از هر کجای عالم که شروع می شد، با گفتن تکیه کلام "وانگهی"، که زن بابای من نیز با وجود ندانستن یک کلمه از زبان فارسی، به تکرار آن علاقه زیادی داشت، بالاخره از ژاندارمری سر در می آورد. در این قبیل موارد نیز او بصورت تماشاگر بی تفاوتی نمی ماند و با وجود اینکه در تمام عمر پای خود را در هیچ مسجد و روضه ای نگذاشته بود، در این روزها او ژاندرمری را هم وارد صحرای کربلا میکرد. برای اینکه هم سهمی در این ماجرا داشته و هم اهمیت ژاندارم را به رخ جماعت بکشد می گفت اگر در روز عاشورا یک ژاندرم با یک تفنگِ بِرنو در صحرای کربلا بود، به تنهائی دخلِ همه قشون شمر را در می آورد! حلیمه خانم همسایه ما نیز که زن ساده لوحی بود، یک آه حسرتی کشیده و می گفت کاش یک ژندارم آنجا بود! البته پدر من در این اظهارنظر عالمانه تنها نبود. مرحوم ارنست رنان، فیلسوف و تاریخ نگار استعمارگرای فرانسوی نیز نظر مشابه ای را بیان کرده است و معتقد بود که اگر هنگام شکل گیری اسلام یک توپ وجود داشت، عمر نمی توانست پای خود را از صحرا بیرون بگذارد!
من نبود حسرت آمیز یک ژاندارم با یک تفنگ برنو در صحرای کربلا را درک می کردم، ولی پدر بیچاره من نمی دانست که کشتن زودرس شمر و یزید بهر وسیله ای، آنهم بدون مراسم کشدار قتل امام حسین، زیر پای علمای شیعه را خالی می کند و این کار بمعنی مصادره سرمایه آخوند و محکوم کردن او به کشیدن گرسنگی است.
تا نزدیکی های اربعین و صفر، ملاها دیگر مگس می پراندند و بندرت در جائی دیده میشدند. بناگزیر با پس انداز روزهای پررونق ماه محرم باید سر میکردند.
البته آخوند کارد کهنه خود را هرگز دور نینداخته است و حالا بعضی گاوها نیز هنگام بریدن سر خود در نزدیکی چاه جماران «یا حسین میگویند» که علامت یک معجزه است و دم و شاخ آن را نیز باید متبرک شمرد تا چه رسد به یاحسین گفتن امت همیشه عزادار، که همه اینها خود علامت پیشرفت «علم روضه» و فراگیر شدن آن حتی در بین گاوها در کشورماست! شاید هم آن گاو روزی شیعه معصیت کاری بوده که بصورت گاو درآمده اما هنگام مرگ نیز «امام» و شهید کربلا را فراموش نکرده است! ای کاش پوستر های بزرگ نقاشی آن گاو را در میدان های شهرهای بزرگ نسب می کردند تا یک تودهنی محکم از درجه ایمان در کشور ما را به «استکبار» جهانی نشان میداد که تصور نشود «حکومت امام زمان» روی هوا ایستاده است!
ولی آنروزها رفتند و گذشت آن زمانی که آخوند به تصویر صحرای کربلا برای ارتزاق خود احتیاج داشت. اکنون مردم در وسط صحرای کربلای ملاها و پاسدارها گیر کرده اند و آخوند درکنار دریای نفت و گاز به نیشخند عزاداران همیشگی به تماشا ایستاده است! و بگفته مرحوم هدایت:
کشوری داریم «در چنگ بلا»
ما در آن همچون حسین در کربلا 

No comments: