Dec 14, 2019

شور امیراُف را نمی گویم

رضا براهنی
در دل نگذارمت، که انگار شوی
در دیده نذارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای، نه در دیده و دل
تا با نفس بازپسین یار شوی
(از مقالات شمس)
 

مثل کف دست، مثل خطوط کف دست، آشناست . شور امیراف را نمی گویم. از تبریز تا ساوالان را می گویم. از شمس تا زرتشت را. کوههای انسانی باهم سخن می گویند. من سخن نمی گویم. خاکم، آغشته به عطر و کندر گامهای آنهایی است که گذشته اند. دویست کیلومتر بیشتر نیست. از آن بالاتر که دشت مغان موهای طلایش را در برابر باد می خواباند، می گویم هیچ خاک دیگری در جهان قلمروی به نام دشت مغان ندارد. اساس جادو هم از همان مغان است.