رامیز روشن- ترجمه: حمید بخشمند

اسکندر نُه سال قبل از اینکه جنگ شروع بشود ازدواج کرده بود، اما بچهاش نشده بود. رفت جنگ، نُه ماه بعد نامهای بهدستاش رسید که درش نوشته شده بود صاحب یک پسر شدهای.
اوّل خوشحال شد. بعد چیزی بهدلش برات شد و خاطرش را برآشفت. بیاختیار گریهاش گرفت و اشکاش درآمد.
فرمانده پرسید:
ــ چته گریه میکنی؟
اسکندر گفت: