Sep 13, 2014

درد

رامیز روشن- ترجمه: حمید بخشمند


اسکندر نُه سال قبل از این‌که جنگ شروع بشود ازدواج کرده بود، اما بچه‌اش نشده بود. رفت جنگ، نُه ماه بعد نامه‌ای به‌دست‌اش رسید که درش نوشته شده بود صاحب یک پسر شده‌ای.
اوّل خوشحال شد. بعد چیزی به‌دلش برات شد و خاطرش را برآشفت. بی‌اختیار گریه‌اش ‌گرفت و اشک‌اش درآمد.
فرمانده پرسید:
ــ چته گریه می‌کنی؟
اسکندر گفت:

آغری

رامیز رؤوشن- کؤچورن: حمید بخشمند

اسکندر داعوادان دوققوز ایل قاباق ائولنمیشدی، اوشاغی اولمامیشدی. گئتدی داعوایا، دوققوز آی سونرا مکتوب آلدی کی، اوغلو اولوب.
اوّل سئویندی. سونرا اوره‌یینه نه دامدیسا کئفی پوزولدو؛ دوردوغو یئرده آغلاماق توتوردو، گؤزوندن یاش آخیردی.
کوماندیر[۱] سوروشدو:
-
نییه آغلاییرسان؟
اسکندر دئدی: