در ۲۱ آذر ۱۳۲۵، چه چیزی نجات پیدا کرد؟ آذربایجان از “چنگال اهریمن “؟ نه، آنچه با سقوط پیشه وری و فرقه دموکرات و حکومت ملی آذربایجان نجات پیدا کرد، آذربایجان نبود، نجات شووینیسم ایرانی بود از پذیرش چند ملیتی بودن سرزمین موسوم به ایران و به رسمیت شناختن هویت ملت های ساکن ایران. نجات دیکتاتوری مرکز و سلطه گری فارس از دموکراسی خواهی و عدالت طلبی پیرامونی شدگان به عُنف، و از خود مختاری و خود مدیریتی سرزمینی؛ نجات سروری و سلطه فارس بر غیر فارس؛ نجات مرکز از کابوس بیداری و حق طلبی پیرامونی شدگان
از سال ۱۳۲۵ تا انقلاب ۱۳۵۷، حکومت شاه هر سال ۲۱ آذر را با عنوان ” روز
نجات آذربایجان” جشن می گرفت. ادعای نجات آذربایجان مبتنی بر سه دروغ بزرگ بود:
یکی این که شوروی آذربایجان جنوبی را از ایران جدا می کرد؛ دوم این که فرقۀ
دموکرات آذربایجان و رهبر اش پیشه وری، قصد استقلال آذربایجان از ایران را داشته
اند و سوم – که جشن به مناسبت آن برگزار می شد- این دروغ که گویا ارتش شاهنشاهی آذربایجان
را از چنگ ارتش سرخ شوروی بیرون کشیده و ” به آغوش میهن برگردانده است”. این سه
دروغ شاخدار، حکایتی است که من از کودکی شنیده ام و متاسفانه هنوز هم بسیار
و بسیارانی به آن باور دارند و خیلی ها هم نمی دانند چه بر سر آذربایجان آوردند.
***
پیروزی متفقین بر
نیروهای محور( فاشیسم) و پایان جنگ دوم جهانی، آغاز بلافاصله ی جنگ سرد
امپریالیست های غرب علیه شوروی و همزمان، چانه زنی ها و توافقات سه جانبه
انگلستان، آمریکا و شوروی در کنفرانس های یالتا و پتسدام، برسر تقسیم غنانم و
تثبیت جغرافیای تحت سلطه و نفوذ هر یک از فاتحان بود. شاه که آن همه علیه وابستگی
حزب توده و فرقه دموکرات به شوروی جنجال می کرد، پدرش و خودش با کودتای
امپریالیستی بر این سرزمین تحمیل شده بودند و با اراده آن ها هم از سلطنت
خلع شدند. از همان پایان جنگ دوم و پس از خروج ارتش انگلستان از ایران،
آمریکا و انگلستان ایران را به لحاظ سیاسی در زیر نفوذ خود نگهداشته و سلطۀ خود را
بر همه ارکان حکومتی استوار و در واقع یک حاکمیت در سایه در ایران ایجاد کردند
که شاه و دولت های او در نقش مباشرین آن ها عمل می کردند. از آن پس تا
انقلاب ۵۷ تقریباً هیچ تصمیم مهم استراتژیک داخلی و بین
المللی بدون کسب موافقت شاه از سفارتخانه های آن ها و هیچ عزل و نصب سطح بالای
مسئولان و مقامات کشوری و لشکری بدون دخالت آن ها و کسب موافقت از مستشاران
آمریکائی و انگلیسی صورت نمی گرفت. به این ترتیب، آمریکا و انگلستان از طریق حکومت
سایه و مستشاری نظامی در ایران، عملاً به همسایگی سیاسی- نظامی – جاسوسی
شوروی در آمدند و این طبعاً چیزی نبود که شوروی نسبت به آن بی اعتنا بماند، پس
برآن شد تا نوار حائلی در مرزهای جنوبی خود در ایران ایجاد کند. از این رو حمایت
از جنبش های ملت های ناراضی و سرکوب شده و محروم شمال ایران در درجه اول
آذربایجانی ها را در پیش گرفت. در رابطه با دروغ اول لازم به ذکر است که
برخلاف نقشۀ شوروی برای شرق اروپا، الحاق مناطقی از ایران به خاک شوروی در دستور
نبود چرا که اولاً در این صورت غربی ها کاسه کوزۀ توافقات پتسدام به ویژه
یالتا را به هم می ریختند و این به کلی مغایر با مصالح شوروی بود؛ و ثانیاً از آن
گذشته، شوروی در شرائط آن روز، نه به خاک ( و نکته اصلی این است) بلکه به
جای پائی سیاسی در ایران نیاز داشت. تنها حمایت از مناطق خودمختار و طرفدار شوروی
در چهارچوب ایران می توانست هدف استالین برای ایجاد حائلی مرزی و نیز جای پا و
منطقه نفوذ در ایران را تأمین کند. ملحق شدن فرضی آذربایجان جنوبی به جمهوری
آذربایجان شوروی، نمی توانست چنین نیازی را برآورد. این نکته در فهم دروغ بودن قصد
شوروی برای الحاق آذربایجان جنوبی به شوروی حائز اهمیت مرکزی است. جنبش های
آذربایجان و کردستان هم به نوبه خود از حضور ارتش سرخ، همچون فرجه و حائلی
در برابر تهاجم ارتش در کمین نشسته ی ایران، برای سازماندهی مردم و ایجاد
ساختار اداری و پیاده کردن برنامه های مردمی خود استفاده می کردند. نباید فراموش
کرد که در آن دوره تاریخی، شوروی، ” میهن زحمتکشان”، قطب و قبله آمال
محرومین و سرکوب شدگان سراسر دنیا در قلب زحمتکشان و کارگران و روشنفکران
وفیلسوفان و هنرمندان مترقی حتا در اروپا و آمریکا هم بود. علاوه بر جاذبه
دستاوردهای درخشان انقلاب اکتبر، حماسه استالینگراد و پیروزی شوروی بر فاشیسم
هیتلری به رهبری استالین، شوروی را به نیروی رهائیبخش در چشمان زحمتکشان و مردمان
مترقی تبدیل کرده بود. جنبش آزادیخواه و عدالت طلب آذربایجان نیز در چنان فضائی
امید یاری از همسایه ” رهائی بخش” اش داشت، گرچه این امید به یأس تبدیل شد و این
خود دلیل دیگری بر دروغ بودن چشمداشت شوروی به خاک آذربایجان است. در نهایت هم
دیدیم که شوروی نه فقط آذربایجان را جدا نکرد بلکه حکومت ملی را بی هیچ اصولیت
سیاسی و اخلاقی و انسانی به بازی گرفت و زیر فشار گذاشت تا پیش از خروج ارتش
سرخ، از خودمختاری هم عقب نشسته و تن به سازش با قوام السلطنه و شاه بدهد. هنگامی
که ارتش سرخ شمال ایران را ترک می کرد، حکومت ملی و رهبران فرقه به
شوروی پیام دادند حالا که تنهایشان می گذارد، دست کم امکانات ایستادگی در برابر
یورش مرتجعین و ارتش مرکز را در اختیارشان بگذارد ولی استالین اعتنائی به این
درخواست های مرگ و زندگی نکرد، پشت شان را خالی کرد و در وضعیتی که قلع و قمع فجیع
آن ها با ورود ارتش ایران و یورش مرتجعین و عشایر قابل پیش بینی بود، مردم
آذربایجان را در زیر ساطور قصابان تهران بی دفاع گذاشت.
دروغ دوم، جدائی طلبی
فرقۀ دموکرات است. طبق اسناد موجود، مطالبۀ فرقۀ دموکرات آذربایجان و پیشه وری،
صراحتا خودمختاری آذربایجان در چهارچوب تمامیت ارضی ایران بود. حتا بندهای متعدد
بیانیه معروف دوازده ماده ای فرقه گواه اند که چنین بوده است از جمله تحصیل به
زبان تورکی تا کلاس سوم و از آن به بعد به دو زبان تورکی و فارسی؛ داشتن سهم
نمایندگان متناسب با جمعیت آذربایجان در پارلمان تهران؛ درخواست اختصاص بیش
از نیمی از در آمد ارسالی به مرکز، به مصرف نیازمندی های خود آذربایجان؛ و … جوهر
واقعیت در این پرسش و پاسخ کوتاه میان استالین و قوام بیان شده است:
استالین: «مسئله
آذربایجان از امور داخلی ایران است. در حالی که آذربایجانی ها خواهان
استقلال نیستند و تنها خودمختاری می خواهند، پس چرا ایران برای این موضوع ناراحت
می شود؟»
قوام: « اگر به
آذربایجان خودمختاری اعطا شود، ولایات دیگر نیز تقاضای خودمختاری خواهند کرد …».
***
***
با خروج ارتش سرخ،
عناصر سازمان یافته به دست مالکان بزرگ ، تاجران عمده ، روحانیون مخالف تقسیم زمین
و مخالف با حق رای زنان، پان ایرانیست های شاهپرست، و مخالفان اصلاحات و زیان
دیدگان از رفرم های انقلابی- دموکراتیک که از همان اوان حکومت ملی در کمین و در
حال دسیسه چینی و تبانی با مرتجعین تهران و کنسولگری های خارجی و سران عشایر
بودند، و نیز دسته های سازمان یافته و اعزامی از سوی دولت مرکزی و فرماندهان نظامی
و محافل فاشیست در تهران، و همه دشمنان شوروی، همراه با بسیج و استخدام عشایر مسلح
مرتجع، پیش از ورود ارتش ایران که از مدتها قبل آذربایجان را در انتظار خروج ارتش
سرخ در محاصره گرفته بود، به کشت و کشتار و غارت هولناک دست زدند و زمین را برای
ورود “ظفرنمون ” ارتش شاهنشاهی، با خون مردم شستند و برای ارتش که با توجیه قوام
السلطنه، آن روباه مکار، گویا ” جهت برقراری نظم در برگزاری انتخابات مجلس شورای
ملی” به شهرهای آذربایجان هجوم می آورد، کار زیادی باقی نگذاشتند به جز از دم
شمشیر گذراندنِ هر گذرنده ای و بر پائی دادگاه های صحرائی نظامی به دادستانی سرهنگ
زنگنه، جلاد قسّی القلبی که کودکان شیرخواره دموکرات ها را در تنور انداختن اش، از
یادها نرفته است. ارتشبد فردوست در خاطرات اش نوشته است که به هنگام ورود او، فقط
در تبریز بین دو تا سه هزار نفر را آویخته بر دار دیده است. ارتش به ادامه قتل و
غارت به دست اوباش سازمان یافته میدان داد و سرکوب منظم را نیز خود برعهده گرفت و
با شقاوت تمام به اجرا گذاشت. چون زندان ها برای انبوه دستگیرشوندگان جا
نداشتد و امکان زندان ساختن هم نبود، دستگیرشدگان را اعم از روستائی متقاضی زمین،
از معلم زبان ترکی، از کارگر عضو سندیکا، از پرستار بیمارستان، از کتابدار
کتابخانه و بازیگر تآتر، از دانش آموز و پیر جوان بدون محاکمه و فوت وقت، دسته
دسته تیرباران کردند. اوباش آدمکش و مزدوران مرتجعین را برای گرفتن جشن
پیروزی ، به نام « مردم میهن پرست وشاهدوست آذربایجان» به خیابان ها
ریختند… کتاب های ترکی را در میادین ریختند و مثل نازی ها سوزاندند ، روی خون
و در برابر اجساد مردم آذربایجان رژه رفتند، عربده کشیدند و شادی کردند، عکس
گرفتند و اینگونه … تاریخ نوشتند! کل قربانیان قتل عام در تبریز تا بیست و در کل
آذربایجان تا پنجاه هزار نفر تخمین زده شده است.
***
واقعیت تاریخی، اراده
مردم آذربایجان به حاکم شدن بر سرنوشت خویش و اداره امور به دست خود بود، چیزی که
در بیانیه ۱۲ شهریور فرقه دموکرات آذربایجان اعلام شد و
کارنامه عملی درخشان حکومت کوتاه یکساله فرقه مستند تاریخی آن است. آنچه پان
ایرانیست های پان فارس ” غائله” اش نامیده اند، عبارت بود از : احیای هویت ملی؛ حق
خودمدیرتی در سرزمین آذربایجان؛ حق انتخاب مسئولان و مدیران ایالتی و ولایتی ( طبق
قانون مشروطه) از میان اهالی؛ داشتن مجلس نمایندگان منتخب مردم آذربایجان؛ حق رای
به زنان ( که برای نخستین بار در خاورمیانه در حکومت ملی آذربایجان عملی شد) ؛
شرکت دادن زنان در فعالیت های اجتماعی؛ داشتن سهم نمایندگان متناسب با جمعیت
آذربایجان در پارلمان تهران؛ آموزش به زبان ترکی تا کلاس سوم و از آن
پس به هر دو زبان ترکی و فارسی؛ مکاتبات و مکالمات در ادارات و مدارس و دادگاه های
آذربایجان به زبان قابل فهم و تکلم برای مردم، یعنی ترکی؛ انتشار روزنامه ها و
مطبوعات و کتاب ها و برنامه های رادیوئی به زبان مردم یعنی ترکی؛ مبارزه با
بیسوادی؛ ایجاد دانشگاه های پزشکی، کشاورزی، دانشسرای تربیت معلم؛ ایجاد کتابخانه
و قرائتخانه عمومی؛ درخواست اختصاص بیش از نیمی از در آمد ارسالی به مرکز، به مصرف
نیازمندی های خود آذربایجان؛ مدیریت دولت دموکرات بر روابط مالک و رعیت به نحوی که
دهقان زندگی شایسته ای داشته و مالک نیز به ادامه کار اش امیدوار باشد؛ تقسیم
املاک مالکانی که یا فرار می کنند یا درآمدهای حاصل از دسترنج دهقانان را در تهران
صرف خوشگذرانی می کنند و حاضر نیستند به آذربایجان برگردند میان دهقانان؛ حمایت از
سندیکای کارگری و حقوق کارگران؛ پائین اوردن قیمت ارزاق ؛ احداث سیستم های آبرسانی
به شهر تبریز که اهالی اش آب متعفن و کرم آلود آب انبارهای گندیده را می
نوشیدند؛ احداث بیمارستان و اقدامات در راستای بهبود وضعیت بهداشتی و سلامتی
مردم؛ احداث جاده ها و خیابان های جدید؛ آغاز آسفالت کردن خیابان ها؛ تاسیس
رادیو تبریز؛ افتتاح نخستین سالن تآتر؛ ایجاد موزه و باغ و فضای سبز در شهر تبریز
…
باید یاد آوری
کرد که حکومت ملی فرقه دموکرات در این میان، نه تنها حتا یک مشت از خاک
آذربایجان را به شوروی واگذرا نکرد بلکه بسیاری از این اصلاحات انقلابی و اقدامات
را با تسهیلات و کمک های دریافتی از شوروی انجام داد چون حکومت مرکزی شاهنشاه هرگز
حاضر به اجرای چنین برنامه هائی در آذربایجان نشده بود. اگر زمینه چنین نیازهای
حیاتی وجود نمی داشت، اگر سرکوب های سیاسی و فرهنگی و زبانی و تبعیض های اقتصادی
وجود نمی داشت، اگر هویت و زبان آذربایجانی انکار و تحقیر نمی شد، زمینه ای برای
نفوذ شوروی وجود نمی داشت.
با این حال، در ایران و
بخصوص در آذربایجان، موضوع نه اساسا ناشی و ملهم از نقش و تآثیر روانی شوروی
یا حتا مداخلات مستقیم آن، بلکه تراکم همه مسائل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی
درحد اشباع و احتراق در آذربایجان ( و نه فقط در آذربایجان) بود. شوروی در چنین
زمین مستعدی می توانست بذری بکارد. و این بذر، مستقل از اهداف و منافع شوروی، به
خودی خود نیز در انطباق با نیازهای حیاتی و دموکراتیک سرکوب شده مردم آذربایجان به
دست استبداد رضاشاهی و محمد رضاشاهی و ناسیونالیسم ایرانی پان فارس بود.
آذربایجانی تحت رژیم پان ایرانیست مبتنی بر پان فارسیسم، در سرزمین آبإ و
اجدادی خود غریبه بود و هنوز هم هست. حتا حق نداشت و ندارد زبان خودش را بیاموزد
به همان زبان آموزش ببیند.
***
باری، در ۲۱ آذر ۱۳۲۵، چه چیزی نجات پیدا
کرد؟ آذربایجان از “چنگال اهریمن “؟ نه، آنچه با سقوط پیشه وری و فرقه
دموکرات و حکومت ملی آذربایجان نجات پیدا کرد، آذربایجان نبود، نجات شووینیسم ایرانی
بود از پذیرش چند ملیتی بودن سرزمین موسوم به ایران و به رسمیت شناختن هویت ملت
های ساکن ایران. نجات دیکتاتوری مرکز و سلطه گری فارس از دموکراسی خواهی و عدالت
طلبی پیرامونی شدگان به عُنف، و از خود مختاری و خود مدیریتی سرزمینی؛ نجات
سروری و سلطه فارس بر غیر فارس؛ نجات مرکز از کابوس بیداری و حق طلبی پیرامونی
شدگان.
برای پان ایرانیست ها
هر حرفی از حق خود گردانی و خود مدیریتی اتنیکی و سرزمینی، ” غائله” است، ” تجزیه
طلبی” است چون اقتدار مطلق و انحصاری مرکز فارس را تجزیه می کند و مستحق خونریزی
است. برای آن ها کشور ایران یک ملت دارد، و آن ملت جعلی رضا شاه ساخته است. ایران
یک صاحب دارد و آن فارس است. ملت ایران تنها یک زبان دارد و آن زبان فردوسی است.
ایران فقط یک مختار دارد و آن فارس و پان فارس مرکز نشین است. هرکس به جز این
بیاندیشد ” متجاسر” و ” وطن فروش” و ” تجزیه طلب” است و خونش حلال!
***
این مقاله از سایت اخبار روز برداشته شده است.
No comments:
Post a Comment