Mar 8, 2014

جنس دوّمِ کدام جغرافیا؟

رقیه کبیری

(دونیا قادین‌لار گونو موبارک اولسون)


پنهان نمی‌کنم. بارها در بحرانی‌ترین شرایط زندگی‌ام آرزو کرده‌ام در جغرافیایی غیر از  جغرافیای کشورم به دنیا می‌آمدم. از آنجا که ما ملت شکرگزاری هستیم و طبق سنت دیر ینه‌ی مادران و پدرانمان، دست دعا به سوی آسمان دراز می‌کنیم و شکرگزار نداشته‌ها ونداریهایمان می‌شویم، در چنین مواقعی ناخودآگاهم خودی نشان می‌دهد و به جای اینکه جنس دومی از قماش فرانسوی و انگلیسی و آلمانی، روسی و… را در ذهنم به تصویر بکشد، دردناکترین پرده‌ دراماتیک زن و زندگی را مقابل رویم می‌گشاید.
از زنان افریقا شروع می‌کند، دهان کودکان را می‌چسباند به پستان بدون شیر زنانی که
مثل چرمی چروک خورده از قفسه‌ی سینه‌شان آویزان است.- به یقین در افریقا چنین زنانی را به هیچ وجه با گاو‌‌های شیرده مقایسه نمی‌کنند.- سپس نوبت کارگران جنسی سیاه پوست کم سن و سال است که مثل گله‌ای بی نام و نشان در کشتی‌های باری روانه‌ی بازار سکس سرمایه‌داری می‌شوند و بیماری ایدز و هپاتیت کمترین سهمی است که این کارگران جنسی نصیبشان می‌شود. شاید به باور شما بیجا و عجیب باشد اما، گاهی در اوج دلسوزی و نفرت از تضاد طبقاتی و جنسیتی، دلم می‌خواهد بدانم که نام این زنان چیست.- اگر از نام مستعار کارگران جنسی بگذریم-  به یقین نام هیچ کدام از این زنان آلیس، دوریس، شیمبورسکا، سیمونه، ویرجینیا و…. نیست. همانگونه که در روستاها‌ی دور افتادهی این جغرافیا کمتر می‌توانی نامی غیر از صغری، خاور، خدیجه، رقیه، معصومه و… پیدا کنی. ناخودآگاهم گوشه‌ی چشمی نیز به زنان فعال افریقا دارد. تعداد زنانی مثل «ونگری ماتای» که در خانواده‌ای کشاورز تربیت یافت و اولین زنی بود که در مقطع دکترا در کنیا تحصیل کرد و به سبب اندیشه ها و فعالیت‌های محیط زیستی، حقوق بشری و  حقوق زنان در سال ۲۰۰۴ برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل شد، انگشت شمار است و به یقین زنانی مثل «ونگری ماتای» حتی اگر در جایگاهی متفاوت از کارگران جنسی و سایر زنان افریقایی قرار داشته باشند، خود را تافته‌ای جدا بافته از جنس دوم آسیب دیده‌ی افریقایی نمی‌دانند.
در حالی که از حال و روز و رنج زنان افریقا به شدت آزرده خاطر شده‌ام  ناخودآگاهم  پرده‌ی دیگری از از درام زندگی و زن را مقابل چشمانم می‌آویزد. کمربند انتحاری را به کمر زنان جوان و دخترکان کم سن و ‌سال افغان می‌بندد و تنی را که باید به  زنانگی‌اش‌اش بنازد، تبدیل به تکه پاره‌های گوشتی مشمئزکننده می‌کند. حالم از دست ناخودآگاهم به هم می‌خورد. اما او بی‌آنکه توجهی به حال و روز من بکند، تصویری دیگر روی پرده نقش می‌زند؛ دخترک ‌های نه ساله را کنار پیرمرد‌های هشتادساله می‌نشاند. آن‌ها را به نکاح مردانی همسن پدربزرگ پدرشان درمی‌آورد. ناخودآگاهم یکسو نگر نیست. بی‌انصافی نمی‌کند، وزرا و نمایندگان زن در دولت و مجلس افغانسان را نیز فراموش نکرده است. علامت سوالی از ذهنم می‌آویزد، آیا زنی در جایگاه قانونگذار و وکیل ملتش در مجلس افغانستان، با زنی کم سال که کمربند انتحاری به کمرش می‌بندند و یا دخترکانی در نکاخ پیرمردان را  می‌توان جنس دومی از یک قماش به حساب آورد؟
ناخودآگاهم بی‌آنکه فرصت بدهد تا تمدد اعصابی بکنم، ‌زنان پاکستان و بنگلادش و هند را در برابر نگاهم ردیف می‌کند. زنانی از هند که در آلونک‌هایی مقوایی و فلزی در خیابان به دنیا می‌آیند، در خیابان بزرگ می‌شوند، در خیابان ازدواج می‌کنند، در خیابان می‌زایند و در خیابان می‌میرند؛ زنانی که فرهنگ و میراث ملتشان، زندگی بعد از مرگ شوهر را برایشان جایز نمی‌داند و باید همراه شوهر متوفی‌شان زنده به گور شوند. بی شک این زنان نیز از قماش ایندرا گاندی، جنس دوم اسطوره‌ای هند نمی‌باشند. به یقین زنان کارگر ریسنده و بافنده‌ و خیاط پاکستانی که لباس‌های مارکدار فروشگاه‌های بنتون، مانگو، پیر گاردین، دفاکتو را تامین می‌کنند و به سبب فرسودگی بنای محل کارشان و بی توجهی کارفرما  به طور گروهی، زیر آوار می‌مانند ودر ثانیه‌ای جان می‌سپارند، یا دختری از قبیله‌ای با اعتقادات خاص مذهبی که به سبب داشتن گوشی موبایل سنگسار می‌شود، از قماش جنس دوّمی مانند بی‌نظیر بوتو نمی‌باشند. جامعه‌ی جهانی و فعالان حقوق بشر بیشتر از اینکه به وضعیت زنان پاکستان در جغرافیاهای متفاوت این کشور بپردازند از دختری جسور و پیشگام، چونان «ملاله یوسف زی» که تا کاندیاتوری صلح نوبل پیش رفت، و  رئیس جمهوری امریکا همراه دختر و همسرش از او چون مهمانی بلند مرتبه استقبال کردند، از نام او خوراک خبری می‌سازند، مقاله‌هایی بی شمار در سایت‌های حقوق بشری منتشر می‌کنند ومی‌خواهند آژانس‌های رنگارنگ خبری را مزین به اخباری از این دست کنند و گرنه نام تمام دختران محروم از تحصیل پاکستان «ملاله یوسف زی» نام دارند. در فکرم که چگونه جنس دومی به نام آنجلینا جولی را با کمک
۴۵هزاردلاری‌اش به صندوق خیریه‌ی بنیاد «ملاله یوسف زی»  با جنس دومی در جغرافیای پاکستان از  یک قماش بپندارم!  گاهی فکر می‌کنم «سیمونه دوبوار» و یا «ویرجینیا ولف» اگر در چنین جغرافیایی چشم به جهان می‌گشودند باز هم کتابی به نام «جنس دوم» و «اتاقی از آنِ خودم» نوشته می‌شد؟
ناخودآگاهم رهایم نمی‌کند.پرده‌ی دراماتیکی از  زن و زندگی را در جغرافیای سرزمینم به رخم می‌کشد. در جغرافیایی با نقشی به سان گربه روی نقشه‌های جغرافیایی، از سری که آذربایجان است و «سر ایران»، تا انتهایش که سیستان و بلوچستان است که زنانش نور چشمانشان را با سوزن دوزی‌های ظریف به عنوان تحفه‌ای به تمام این جغرافیا تقدیم می‌کنند. دردناکترین تصویر ذهنی ناخودآگاهم از هرمزگان است. از استان همسایه‌ی سیسیتان و بلوچستان، از بندری به نام  «کنگ» که هنوز در قرن بیست و یکم بیش از هفتاد درصد از دختران این شهر طبق سنت دیرینه‌ی عرب‌‌ها در سنین
۵-۴ سالگی از ناحیه‌ی کلیتوریس ختنه می‌شوند تا در سنین جوانی از لذت جنسی محروم بمانند. بی شک ختنه شدن برای زنان استان هرمزگان نیزبه مانند زنان افریقایی کابوسی است که قدرت رهایی از آن را ندارند. چرا که سنت‌ها چنان به دست و پای مردم این جغرافیا پیچیده که مقاله‌های حقوق بشری و فمنیستی نیز چاره‌ساز نیست و به یقین جنس دومی از این دست در جغرافیای ما با جنس دومی که پایتخت نشین است، به هیچ عنوان در یک رده‌ی اجتماعی نمی‌گنجند.
ناخودآگاهم ذهن آشفته‌ام را به سر ایران بر‌می‌گرداند، به آذربایجان که بعد از استان لرستان و ایلام، بالاترین آمار خودسوزی زنان را به خود اختصاص داده است.  خودسوزی در نوع خود مرگی فجیع است اما خودسوزی زنان فریادی است از سر استیصال که قبل از مرگ به صورتی هولناک طلب استمداد می‌کند و به یقین چنین زنی نه مقاله نویس فمنیستی است و نه هویت طلبی از نوع جنسیتی. جنس دومی است درمانده، که تنها راه رهایی‌اش را در فجیع‌ترین و دردناکترین روش مرگ می‌داند. به باور من جنس دومی از این دست و یا از نوع ختنه شده‌اش، و یا جنس دومی که مخفیانه به کار کارگری جنسی می‌پردازد، به هیچ وجه از قماش جنس دوم برنده‌ی صلح جایزه‌ی نوبل سرزمینم نمی‌باشد.
هر از گاهی به عنوان زنی ترک‌زبان و داستان نویس که دغدغه‌ام  نوشتن از زنان سرزمینم و جغرافیایم را به زبان مادری‌ام می‌باشد، گوشه‌ی چشمی به سایت‌های مختلف از جمله سایت‌های حقوق بشری و حقوق زنان دارم. مقاله‌ها، داستان‌ها و مطالبی را که منتشر می‌شود، می‌خوانم اما در نهایت تاسف با در نظر گرفتن تکثر ملیتی، گویی حقوق بشر و حقوق زنان نیز مسئله‌ای است که تمام سیاست‌هایش توسط مرکز نشینان این جغرافیا کلید می‌خورد. در تعجبم که چرا حامیان حقوق زنان به هویت ملی زنان و زبان مادریشان  بی‌توجه مانده‌اند.  چرا نمی‌توانم در سایت‌های مدافع حقوق زنان مطلبی، داستانی، شعری به زبان مادریم بخوانم!
ناخودآگاهم تلنگری به ذهنم می‌زند مجبورم می‌کند شکرگزار باشم که جنس دوّمی هستم از جغرافیای آذربایجان، که می‌توانم قلم به دست بگیرم، به زبان مادری‌ام و به زبانی که در مدرسه فرا گرفته‌ام بنویسم.
۹۲٫۱۱٫۱۵
*این مطلب در نشریه‌ی دانشجویی گؤزَنک به چاپ رسیده است.


No comments: