Aug 23, 2013

درباره "آرزوهای یک سیاهپوست"‏

ملیحه س. تایرل

درباره "زنجی‌نین آرزولاری" (1952 – 1949) اثر صمد وورغون

نمایش‌نامه‌ "آرزوهای یک سیاهپوست" رفتار نابرابر با امریکایی – افریقایی‌های ایالات متحده را به ‏برخورد شوروی با آذربایجانی‌ها تشبیه می‌کند. نویسنده این تشابه را با گنجاندن انتقاداتش از رژیم ‏شوروی در گفتارهای شخصیت امریکایی – افریقایی که خودش خلق کرده‌است، ایجاد می‌کند.

دو ‏صدای در هم پیچیده، غیر قابل تشخیص از یکدیگر هستند. این ترفند به نویسنده این امکان را ‏می‌دهد که انتقادات خود را در پوشش مضمون کلی نمایش‌نامه مطرح کند. در این مورد احساسات ‏ضد امریکایی که نویسنده بر آن تأکید کرده‌است، امکان تأیید توسط متولیان سانسور در شوروی را ‏فراهم می‌کند و در عین حال اثبات وجود پیام ضد شوروی در آن هیچ آسان نیست. علاوه بر این، ‏نویسنده با گنجاندن مورد آذربایجان، مفهوم خفقان را نیز وسعت می‌بخشد. نویسنده با جهانی کردن ‏آرمان شخصیت امریکایی – افریقایی به گونه‌ای که متضمن تمام افراد دنیا، چه در افریقا، آسیا، ‏ایالات متحده و یا حتی روسیه شود، موفق به دستیابی به این هدف می‌شود. خلاصه‌ی کلام این ‏که، نویسنده با پیوند زدن شکوه و گلایه‌ی مردم آذربایجان علیه خفقان شوروی با گله و شکایت‌های ‏امریکایی – افریقایی علیه جامعه‌ی ایالات متحده امریکا (و همین طور سایرین علیه جوامع خود)، ‏موضوعی که به‌نفسه از نظر ایدئولوژی شوروی مورد تأیید است، خود را از انتقادات ‏ایدئولوژیست‌های مارکسیست می‌رهاند.‏

آنچه منجر به بی‌توجهی سانسورچی‌های شوروی نسبت به چنین ترفندهایی شد، به تناقضات ‏ویژه‌ی ذاتی نهفته در ایدئولوژی شوروی مربوط می‌شود. در دهه‌ی 1960، ایدئولوگ‌های ‏مارکسیست تنها زمانی از نابرابری ملل تحت ستم و آرمان‌های آن‌ها جانبداری می‌کردند که این ‏شکایات به جوامع کاپیتالیستی غربی مربوط می‌شد. آن‌ها وجود نابرابری بین ملیت‌های گوناگون در ‏جامعه‌ی شوروی ِ ظاهراً بدون طبقه‌ی خود را نه می‌توانستند تصور کنند و نه به آن اقرار کنند. ظاهراً ‏در مورد خود شوروی، اصول مارکسیست – لنینیست، سوسیالیسم و برابری را تضمین و تعهد ‏کرده‌بود. این تناقض یا شکاف در ایدئولوژی شوروی، هم موجب افزایش اعتراضات شد و هم ‏فرصت‌های طلایی فراوانی را علیه رژیم شوروی ولی ظاهراً به صورت عناوین افریقایی، آسیایی، و ‏امریکایی – افریقایی آغاز کنند. قطعات زیر نشان می‌دهد که چگونه موضوعی تأیید شده از نظر ‏ایدئولوژیکی حکومتی به وورغون این امکان را داد که دیدگاه‌های انسان‌گرایانه و ملی‌گرایانه‌ی خود را ‏بیان کند. در این قطعه نویسنده اولین نگاه خود به سخنران امریکایی – افریقایی در کنفرانس لندن را ‏توصیف می‌کند:‏

او سینه‌اش را به تریبون چسباند و لحظه‌ای ساکت ماند.‏ در حالی که ابروانش را در هم کشیده‌بود، لحظه‌ای فکر کرد.‏ ‏(بعضی وقت‌ها، قهرمانی با سکوتی موقرانه شمشیری را بیرون می‌کشد، در حالی که تمام دنیا ‏پیش رویش نشسته‌است...)‏ سالن اجتماعات پر از سکوت است.‏ چشمان سرتاسر دنیا بر این سخنگو دوخته شده‌است.‏ صحنه‌ای را که شاهدش هستم، بوم نقاشی است برای شعر، چه معانی پنهانی را در پشت امواج چشم‌هایش می‌خوانم؟ ‏...‏ قلبش ترانه‌های چندی دارد که بر لبانش جاری نشده‌است.‏ قلبش شهر ویرانه‌ای است، تاراج گشته، متروکه، خرابه.‏ سرش را بر می‌گرداند و حضار را یک‌به‌یک نگاه می‌کند، کتاب ناگشوده‌ای در دلش وجود دارد...‏ ابر اشباع‌شده دیر یا زود باید باران را ببارد، زیرا این قانون طبیعت است.‏

در متن زیر، نویسنده ضمن مخاطب قرار دادن سخنگو با ضمیر اول شخص مفرد "من"، حرف‌های خود ‏را از زبان سخنگو بیان می‌دارد. یعنی نویسنده تبدیل به سخنگو می‌شود. گفتنی است که معنای ‏نام شاعر، وورغون، برابر با "شیفته" است. شاعر با استفاده از اسم خود در شعر، تلویحاً دو معنا ‏یعنی همذات‌پنداری خود با شخصیت داستان را نیز در نظر دارد:‏

من سرزمین مادری خود را با اشتیاق مقدس دوست دارم.‏ قلب هنری من "شیفته"ی شایستگی و شرافت شخصیتی شده‌است که خودم خلق کرده‌ام...‏ ارباب کیست؟ آقای تیلور (بریتانیایی)، او ابلیس است (ابلیس به روسیه اطلاق می‌شود).‏ در قلبم صداهایی را می‌شنوم. خون به چشم‌هایم هجوم می‌آورد، موج پشت سر موج.‏ خاطره‌ی قهرمانان 26 مه از ذهنم می‌گذرد (اشاره به 26 کمیسر یا مأمور عقیدتی – سیاسی اهل ‏باکو که در 1918 توسط بریتانیایی‌ها کشته شدند؛ یعنی گریزی به خط‌مشی ایدئولوژیکی)...‏ به کمک آثار زاده‌ی طبع خودم، آن گونه که من می‌فهمم، در مصراع‌های بلند بلند اعلام می‌کنم که در سرزمین آبا و اجدادی‌مان، هر تابستان، هر زمستان، امیدوارم زندگی را ببینم، امیدوارم دنیا را ببینم.‏ امیدوارم در نگاه هر تنابنده‌ای معنایی مقدس و مهم ببینم.‏ من بنده و یا ارباب نمی‌بینم.‏ من بازداشتی و یا زندانی نمی‌بینم.‏
بگذار هیچ نشانه‌ای از کشورگشایانی که دنیا را می‌بلعند، باقی نماند.‏ بگذار قلب انسان با عشق به آزادی صمیمی شود.‏ بگذار هزاران ملت دنیا سوگند بخورند و برادر شوند.‏ اما در حالی که قلبم مالامال از عشق به آزادی است، من هرگز آزاد نبودم، هرگز آزاد نبودم، نه تنها یک روز، حتی لحظه‌ای هم، هرگز آزاد نبودم!‏

[تکه‌ای از کتاب "ابعاد پنهان ادبیات آذربایجانی در دوره‌ی شوروی، 1990 – 1920"، نوشته‌ی ملیحه ‏‏‏س. تایرل، ترجمه‌ی دکتر اسماعیل فقیه، تهران، نشر مرکز، چاپ اول، 1391]‏

No comments: