Apr 4, 2013

درباره‌ی پرسش‌نامه‌ی پرسش‌نامه‌ها، اثر میر جلال

ملیحه س. تایرل

پرسش‌نامه‌ی پرسش‌نامه‌ها یکی از بهترین داستان‌های طنزآلود میر جلال است. او در این داستان ‏نظام اداری شوروی را مورد تمسخر قرار می‌دهد. خود عنوان داستان نیز یک طنز است زیرا در زبان ‏روسی "آنکت" به معنای پرسشنامه است. در این مورد میر جلال یک کارمند نمونه‌ی دولت را "آنکت ‏آنکتوف" نامگذاری می‌کند (یعنی آقای آنکت (پرسش‌نامه) پسر آقای آنکت (پرسش‌نامه)).‏


طبق معمول، میر جلال در این داستان نیز یک مقام دولتی شوروی را به موقعیت یک گرمابه‌چی، ‏پایین‌ترین مقام، تبدیل می‌کند. نویسنده در این داستان با مهارت کامل، بیهودگی اهمیت بیش از حد ‏قائل شدن به رابطه‌ی مبتنی بر کاغذبازی را نشان می‌دهد؛ آن‌هم در مقایسه با روابطی که ‏مستلزم تعامل حضوری با مردم است. میر جلال در این مورد از دو شگرد استفاده می‌کند: اول اینکه ‏او یک پسر نوجوان کومسومول را وادار می‌کند که مقام دولتی شوروی را نابود کند و دوم اینکه، او ‏کارگران ساده‌ی معمولی را در مقایسه با مقامات عالیرتبه‌ی شوروی، هوشمندتر به تصویر می‌کشد. ‏با توجه به این که، هر دو شیوه از نظر ایدئولوژی حاکم، درست و قابل و قبول است میر جلال با ‏زرنگی تمام اثر ادبی خود را از دام سانسور می‌رهاند. به‌علاوه این روش‌ها حائز اهمیت نیز هستند؛ ‏زیرا مدام به‌وسیله‌ی سایر نویسندگان کمدی دوره‌ی شوروی (از قبیل ثابت رحمان) نیز استفاده ‏می‌شوند. استفاده از این شگردها نشان می‌دهد چگونه هنرمندان دیدگاه ضد شوروی را به گونه‌ای ‏صوری و ظاهری با ایدئولوژی حاکم انطباق دادند. آنکت آنکتوف در این داستان از همان روز اول ‏انتصاب خود به عنوان مدیر اتحادیه‌ی گرمابه‌چی‌ها اشتغال ذهنی احمقانه‌ی خود را آشکار ‏می‌سازد. قهرمان داستان به‌جای پرداختن به وظایف عمومی خود، به بررسی پرونده‌های شخصی ‏کارمندانش اصرار می‌ورزد. او وسواسی خاص نسبت به پرونده‌ها پیدا کرده و حتی با آن‌ها صحبت ‏می‌کند، انگار که آن‌ها افراد واقعی هستند ولی از صحبت کردن با کارگران واقعی خودداری می‌کند. ‏به‌علاوه، نویسنده با کنایه به دل‌مشغولی کورکورانه‌ی دولتمردان شوروی علیه سرمایه‌داری و ‏بورژوازی گریزی می‌زند. آنکتوف واژه‌ی "آهنگر" را در پرونده‌ی کارمندی به‌نام مرسل هادی‌یف که ‏پدرش چلنگر بوده و سی سال پیش فوت کرده‌است با جوهر قرمز علامت می‌گذارد و خواستار دیدن ‏او می‌شود:‏

آنکتوف: من با این‌که پرونده‌ی تو را مطالعه کرده‌ام، ولی هنوز تو را خوب نمی‌شناسم. مثلاً جایی ‏گفته‌ای که پدرت یک آهنگر بوده‌است ولی روشن نکرده‌ای که چه نوع آهنگری.‏
هادی‌یف: چه نوع؟ خوب او یک نعل‌بند بود. او اسب‌ها و گاوها را نعل می‌کرد.‏
آنکتوف: این سؤال اصلاً به اسب‌ها و گاوها مربوط نمی‌شود، بلکه به مالک و صاحب آن‌ها ارتباط پیدا ‏می‌کند. آیا پدرت حیوانات ثروتنمدان سوءاستفاه‌چی را نعل می‌کرد یا مردمان فقیر و بی‌نوا را؟
هادی‌یف: هرکه به او پول می‌داد او حیواناتشان را نعل می‌کرد!‏
آنکتوف: بله، ولی مطمئناً در دوره‌ی بورژوازی یعنی زمانی که پدر تو زندگی و کار می‌کرد، مالکین ‏بیشتر از فقرا پول داشتند.‏
هادی‌یف: البته که این‌طور بود، مالکین ثروتمند بودند.‏
آنکتوف: خوب پس اعتراف می‌کنی که بیشترین درآمد پدر تو از ستمگران بوده‌است؟ درست است؟
هادی‌یف: چه فرقی می‌کند؟
آنکتوف: یک دقیقه صبر کن، یک دقیقه صبر کن، یک دقیقه! آیا این‌گونه بود یا نه؟
هادی‌یف: چه چیز این‌گونه بود؟
آنکتوف: آیا درست است که ملاکین اسب‌های بیشتری را نعل می‌کردند؟
هادی‌یف: بله درست است.‏
آنکتوف: خوب، همین کافی است. تو می‌توانی بروی.‏
هادی‌یف: نمی‌فهمم چرا شما این قدر به شغل پدر من علاقمند شده‌اید. شاید حیوانی دارید که باید ‏نعل‌کوبی شود؟
آنکتوف: تو اجازه نداری که این شغل را داشته‌باشی. ده روز مرخصی بدون خقوق بگیر و موقعیت ‏اجتماعی والدینت را روشن کن.‏

میر جلال در قطعه‌ی دیگری یک کارمند دولت شوروی را که علی‌رغم کم‌اهمیت بودن شغل و ‏مقامش افاده می‌فروشد و در مورد اهمیت خود اغراق می‌کند، موجودی بی‌مصرف و طفیلی ترسیم ‏می‌کند. این کارمند خودش را به دنیای دیوانسالاری محدود می‌کند و با واقعیات زندگی هیچ تماسی ‏ندارد؛ از این رو داوری نادرستی انجام می‌دهد. او زن بی‌سوادی را به‌نام نیسا (نساء) که به‌سختی ‏می‌تواند دو عمل جمع و تفریق را انجام دهد به‌عنوان حسابدار استخدام می‌کند. در عین حال، او ‏نوروی نوجوان را که خدای ریاضیات بوده و عضو اتحادیه‌ی کمونیست‌های جوان (کامسامول) است ‏مسئول حمام زنانه می‌کند. ناگهان در باز می‌شود و پسر نوجوان وارد می‌شود:‏

نورو: سلام. آیا رفیق آنکتوف شما هستید؟ آنکتوف: خوب اگر من باشم چه؟
نورو: من آمده‌ام از شما تشکر کنم. شما می‌خواهید مرا متصدی حمام زنانه بکنید؟ آنکتوف: منظورت از "می‌خواهید" چیست؟ دو روز از تاریخ انتصاب تو توسط من گذشته‌است. تو باید ‏الان آن‌جا مشغول کار می‌بودی.‏
نورو: نخیر، ببخشید، برای این که این کار را قبول کنم، من باید دیوانه بوده‌باشم. عیناً مثل شما.‏

آنکتوف که فوق‌العاده عصبانی شده‌است به نورو خیره می‌شود و چیزی نمی‌گوید. او پرونده‌ی نورو ‏را بیرون می‌کشد و می‌نویسد: "تو اخراجی! هر جا دلت می‌خواهت برو!" نورو پاسخ می‌دهد: "این ‏احمق و ادعاهایش را ببین! تو کی هستی که مرا اخراج کنی؟ دلقک!" نورو یادداشت آنکتوف را پاره ‏می‌کند.‏

[تکه‌ای از کتاب "ابعاد پنهان ادبیات آذربایجانی در دوره‌ی شوروی، 1990 – 1920"، نوشته‌ی ملیحه ‏س. تایرل، ترجمه‌ی دکتر اسماعیل فقیه، تهران، نشر مرکز، چاپ اول، 1391]‏

No comments: