شیوا فرهمندراد
بهگمانم سال 1345 بود، یعنی هنگامی که در کلاس نخست دبیرستان (کلاس هفتم) بودم، که شاه به اردبیل آمد. از چندی پیش از آمدنش، شهر در تبوتاب بود: همه جا را آبوجارو میکردند، آذین میبستند، چراغانی میکردند، طاق نصرت میساختند، و میآراستند.
پرچمنویسیها و باندرولنویسیهای فراوانی به پدرم سفارش دادهبودند، و من چون همیشه دستیارش بودم. تازه، به عمویم نیز چراغانی کردن سردر دبیرستان صفوی را سفارش دادهبودند، یا شاید این نیز کار پدرم بود که به عمویم حواله دادهبود، و عمویم نیز از من کار میکشید. با نزدیک شدن روز سفر شاه، جنبوجوش آمادگی برای پیشواز و پذیرایی از او نیز بیشتر میشد.
هنوز در سنی بودم که خیال میکردم "شاه" پهلوانی افسانهای و نیرومند است، و تنها به نیروی اراده هر کاری از او بر میآید، و خب، شگفت نیست که خیلی دلم میخواست او را از نزدیک ببینم. با شوق و ذوق منتظر آمدنش بودم و صحنهی دیدار با او را در خیال میپروراندم. اما معلوم شد که قرار نیست او از دبیرستان من، پهلوی، بازدید کند و به دبیرستان "شاه عباس" خواهد رفت. عمویم، که هم در دبیرستان پهلوی و هم در دبیرستان شاه عباس درس میداد، پژمردگی مرا پس از آنهمه اشتیاق که دید، گفت که روز دیدار شاه مرا با خود به دبیرستان شاه عباس میبرد تا من نیز شاه را از نزدیک ببینم، و شادی را به من بازگرداند.
دبیرستان شاه عباس اردبیل را شخصی عمامهبهسر بهنام آقای میربشیر رئیسی پایه نهادهبود، و خود رئیس آن بود. او با اینحال شکارچی ماهری نیز بود، در کوهپایههای سبلان انواع جانوران و پرندگان را شکار میکرد، و بسیاری از طعمههای خود را خشک میکرد، یا پوستشان را با کاه و چیزهای دیگر پر میکرد و حاصل را در موزهای که با همکاری دبیرانش در راهروهای دبیرستانش ساختهبود، به نمایش میگذاشت: لکلکی بزرگ با بالهای گشوده که بر سقف ورودی راهرو آویزان بود، آهویی، یوزپلنگی، خرسی، و قوچی؛ انواع پرندهها، سموری و ماری در حال جنگ، جنین ناقصالخلقهای در ظرفی پر از الکل، غدهی بزرگی که از تن بیماری در آوردهبودند؛ چند نوع پروانه؛ سنگهای آتشفشانی و چیزهای دیگری از این دست "باغوحش بیجان" آقای رئیسی را پر میکرد، و این موزه در آن سالها در کنار بقعهی شیخ صفیالدین، بازار اردبیل، و آبگرم سرعین، از جاذبههای گردشگری اردبیل بهشمار میرفت! بهگمانم شاه را نیز با توصیف این "موزه" به صرافت بازدید از دبیرستان شاه عباس انداختهبودند.
پدرم موافق نبود که عمویم مرا با خود به دبیرستانش ببرد. قدری با هم گفتند و گفتند، و سرانجام پدر رضایت داد. روز پیش از آمدن شاه پدر مرا به سلمانی و حمام عمومی فرستاد، کت و شلوارم را تمیز کرد و اتو کشید، و روز موعود، پاکیزه و آراسته همراه با عمویم به دبیرستان او رفتم.
عمو گفت که توی حیاط دبیرستان قاطی بچهها شوم، و زنگ که خورد، توی صف کلاس هفتم که نخستین صف سمت راست پلههای بیرون راهروی ورودیست، بایستم، و خود به دفتر دبیرستان رفت.
اینجا هیچکس را نمیشناختم. غریبانه میچرخیدم. همه شگفتزده، پرسان، و در سکوت نگاهم میکردند. با خوردن زنگ کارم دشوارتر شد: خود را در صف کلاس هفتم جا کردم و ترتیب قدم را یافتم. نفر دوم از سر صف بودم. هیچکس هیچ از من نمیپرسید، اما با هم پچپچ میکردند و میشنیدم که از هم میپرسند: "بو کیمدی؟ بو کیمدی؟" [این کیست؟ این کیست؟] سخت شگفتزده بودند که شاگرد تازه و بیگانهای درست همین امروز پیدایش شده، هیچ نمیگوید، و خود را توی صف زدهاست.
عمویم را میدیدم که پشت پنجرهی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم میکند. اما حتی حضور عمو نیز دلگرمم نمیکرد. احساس بدی داشتم. به نظرم میرسید که جایی از قضیه میلنگد و حضور من در آنجا و در آن صف هیچ توجیهی ندارد. میخواستم خود را بهشکلی پنهان و ناپدید کنم؛ در جمع حل شوم؛ توجهی جلب نکنم. اما نمیشد. بدتر از همه آن بود که همهی شاگردان این دبیرستان نمیدانم برای آن روز بود که کت و شلوار تیره پوشیدهبودند، یا دبیرستان شاه عباس چنین مقرراتی داشت. اما کت و شلوار من رنگ روشن داشت و با نخستین نگاه از دور توی صف دیده میشدم. نگران بودم، میترسیدم، پشیمان بودم، قلبم توی گوشهایم میکوبید، و کمکم به این نتیجه میرسیدم که پدرم راست میگفت که با آمدنم مخالفت میکرد.
سه صف در سمت راست پلههای ورودی به راهرو، و سه صف در سمت چپ، روبهروی هم ایستادهبودیم و بینمان دالانی بود که شاه میبایست از آن میگذشت، صفها را میدید، شاید دانشآموزی را "مورد تفقد" قرار میداد، و به بازدید کلاسهای دبیرستان و "موزه"ی آقای رئیسی میرفت. اما هنوز از آمدن شاه خبری نبود.
سرانجام آقای رئیسی، با عبا و آن عمامهی کوچکش، آمد تا پیش از آمدن شاه از صفها بازدید کند و مطمئن شود که همهچیز مرتب است. او از پلههای راهرو پایین آمد، و واضح است که پیش از هر چیز وجود من نظرش را جلب کرد، و یکراست و با نگاهی پرسان بهسویم آمد:
- بو کیمدی؟ [این کیست؟]
بغلدستیهایم توی صف پاسخ دادند: - آقای رئیس، هئچ بیز ده بیلمیؤک! [آقای رئیس، ما هم نمیدانیم!]
آقای رئیسی از خودم پرسید: - کیمسن؟ [کیستی؟]
نامم را گفتم و اضافه کردم: - عمیم آقای فرهمند...
حرفم را برید و گفت: - فرهمند سنی گتیریب؟ [فرهمند تو را آورده؟]
صورتم گر گرفتهبود و میسوخت. به گمانم عرق میریختم و احساس میکردم که صورتم به رنگ خون در آمدهاست. آهسته و زیر لب گفتم: بعلی...
آقای رئیسی رویش را برگرداند بهسوی پلهها و به فراش دبیرستان که آن بالا ایستادهبود، گفت: - گل بونی سال چؤله! [بیا اینو بیاندازش بیرون!]
فراش آمد، دستم را گرفت، به پشت صفها کشاند، و بهسوی در پشتی دبیرستان برد. عمویم را میدیدم که همچنان بیحرکت پشت پنجرهی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم میکند، و شرمگین و افسرده با فراش رفتم. او در آهنی بزرگی را گشود، بیرونم راند، و در را پشت سرم بست. اینجا بهراستی هم "چؤل" [بیابان] بود. در آن سالها هنوز بنایی در آنسوی دبیرستان شاه عباس نساختهبودند. در آن دوردستها باغهایی با دیوارهای گلی و نیمه فروریخته دیده میشد، و دیگر هیچ.
تنها و غمگین دیوارهای دبیرستان را دور زدم، اما نمیدانستنم به کجا بروم و چه کنم. بیاختیار و آرام بهسوی دبیرستان خودم روان شدم. اما امروز را از دبیرستانم برایم "اجازه" گرفتهبودند و آنجا هم نمیتوانستم بروم. بنابراین در همان حوالی پرسه زدم.
عذاب و شرم توهینی که به من شدهبود رهایم نمیکرد. این چه کاری بود که کردم؟ این چه هوسی بود که در سر عمویم هم دوید و مرا به اینجا کشاند؟ چه کنم که همهی این ماجرا را بهگونهای فراموش کنم که گویی هرگز رخ ندادهاست؟ پاسخی نمییافتم.
ساعتی بعد هیاهویی از دور شنیدهشد و کمکم تودهای از گرد و خاک نزدیک شد. ماشین شاه بود که از سوی دبیرستان شاه عباس و "قلعه قاباغی" میآمد و در چند ده متری من به خیابان نادری و بهسوی "چهارراه" پیچید. این خیابانها در آن هنگام خاکی بودند و هنوز آسفالت نشدهبودند. ماشین روباز شاه بهسرعت میراند و گرد و خاک عظیمی به هوا میبرد. تودهای از مردم نیز هیاهوکنان بهدنبال ماشین میدویدند و آنان نیز گرد و خاک میکردند. صحنه مانند آن بود که گویی شاه با ماشینش دارد از مردم میگریزد.
شب با آمدن عمویم به خانهی ما، روشن شد که او و آقای رئیسی با هم نمیسازند و عمو هیچ از پیش به آقای رئیسی یا کسی دیگر نگفتهبود که آن روز مرا با خود به آنجا میبرد. پدرم عمو را سخت سرزنش کرد.
این تنها باری بود که شاه را از فاصلهی چند ده متری دیدم، و تازه در ابری از گرد و غبار. اکنون تصویر افسانهای "شاه" در ذهنم شکستهبود، و چه میدانستم که دوازده سال دیرتر روز رفتن او از ایران یکی از شادترین، یا شاید شادترین روز همهی زندگانیم خواهد بود؟
***
دبیرستان پهلوی سابق اکنون دبیرستان دخترانهی شاهد نام دارد. دبیرستان شاه عباس باقی نیست. گویا چندی بعد به "هنرستان کشاورزی" تبدیل شد، و بعد نمیدانم که آیا نامش را عوض کردند، یا ویرانش کردند. از سرنوشت آقای میربشیر رئیسی و موزهی او نیز هیچ نمیدانم.
بهگمانم سال 1345 بود، یعنی هنگامی که در کلاس نخست دبیرستان (کلاس هفتم) بودم، که شاه به اردبیل آمد. از چندی پیش از آمدنش، شهر در تبوتاب بود: همه جا را آبوجارو میکردند، آذین میبستند، چراغانی میکردند، طاق نصرت میساختند، و میآراستند.
پرچمنویسیها و باندرولنویسیهای فراوانی به پدرم سفارش دادهبودند، و من چون همیشه دستیارش بودم. تازه، به عمویم نیز چراغانی کردن سردر دبیرستان صفوی را سفارش دادهبودند، یا شاید این نیز کار پدرم بود که به عمویم حواله دادهبود، و عمویم نیز از من کار میکشید. با نزدیک شدن روز سفر شاه، جنبوجوش آمادگی برای پیشواز و پذیرایی از او نیز بیشتر میشد.
چراغانی مستطیلی دور در دبیرستان صفوی را با همین طرح عمویم ساخت و من سیمکشی کردم. اما نمیدانم که آیا این همان کار دست ماست که نزدیک به پنجاه سال دوام آورده، و یا بازسازیش کردهاند. |
دبیرستان شاه عباس اردبیل را شخصی عمامهبهسر بهنام آقای میربشیر رئیسی پایه نهادهبود، و خود رئیس آن بود. او با اینحال شکارچی ماهری نیز بود، در کوهپایههای سبلان انواع جانوران و پرندگان را شکار میکرد، و بسیاری از طعمههای خود را خشک میکرد، یا پوستشان را با کاه و چیزهای دیگر پر میکرد و حاصل را در موزهای که با همکاری دبیرانش در راهروهای دبیرستانش ساختهبود، به نمایش میگذاشت: لکلکی بزرگ با بالهای گشوده که بر سقف ورودی راهرو آویزان بود، آهویی، یوزپلنگی، خرسی، و قوچی؛ انواع پرندهها، سموری و ماری در حال جنگ، جنین ناقصالخلقهای در ظرفی پر از الکل، غدهی بزرگی که از تن بیماری در آوردهبودند؛ چند نوع پروانه؛ سنگهای آتشفشانی و چیزهای دیگری از این دست "باغوحش بیجان" آقای رئیسی را پر میکرد، و این موزه در آن سالها در کنار بقعهی شیخ صفیالدین، بازار اردبیل، و آبگرم سرعین، از جاذبههای گردشگری اردبیل بهشمار میرفت! بهگمانم شاه را نیز با توصیف این "موزه" به صرافت بازدید از دبیرستان شاه عباس انداختهبودند.
آقای میربشیر رئیسی در صف نخست، نفر چهارم از چپ، اینجا در سال 1335 و در میان کارکنان دبیرستان صفوی هنگامی که دبیر فلسفه بود. (روی تصویر کلیک کنید. منبع عکس) |
عمو گفت که توی حیاط دبیرستان قاطی بچهها شوم، و زنگ که خورد، توی صف کلاس هفتم که نخستین صف سمت راست پلههای بیرون راهروی ورودیست، بایستم، و خود به دفتر دبیرستان رفت.
اینجا هیچکس را نمیشناختم. غریبانه میچرخیدم. همه شگفتزده، پرسان، و در سکوت نگاهم میکردند. با خوردن زنگ کارم دشوارتر شد: خود را در صف کلاس هفتم جا کردم و ترتیب قدم را یافتم. نفر دوم از سر صف بودم. هیچکس هیچ از من نمیپرسید، اما با هم پچپچ میکردند و میشنیدم که از هم میپرسند: "بو کیمدی؟ بو کیمدی؟" [این کیست؟ این کیست؟] سخت شگفتزده بودند که شاگرد تازه و بیگانهای درست همین امروز پیدایش شده، هیچ نمیگوید، و خود را توی صف زدهاست.
عمویم را میدیدم که پشت پنجرهی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم میکند. اما حتی حضور عمو نیز دلگرمم نمیکرد. احساس بدی داشتم. به نظرم میرسید که جایی از قضیه میلنگد و حضور من در آنجا و در آن صف هیچ توجیهی ندارد. میخواستم خود را بهشکلی پنهان و ناپدید کنم؛ در جمع حل شوم؛ توجهی جلب نکنم. اما نمیشد. بدتر از همه آن بود که همهی شاگردان این دبیرستان نمیدانم برای آن روز بود که کت و شلوار تیره پوشیدهبودند، یا دبیرستان شاه عباس چنین مقرراتی داشت. اما کت و شلوار من رنگ روشن داشت و با نخستین نگاه از دور توی صف دیده میشدم. نگران بودم، میترسیدم، پشیمان بودم، قلبم توی گوشهایم میکوبید، و کمکم به این نتیجه میرسیدم که پدرم راست میگفت که با آمدنم مخالفت میکرد.
سه صف در سمت راست پلههای ورودی به راهرو، و سه صف در سمت چپ، روبهروی هم ایستادهبودیم و بینمان دالانی بود که شاه میبایست از آن میگذشت، صفها را میدید، شاید دانشآموزی را "مورد تفقد" قرار میداد، و به بازدید کلاسهای دبیرستان و "موزه"ی آقای رئیسی میرفت. اما هنوز از آمدن شاه خبری نبود.
سرانجام آقای رئیسی، با عبا و آن عمامهی کوچکش، آمد تا پیش از آمدن شاه از صفها بازدید کند و مطمئن شود که همهچیز مرتب است. او از پلههای راهرو پایین آمد، و واضح است که پیش از هر چیز وجود من نظرش را جلب کرد، و یکراست و با نگاهی پرسان بهسویم آمد:
- بو کیمدی؟ [این کیست؟]
بغلدستیهایم توی صف پاسخ دادند: - آقای رئیس، هئچ بیز ده بیلمیؤک! [آقای رئیس، ما هم نمیدانیم!]
آقای رئیسی از خودم پرسید: - کیمسن؟ [کیستی؟]
نامم را گفتم و اضافه کردم: - عمیم آقای فرهمند...
حرفم را برید و گفت: - فرهمند سنی گتیریب؟ [فرهمند تو را آورده؟]
صورتم گر گرفتهبود و میسوخت. به گمانم عرق میریختم و احساس میکردم که صورتم به رنگ خون در آمدهاست. آهسته و زیر لب گفتم: بعلی...
آقای رئیسی رویش را برگرداند بهسوی پلهها و به فراش دبیرستان که آن بالا ایستادهبود، گفت: - گل بونی سال چؤله! [بیا اینو بیاندازش بیرون!]
فراش آمد، دستم را گرفت، به پشت صفها کشاند، و بهسوی در پشتی دبیرستان برد. عمویم را میدیدم که همچنان بیحرکت پشت پنجرهی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم میکند، و شرمگین و افسرده با فراش رفتم. او در آهنی بزرگی را گشود، بیرونم راند، و در را پشت سرم بست. اینجا بهراستی هم "چؤل" [بیابان] بود. در آن سالها هنوز بنایی در آنسوی دبیرستان شاه عباس نساختهبودند. در آن دوردستها باغهایی با دیوارهای گلی و نیمه فروریخته دیده میشد، و دیگر هیچ.
تنها و غمگین دیوارهای دبیرستان را دور زدم، اما نمیدانستنم به کجا بروم و چه کنم. بیاختیار و آرام بهسوی دبیرستان خودم روان شدم. اما امروز را از دبیرستانم برایم "اجازه" گرفتهبودند و آنجا هم نمیتوانستم بروم. بنابراین در همان حوالی پرسه زدم.
عذاب و شرم توهینی که به من شدهبود رهایم نمیکرد. این چه کاری بود که کردم؟ این چه هوسی بود که در سر عمویم هم دوید و مرا به اینجا کشاند؟ چه کنم که همهی این ماجرا را بهگونهای فراموش کنم که گویی هرگز رخ ندادهاست؟ پاسخی نمییافتم.
ساعتی بعد هیاهویی از دور شنیدهشد و کمکم تودهای از گرد و خاک نزدیک شد. ماشین شاه بود که از سوی دبیرستان شاه عباس و "قلعه قاباغی" میآمد و در چند ده متری من به خیابان نادری و بهسوی "چهارراه" پیچید. این خیابانها در آن هنگام خاکی بودند و هنوز آسفالت نشدهبودند. ماشین روباز شاه بهسرعت میراند و گرد و خاک عظیمی به هوا میبرد. تودهای از مردم نیز هیاهوکنان بهدنبال ماشین میدویدند و آنان نیز گرد و خاک میکردند. صحنه مانند آن بود که گویی شاه با ماشینش دارد از مردم میگریزد.
شب با آمدن عمویم به خانهی ما، روشن شد که او و آقای رئیسی با هم نمیسازند و عمو هیچ از پیش به آقای رئیسی یا کسی دیگر نگفتهبود که آن روز مرا با خود به آنجا میبرد. پدرم عمو را سخت سرزنش کرد.
این تنها باری بود که شاه را از فاصلهی چند ده متری دیدم، و تازه در ابری از گرد و غبار. اکنون تصویر افسانهای "شاه" در ذهنم شکستهبود، و چه میدانستم که دوازده سال دیرتر روز رفتن او از ایران یکی از شادترین، یا شاید شادترین روز همهی زندگانیم خواهد بود؟
***
دبیرستان پهلوی سابق اکنون دبیرستان دخترانهی شاهد نام دارد. دبیرستان شاه عباس باقی نیست. گویا چندی بعد به "هنرستان کشاورزی" تبدیل شد، و بعد نمیدانم که آیا نامش را عوض کردند، یا ویرانش کردند. از سرنوشت آقای میربشیر رئیسی و موزهی او نیز هیچ نمیدانم.
No comments:
Post a Comment