تقدیم به ملت بلوچ که مرا برای برون شدن از زندان بزرگ جمهوری اسلامی صمیمانه و بی شائبه کمک کرد. این نوشته ی حقیقتاً ناقابل را به جوانان و نوجوانان بلوچی تقدیم میکنم که در بلوچستان با من دوستی و رفاقت کردند، از من قول «بازگشت» گرفته بودید. باشد که این بازنگشتن را «گواه فراموشی» این دوست همیشگی تان تلقی نکنید
چرا مملکت بلوچستان؟ چون این «استان» پیشتر یکی از چند مملکت برسازنده ی ممالک محروسه در این جغرافیا بوده است. این اصطلاح چند روز پیش به چشمم خورد؛ در (تنها) کتابی که در جهان کتابخانه های اینترنتی توانستم دانلود کنم. هیچ کتاب تحقیقی دیگری در باره ی بلوچستان (و سیستان) نیافتم. درمیان ۱۵۰۰۰ جلد کتاب یک کتابخانه ی اینترنتی، فقط دو کتاب زیر نام بلوچ یافت می شود: “دیدار بلوچ” از محمود دولت آبادی و کتاب ۹۵ صفحهای «سفرنامه بلوچستان»[۱]. کتاب «سفرنامه» محصول یادداشتهای پراکنده و نامنظم یکی از صاحب منصبان دولت قاجار (علاءالملک) است که در سفر به بلوچستان برای رتق و فتق امور آن منطقه در تاریخ ۱۹۰۱ میلادی به نثر در آمده است. علاء الملک مسیر بین کرمان و بلوچستان را توصیف کرده و دیده ها و شنیده هایش را به شکلی نامنسجم برای ما به یادگار گذاشته است. از خلال جملات نویسنده میتوان به روشنی دریافت که تا چه اندازه از مشاهده ی وضعیت بلوچستان یکه خورده است. برای نمونه در جایی می نویسد: از بلوچ ها پرسیدم چرا آب درنیاورده زراعت نمیکنید خانه نمی سازید؟ … آثار چاه و قنات از قدیم خیلی است اما حالا خراب شده …باید قنات بکنید و از دولت توجه بشود البته آبادی خواهد شد. …چاه ها را من دیدم افسوس که من نمیتوانم سال ها در کرمان بمانم و مسکن نمایم خانه من آن سر ایران بود و بلوچ ها این سر (از این تکه چنین بر میآید که کرمان، یا بخشی از آن، جزیی از مملکت بلوچستان بوده.ف.ا.) و نمی توانم به این کارها از خود مصارف بگذارم مگر دولت وقت توجه نماید. بلوچستان را مملکت عظیمی می توان کرد. خاک خوب و قابلی دارد…امیر حسینخان سردار در سرباز می نشیند اطاعت از دور دارد نزدیک حاکم نمی اید، مالیات هر چه خواست از بلوچ ها می گیرد، هر چه دلش خواست به حاکم بلوچستان سطوت الممالک که اصلاً هشترودی است می دهد، و حاکم با کمال عجز با او رفتار می کند، …و انگلیسی ها با توپخانه قلعهای را تصرف کرده بودند و منتظر مذاکره با طهران… سوار بلوچستان که جمازه سوار باشند محل اعتنا نمی باشند معلوم نیست باطناً با کدام طرف باشند. تلگراف هایی که حالا از تهران می رسند اگر سه ماه قبل رسیده بود من با تدارک لازم می امدم در این موقع که اردوی انگلیس هم دم در بلوچستان است و خوانین را از اینجا مأیوس، گردن های کشیده را به اطاعت دولت درمی آوردم اما چکنم در صحرای بلوچستان به هر طرف که نظر می کنم بیابان است و اعوان و انصار نیست. .. آذوقه امسال خیلی کم است ذرت می خورند سربازها تفنگ دنگی دارند لباس ندارند. کلیه وضع بلوچستان بسیار پریشان و بی سامان است. حاکم باهمت و خوشدل و کارگذاری لازم دارد، سالی دو سه ماه آمده در بلوچستان بماند آبادی ها نماید قصبات کوچک که خوانین و رعایا ساختهاند خراب نموده بکوبد آنهایی که سرکشند یا نصفه مطیع و هرگز نزد حکام تردد ندارند همه جا تعاقب نمایند تمام بکنند. در جاهای مناسب ساخلو و آدم بگذارند و آبادی ها نماید قنات دربیاورد و زراعت نماید و نگذارند عدهای وحشی دم از خودسری بزنند. البته اگر خود آنها را غلام و مالشان را به جبر و ظلم بگیرند و ببرند مملکتی آباد نخواهد شد. …در بلوچستان پنبه خوبی می توان به عمل آورد، همه جور حاصل می توان برداشت. لیکن طوری وضع بلوچستان پاشیده و مختل است که به وصف نمیآید نه آدم است نه اسباب، در دست هر دولت متمدن این مملکت می تواند مستقلا سلطنتی برپا نماید. آمدیم به ابتر …رعایای ابتر حالشان بهتر از سایر جاها بود همه بلوچ سنی و حنفی مذهب هستند….سردار حسینخان به من کاغذ نوشته اظهار انقیاد کرده و نوشته بود من تهمت زده شده ام، خودم مالیات را دادهام جزیی باقی است میروم به کرمان وصول نمایم. دو سال ملخ خوردگی است باید به بلوچ ها تخفیف داد. (علاء الملک) من نوشتم: اگر آمدی جز مهربانی نخواهی دید با خلعت و افتخار برمی گردی با دولت نمی شود سربسر گذاشت، شاید من اصرار به ملاقات تو نکنم ولی میشود روزی به دولت خوش نیاید اینطور رو پنهان کردن شما و قصد به تنبیه شما بکند و این کار بسته به توقف چندماهه بلوچستان است. جواب کاغذ مرا ننوشته بود تا مامور انگلیس را ببیند…».
در همین کتاب کوچک و کم حجم، و از خلال خطوط کمی آشفته ی نویسنده میتوان متوجه شد که در اواخر سلطنت دوره ی قاجار، بلوچستان هنوز مملکت نامیده میشده و چیزی بیش از استانی را که دیرتر به قصد کمرنگ کردن نام بلوچستان؛ «سیستان و بلوچستان» نامگذاری شد، در بر می گرفته است. در پایان عمر قاجار هنوز مملکتی بود به نام بلوچستان، اما مملکتی در سراشیبی یک زوال پرشتاب. نه قناتی مانده از ایام قدیم نه چاهی کنده میشود نه کشت و برداشت محصول مناسب است و نه مردم زندگی مرتب و آسوده ای دارند. حاکم بلوچستان از هشترود (آذربایجان شرقی) است و نویسنده ی کتاب هم با تأکید روی این موضوع، به غیربومی بودن حاکم اصلی اهمیت بخشیده که شاید نشانه ای باشد از فرایند سانترالیسم رو به گسترش یا فرمالیته ای بوده است رایج در آن روزگار برای تثبیت حاکمیت دولت مرکزی. در ضمن جمله ی: افسوس که من نمیتوانم سال ها در کرمان بمانم و مسکن نمایم خانه من آن سر ایران بود و بلوچ ها این سر، نشان دوری مسافت است و جدایی دستگاه مرکزی از مردم بلوچ و وضعیت این مملکت. حاکمان محلی تر که بلوچ اند، در اثر این وضعیت نابسامان و بی توجهی «طهران»، سر به ناسازگاری و عدم پرداخت مالیات برداشته با پشتوانه ی انگلیس از اطاعت دولت سرپیچی میکنند. مهمترین موضوع برای طهران، پرداخت مالیات (خراج ؟) است که ممالک محروسه باید به دولت غالب یا مملکت ممالک پرداخت کنند. کاملاً روشن است که در آستانه ی انقلاب مشروطه، و با وجود عرض اندام دو امپراتوری روسیه و بریتانیا که دولت قاجار را خسته و وامانده کرده اند، شیرازه ی امور کشور و ایالت های مستقل آن از هم پاشیده است. با این همه میتوان از همین توصیفات اندک متوجه شد که در تهران هنوز یک «دولت کوچک» بر سر کار است. علاءالملک هر کجا که میرود روال کار بر نواختن و مذاکره و خلعت بخشیدن به سرکشان محلی است تا مشکلات را حل کند و تهدید و یا در نهایت، کاربرد نیروی قهر برای پشتیبانی از این مذاکره است. به نظر میرسد نوعی «فدرالیسم» سنتی و عملا مضمحل شده را شاهدیم که نفسهای آخرش را میکشد و نمی تواند خود را از وضعیت احتضار بیرون بکشد. فدرالیسم سنتی و نوع قدیمی، بر اساس پرداخت خراج یا مالیات از سوی ممالک به تصرف درآمده، یا الحاق شده یا در هر صورت غیراصلی به مملکت اصلی بنا شده بود و به جز این حاکمان مرکزنشین معمولاً در امور مربوط به دین و مذهب و سنت و روش زندگی و آداب و مراسم و زبان مردمان و ممالک محروسه دخالت نمیکردند. همانطور که در بالا مشاهده میشود نویسنده با یک مشاهده ی صرف «بلوچ ها سنی و حنفی مذهب اند» از روی مسأله میگذرد و هدف اصلیاش را که اخذ مالیات است در طول متن چندباره به زبان و قلم می آورد. سنی و حنفی و بلوچ بودن این مردم همچون یک فاکت، یک امر طبیعی بیان و سپس از روی آن عبور شده است. در این باره ستایش مارکس از حاکمیت عثمانی ها در گروندریسه نیز جالب است. هنگامی که اروپا در آتش تعصبات فرقه ای و دینی می سوخت عثمانی ها به هر کجا که قدم می نهادند اصل اولیه ی احترام به زیست مردمان آن منطقه را رعایت میکردند و بردباری دینی و فرهنگی و زبانی از اصول بنیادین حاکمیت ایشان بود. درواقع دولت قاجار و حتی دولت عثمانی به این معنا یک دولت کوچک امپراتوری بنیاد بوده اند. دولتی با اختیارات و مسئولیت های محدود. دولتی با تساهل فرهنگی و دینی و شالوده های چندگانه ی زبانی که نیازی به تمرکز دیوانه وار قدرت و پرفربه شدن نمی دیده است. پیل پایی بعدی که به تقلید از الگوی فرانسه در این منطقه (هم ایران و هم ترکیه البته با تفاوتهای بسیار چشمگیر) تعبیه شد؛ با گذشت صد سال هنوز نتوانسته آن اصل اولیه ی حاکم در آن امپراتوری ها را احیا کند. بنابراین «تاریخ نویسی آلترناتیو» که عصر قاجار را با تمام متعلقاتش همچون «فصلی مطلقا سیاه» در تاریخ ایران نشان میدهد، با نادیده گیری عامدانه ی این بزرگترین امتیاز آن عصر، یعنی شکل حاکمیت «فدرالی»، و اصولاً روش حکومت در آن دوره به هدف ایدئولوژیکی خدمت میکند که نتایج آن را صد سال است تجربه می کنیم. در زیر تعریف و تبیین کوتاهی از مفهوم فدرالیسم به دست میدهم تا امکان تخیل در باره ی شکل سیاسی آینده سادهتر شود.
فدرالیسم چیست؟
بنا به آنچه در بالا گفته شد فدرالیسم یک شیوه ی خاص برای کوچک کردن یا کوچک نگه داشتن (نسبی) دولت و پیشگیری از پیچیدگی بوروکراتیک در سازوکارهای حاکمیت، و مهمتر از همه حفظ جوامع چندملیتی و توزیع قدرت سیاسی بین واحدهای ملی و منطقه ای مختلف، و اعطای حق خودگردانی گسترده به این اجتماعات ملی است. یکی از هدفهای فدرالیسم اصولاً اتونومی یا خودگردانی است. به این معنا که جماعات انسانی و اجتماعات گونه گون فرهنگی- تاریخی- اجتماعی-سیاسی سرنوشت خود را به دست خود، محصور در یک چارچوب سرزمینی و حکومتی بزرگ تر؛ تعیین کنند. یک کارکرد دیگر فدرالیسم هم همانطور که به اشاره گفته شد، کنترل اندازه دولت و دستگاه بوروکراتیک و پیچیدگی سازمانی و اداری و نظامی است. کشورهای کوچکی مانند سوئیس هم به رغم مساحت کم و جمعیت کم از این مدل استفاده می کنند. کشورهای بزرگی همچون هند نیز. البته فدرالیسم در برخی کشورها سرنوشت خوبی نداشته است. مثلاً اتحاد شوروی به ظاهر فدرالیستی اداره میشد ولی در واقعیت، تصمیمات ریز و درشت همه از سوی دستگاه مرکزی گرفته می شد. مهمترین نمونه ی این تناقض، سرکوب خونین هر جنبش اجتماعی و سیاسی مربوط به حق تعیین سرنوشت بوده است؛ سرکوب و فروپاشانیدن جمهوری آذربایجان در ۱۹۱۸ و لشکرکشی و در هم کوبیدن قیام ۱۹۸۸ در این جمهوری فقط یک نمونه از این تناقض میان حرف و عمل است که هم الان بدون مطالعات عمیق تر میتوانم یاد کنم. اما به جز این، ملل الحاق شده به امپراتوری روسیه در زمان حاکمیت خاندان تزار و هم چنین در زمان حاکمیت بلشویک ها دارای حقوق فرهنگی خاص خود بودند که به ویژه در اتحاد جماهیر شوروی به شکل چشمگیر و تعیین کننده ای برای حفظ زبان و هویت فرهنگی-تاریخی-سرزمینی این ملتها عمل کرد. چین نمونه ی فاجعه باری از فدرالیسم در حرف و سانترالیسم استبدادی در عمل است. نسل کشی ترک های مسلمان اویغور که به تازگی از سوی کانادا محکوم شد نمونه ی بارز نقض هر گونه حق تعیین سرنوشت، حتی به شکل حداقلی، برای اویغورها است. آمریکا هم به رغم تفاوتهای جدی که با الگوهای شوروی و چین و سانترالیسم های استبدادی این کشورها دارد در واقعیت به شکل فدرالیستی عمل نمیکند، وجود زبان انگلیسی به عنوان زبان رسمی نقض فدرالیسم در معنای جدی آن است. با از دست رفتن تدریجی قدرت اقتصادی و هژمونی پیشتر بلامنازع این کشور در عرصه جهانی معلوم نیست این مدل بتواند دوام بیاورد.
واقعیت این است که در طبیعت هم جثه ی کوچک مزایای بسیاری دارد. بیولوژیست انگلیسی J .B.S. Haldane مقاله ی مهمی دارد به نام «داشتن اندازه یا قد وقواره ی مناسب» (On Being the Right Size). نویسنده ی این مقاله از مزیتهای جثه های کوچک در طبیعت میگوید و می نویسد: حیوانات کوچک نیازی به پمپ کردن و پخش اکسیژن در بدن ندارند ولی حیوانات بزرگ به ارگان های خاص برای این کارکرد نیاز دارند. حیوانات بزرگ گرما را بیش از حیوانات کوچک در بدن نگه می دارند ولی در عین حال نیاز به ارگان ها یا تعبیه هایی دارند که بتوانند این گرمای درونا تولید شده را تنظیم کنند مثلاً به وسیله ی غده های عرق که برون ریزند. تعریق برای پس دادن گرما به بیرون است وگوش های عجیب فیل ها برای بدن بزرگشان همین کارکرد را انجام می دهد. نویسنده بحث جالبی را در مقاله ی خود پیش کشیده می گوید: حیوانات بزرگ به این علت بزرگ نیستند که پیچیده اند، کاملا برعکس؛ پیچیده شدهاند چون جثه شان از اندازه های معمول بزرگ تر شده.
این نکته شامل حال دولت های بزرگ و شرکت ها و نهادهای عظیم الجثه هم می شود. این «اندام واره»ها نیاز به هماهنگی، سازماندهی، همرسانی، نظارت بر نظارت، و ایجاد مقام ریاستی برای روسای دیگر و جایگاهی برای مدیریت کردن مدیران دیگر دارند. یعنی از دل این فرایند تنظیم و کنترل و هماهنگ سازی؛ یک بوروکراسی پیچیده با زندگی خاص خود زاییده میشود که در حقیقت کنترل آن بسیار دشوار است. به هر حال بحثی که اینجا پی گرفته میشود دلالت برناپسندشماری مطلق سازمان های بزرگ اداری و سرزمینی نیست، غرض فتیشیزه کردن «سایز کوچک» هم نیست. اما به هزینههای مقیاس و سایز بزرگ هم باید اهمیت داد.
به نظر میرسد که برای جلوگیری از افزایش مسئولیت دولت و سانترالیسم بیشتر، فدرالیسم راه حل خوبی باشد. یعنی راه حل، ملتهای کوچک و دستگاه های حکومتی کوچک است. چنین راه حلی هم البته نیازمند اتحادیه های بینالمللی، منطقه ای و فرامنطقه ای است تا ملتهای بدون دولت بتوانند حاکمیت خود را درون چارچوب های جغرافیایی خود اعمال کنند و از تعرض دولت های همجوار یا دولت فدرال (غیردمکراتیک) در امان باشند. به هر حال این فرایند را باید از جایی آغاز کرد. آنجا آن نقطه ی شروع هم گفتمان سازی حول گذار از این وضعیت به یک وضعیت مطلوب تر است که مبتنی بر حفظ ساختار چندملیتی و تضمین خودگردانی این ملتها باشد. از آنجا که ایران کشوری کثیرالمله بوده و هست، کشوری با سابقه ی سرزمین های مستقل و ملتهای خودگردان و تعدد زبان و دین و فرهنگهای مختلف؛ و از آنجا که تجربه ی خودگردانی به تاریخ نزدیک صد سال گذشته برمیگردد و تجارب موفقی در سراسر جهان در زمینه ی خودگردانی (فدرالیسم، کنفدرالیسم و خودگردانی های منطقه ای-محلی و حتی استقلال طلبی و کسب آن) وجود دارد، میتوان و باید به نحوی جدی روی این شکل سیاسی سازماندهی سرزمینی متمرکز شد و تأکید اصلی را در بحثهای مربوط به بدیل روی این موضوع، یعنی برقراری دمکراسی فدرال مبتنی بر حفظ حیات ملل چندگانه در ایران یا حتی مدل کنفدرال قرار داد. دولت های بزرگی همچون دولت پهلوی و دولت جمهوری اسلامی هیچ یک نتوانسته اند جز سرکوب و تحمیل یک دستی زبانی (جمهوری اسلامی عنصر شیعیسم را هم به ماجرا اضافه کرد) و انقیاد سیاسی-فرهنگی به سازوکار دیگری برای انتظام بخشیدن به امور بیندیشند.
جنگ تمامعیار در بلوچستان و اضطرار سیاسی و مفهومی
همه ی ما پیش از قطع اینترنت در بلوچستان و محاصره ی نظامی این منطقه (به جز محاصره ی اقتصادی و بایکوت و تحریف خبری دائم آن)؛ در مواجهه با چهره ی معصوم و نازنین کودک سیزده ساله ی بلوچ حسن محمد زهی که با گلوله ی نظامیان و پاسداران رژیم کشته شد به وحشت و اضطرار افتادیم. تصویر دیگری که همه ما را تکان داد جیغ های کودک بلوچی بود که بر روی سر و بدن (ظاهراً بیجان) مادر نقش سنگفرش شده خم شده و با گریه و خشم و ناباوری از او میخواست تا از جایش بلند شود و دست او را بگیرد. همراه با این تصاویر حتماً همه ی ما با نام سوخت بران و «طرح توسعه سواحل مکران»(با کسر میم و ضم و شد ک) آشنا شدیم. در باره سوخت بران (طرح رزاق) با استناد به سخنان حبیب الله سربازی بلوچ[۲] می توان گفت که سپاه در تلاش برای کامل کردن انحصار کارتل های قاچاق خود در زمینه ی سوخت عملاً زمینه ی شورش سوخت بران را فراهم کرد. البته این افزون است بر قاچاق گسترده ی مواد مخدر از سوی سپاه. به گفته آقای سربازی بلوچ، در ده سال گذشته درآمد سرانه ی بلوچستان ۴۶ درصد از درآمد سرانه کشوری بوده. «طرح توسعه سواحل مکران»[۳] نیز با استناد به اظهارات مقامات رژیم طرحی است برای بلوچ زدایی و سنی زدایی و حداکثررسانی جمعیت شیعه و فارس در بلوچستان (چابهار و کنارک و نظایر آن). این همه را بگذارید کنار این گزاره: در طی ده سال گذشته بسیاری از نهادهای حکومتی و دولتی علناً واژه بلوچستان را از مکاتبات رسمی حذف کرده و فقط از نام سیستان استفاده می کنند آنگاه خواهید دید که بلوچستان رسما و عملاً از سوی حاکمیت مرکزی تجزیه شده و در حال تکه پاره شدن است.
انحصار حق حیات در دست سپاه و تمرکز تمام منابع اقتصادی در همه ی زمینهها در این نهاد؛ و فقدان «بازار آزاد»، فقدان «حق فروش نیروی کار» و فقدان «نظام کنتراتی بین کارفرما/سرمایه دار و بالقوه-کارگر بلوچ» وضعیت این مردم را به چیزی شبیه میکند که با دستگاه های تحلیلی و مفهومی رایج توضیح دادنی نیست. وضعیت عربها نیز به همین وخامت است. وضع در کردستان خاصه با پدیده ی «کولبری» هم به همین ترتیب. سقوط شدید سطح زندگی و نبود زیرساخت های مناسب یا از بین بردن عامدانه ی آن ها در آذربایجان و آمار تکان دهنده ی مهاجرت از این مملکت (که آن را هم به «استان»های متعددی تکه پاره کرده اند) و غارت منابع طبیعی آن و انتقال آن همه به مراکز به اصطلاح صنعتی در اصفهان و کرمان و یزد و غیره و وضعیت انتقال آب مناطق لرنشین و مناطق عرب نشین به اصفهان و مناطق کویری که به اصرارنخبگان فارس در جمهوری اسلامی باید مراکز صنایع آلاینده و ویرانگر آب بر باشند؛ همه نشانگر آن است که دستگاه مفهومی روشنفکران فارس و تلاش آنها برای برسازی یک استراتژی سراسری تلاشی است عقیم و حتی خطرناک، خطرناک از این رو که با چشم بستن بر اوضاع خاص ملل غیرفارس در سرکوب این ملل با رژیم مرکز و عمله اکره ی آن همکاری می کنند. در حالی که تحلیل گران بومی و روشنفکران ارگانیک ملل زیرستم از مفهوم «استعمار داخلی» برای توضیح شرایط خود استفاده میکنند و وضعیت خود را با وضعیت بومیان آمریکا و استرالیا و کانادا و غیره در قرنهای گذشته مقایسه می کنند. در رابطه با وضعیت بلوچ ها و عرب ها، باید از تبدیل شان به پیرامونی ترین پیرامونی ها گفت که اضطرار کامل مردم بلوچ و عرب را توضیح میدهد. مردم این دو منطقه تا ۱۰۰ سال قبل استقلال داشتند. آن استقلال را از دستشان درآوردند و در عوض نه تنها به یک استان ادغام شده در این جغرافیا تبدیل نشدند که به یک مستعمره ی صرف دولت های مرکزی پهلوی و ولایت فقیه تنزل جایگاه یافتند.
مفهوم اقرارناپذیری به نام ایران (شیعه)- فارس بنیاد؛ بازنمایی بلوچستان در بی بی سی فارسی
حقیقت جایش را به «باورپذیری» داده است. دانیل بورستین.
در یکی از پنل هایی که بی بی سی فارسی[۴] در ارتباط با کشتار بلوچ ها برگزار کرد، آقای حجت کلاشی با گرایش سیاسی مشروطه طلبی همراه با خبرنگاری از تهران که «روی مسائل بلوچستان» (به بیان خانم فرناز قاضی زاده مجری برنامه) «کار» میکند، حاضر شد برای این که تا آخرین نفس تمام شواهدی را که مهمان سوم، حبیب الله سربازی بلوچ، در اثبات نژادپرستی ساختاری رژیم های پهلوی و ولایت فقیه پیش می گذاشت، انکار کند و هیچ مسئولیت نژادپرستانه ای را متوجه دولت های پهلوی و ولایت فقیه نداند. کلاشی، مسأله ی بلوچستان را صرفاً معیشتی خواند و در مقابل همه استدلال هایی که حبیب الله سربازی به میان می گذاشت (بلوچستان روستانشین ترین استان ایران است، ۹۴ درصد مساحت استان از خشکسالی مزمن در رنج است و ماهیگیری بلوچ ها به خاطر ورود کشتیهای کف روب چینی به شدت کاهش یافته و به رغم تاسیس پتروشیمی در منطقه هنوز هم بلوچستان در زمینه راه بسیار فقیر است) سرسختانه با لجبازی تمام مقاومت کرد. حبیب الله سربازی بلوچ، ناچار به استراتژی گسترش گفتمانی روی آورد و ناچار شد تا پیوسته استدلال هایی نو به میان بیاورد و شواهد و فاکت های بیشتری را طرح کند، از جمله اشاره به تبعیض روا داشته شده بین شمال کرمان و جنوب کرمان (که قبلاً جزیی از ایالت بلوچستان بود و دیرتر جدایش کردند و ساکنان آن بلوچ هایی هستند که حالا به مذهب شیعه گرویده اند).
آقای سربازی بلوچ در همین رابطه گفت: مدتی قبل اعلام شد میخواهند مسیر هلیل رود را که به سمت بلوچستان جریان دارد و به جازموریان که بزرگترین تالاب منطقه هست، میریزد به سمت مناطق شمالی کرمان کج کنند، جایی که صنعتی است و همه ی کارخانه ها و شرکت های مطرح صنعتی ایران در آن جا فعالیت می کنند. جنوب کرمان بلوچند از بم به این طرف انگار این منطقه عامدانه مورد تحریم جمهوری اسلامی است وگرنه چرا بالای کرمان کارخانه تاسیس میشود و در جنوب آن نه تنها چنین اتفاقی نمیافتد که مسیر آب رودخانه اش را هم حتی کج می کنند.
خانم خبرنگار «معصومانه» از آقای کلاشی میپرسد: آیا واقعاً به خاطر «یک قوم» چنین برخوردهایی را شاهد هستیم؟ کلاشی در پاسخ میگوید نه اصلاً نگاه قومی نیست و جمهوری اسلامی هم نمی خواهد قومیت ها را کنار بزند مسأله مذهبی است آن هم در یک جای مهم که پای پاکستان وسط است و آب های دریایی و رقابت رادیکالیسم سنی و شیعی. موضوع بحران مدیریت است و به همه جای ایران ضربه خورده.
در پرسش خانم خبرنگار به روشنی میبینیم که اثبات یک گزاره از راه روی میز گذاشتن فاکت و آمار و ارقام رسمی و بیان واقعیت عینی جایش را به «باورپذیری» داده است. خانم خبرنگار «باور نمی کند» که جمهوری اسلامی خصومت و عداوت خاصی نسبت به بلوچ ها و از همین رهگذر ملل غیرفارس داشته باشد. بنابراین برای تأیید سوء ظن خود رو به طرف «باورپذیر» پنل که سلطنت طلبی مشروطه خواه است، کرده و از او میخواهد تا فاکت های عریان بینیاز از تفسیر را «تفسیر» کند. تفسیری که طرف «باورپذیر» پنل به دست میدهد انکار صورت مسأله و کاهش آن به وجه صرفا دینی ماجرا است و البته تیز کردن حساسیت ناسیونالیسم با به میان کشیدن پای پاکستان و رقابت بین دو کشور تا به نحوی تلویحی سرکوب و کشتار بلوچ ها را تأیید کند. آقای کلاشی در ادامه نیز می افزاید که فلان جا و فلان جا هم فقیرند و نتیجه میگیرد که «کل ایران لطمه خورده است». طرف «باورپذیر» پنل، شواهد بلوچ ستیزی جمهوری اسلامی و پهلوی را با گفتن این که افسوس که وقت ندارم تا از طرح های عظیم توسعه ی نظام شاهنشاهی برایتان بگویم؛ پیام خود را مبنی بر تطهیر نظام آریامهری از نژادپرستی به مخاطبان خاص بی بی سی می رساند.
این میزگرد، یک میانجی برای ملاقات و همرسانی و تبادل نظر دمکراتیک و انتقادی و حامل روحیه کنجکاوی و هم آموزی بین دو طرف یک بحث نبود تا هر یک از طرفین، سویه ای از مسأله را طرح کند و دیگری آن را تکمیل کند یا به سطح بالاتری ارتقاء بدهد. یک طرف با خشونتی انفعالی در میمیک چهره و صدا و نگاهی عاری از همدردی، در چشم نماینده ی مردم بلوچ نگاه کرده و تجربههای زیسته ی این فعال سیاسی- مدنی بلوچ را که بازنمایی ملت خویش است، به هیچ می انگارد و خاک به چشم بیننده می پاشد. در برابر بیتفاوتی مهیب و بی حسی تصورناپذیرمشروطه خواهان و تحریف واقعیت به دست بی بی سی در این میزگرد (و میزگردهای مشابه) چه میتوان کرد؟ با این واقعیت که پدیدهای به نام ملت های غیرفارس وجود دارد و غیرفارس بودن این ملتها فاکتور سرکوب و ستم همه جانبه بر اعضای این ملتها (به ویژه عربها و بلوچ ها) است و بخش بزرگی از روشنفکران چنین ستمی را از بیخ و بن نفی و انکار می کنند، چه باید کرد؟ اینگونه برخوردها نژادپرستانه است اما لازم نیست که طرف «باور پذیر» موضع خود را در شیپور بدمد. لازم نیست خانم خبرنگار موضع واقعی خود را بیان کند. نژادپرستی، سویه ی پنهان یا لیزی هم دارد که به سادگی به دست آمدنی نیست. تعریف و تبیین این نوع نژادپرستی «باهوش» که لغزنده و لیز و فرار است کار سادهای نیست. حس گرهای درونی لازم است. تربیت و پرورش فرهنگی و سیاسی لازم دارد. این نوع نژادپرستی گاه به گونهای عمل میکند که گوینده یا طرف معترض و شاکی، به خود و گزاره هایی که پیش مینهد و حتی به احساسات درونیاش شک می کند. اکنون پس از سالهای سال مبارزه ی مدنی و سیاسی و قلمی بی امان از سوی فعالان ملل غیرفارس و به چالش گرفتن رسانههای فارس با این شرایط رسانه ای روبرو هستیم. پیش ترها این رسانهها با خیال راحت در جهان کوچک خود می گشتند و وانمود میکردند که از فارس بودن خود و مزیتهای آن برای فارس ها و به ناگزیر برای جمهوری اسلامی بیخبرند. هنوز هم از نظر آنها فارس بودن و فارسی سخن گفتن معنای انسان به معنای نرمال بودن است. فارس در ایران (اگر زورشان میرسید در کل منطقه و شاید جهان) انسان کلی (یونیورسال) است و ترک و عرب و بلوچ و لر و کرد و ترکمن و دیگران انسان جزیی؛ که باید در این انسان کلی جذب و ادغام شوند. وظیفه شاق انسان سفید استعمارگر متمدن ساز را به یاد آورید. زبان او هم زبان کلی بود و حاملین آن زبان نیز آدمهای نرمال بودند. به یاد آریم سخنان شاعر این مردم آقای شفیعی کدکنی را.
آنچه در بلوچستان اتفاق افتاد و خواهد افتاد موضوع تازهای نیست. پیش تر در نیزارهای معشور هم عربها را به تیربار بسته بودند. موضوع تازه این است که به نظر می رسد هر بار بر شدت و حدت سرکوب ملتهای غیرفارس افزوده می شود و در ضمن به نظر میرسد که دامنه ی شورش و اعتراض ملتهای غیرفارس هم در حال شدت گیری است. همزمان با این گرایشات عینی به نظر میرسد بر مقاومت دسته ی بزرگی از روشنفکران ملت غالب در باره ی وجود مسأله ای به نام «مسئله ی ملی» در ایران و یا دست کم راه حل آن افزوده می شود. به این معنا میتوان گفت در این سو، با مفهوم اقرارناپذیری به نام ایران (شیعه)- فارس بنیاد روبرو هستیم. مسأله این است که جامعه روشنفکری غالب و بخش بزرگی از فعالان سیاسی که خود را در دیسکورس «ایران» یکپارچه و دارای منافع مشترک «ملی یا پرولتری»، سازمان داده و دارای گرایش چپ و راست نیز هستند؛ نمیخواهند وضعیت عینی و اضطرار ملتهای به حاشیه رانده شده را متوجه بشوند. در زیر ابتدا به گرایش چپ در ناسیونالیسم «ایرانی» یا فارس-شیعه بنیاد می پردازم.
تاریخ جوامع تاکنونی تاریخ مبارزه طبقاتی است، دستگاه تحلیلی چپ
آن واکنش هایی که در فضای مجازی، شورش بلوچ ها را امری طبقاتی عنوان کردند به نظرم بازنمایی یک دیدگاه ناسیونالیستی از منظر چپ طبقه بنیاد هستند که البته شامل همه ی طیف هایی نمیشود که خود را چپ می نامند. بنابراین روی سخن من با این چپ ناسیونالیست است. اگر از نظر مهمانان فارس بی بی سی، رژیم به بلوچ ها صرفاً به سبب سنی بودنشان ظلم روا میدارد از نظر طیف ناسیونالیست چپ، رژیم «سرمایه داری» جمهوری اسلامی صرفاً به علت خصلت سرمایه دارانه اش است که به بلوچ های زحمتکش و «کارگر» بلوچ (نه ملت بلوچ) ستم و تبعیض روا می دارد. متأسفانه این گرایش در چپ با رویکرد هستی شناسانه ی عملاً فردگرای خود «کارگر» و زحمتکش را از شرایط واقعی-عینی-تاریخی-زبانی-فرهنگی اش کانتکست زدایی میکند او را از شرایط اجتماعی -جغرافیایی خاص خود، از اجتماع بومی- سرزمینی اش برکنده و همچون مقوله ای منتزع از یک وضعیت پیشینی پیچیده، در مقوله ی کلی (یونیورسال) به نام «طبقه کارگر» می نهد. اگر از سخنگویان این طیف بپرسیم که چرا کارخانجات فولاد و آهن و پتروشیمی و هر صنعت آلاینده ی دیگری که منابع اشتغال زایی در مناطق خاصی از این جغرافیا هستند در شهرهای عموما فارس نشین راه اندازی شدهاند، ایشان حتماً پاسخ می دهند: سرمایه است جانم؛ سرمایه است که به مناطق خاصی میرود و توسعه ناموزون ایجاد می کند.
این اشخاص یا طیف ها توجه ندارند که سرمایه پا ندارد، سرمایه مغز اندیشنده ندارد و سرمایه ی پولی و صنعتی خودبنیاد یا خصوصی در ایران هرگز به معنای رایج کلمه وجود نداشته است و از همان ابتدا تغییر مناسبات و وارد کردن صنایع مونتاژ و دست چندم از غرب به تدبیر دولت (از همان عصر قاجار) انجام شده است. بخش اصلی این به اصطلاح تغییرات سرمایه دارانه به دست یک دولت نژادپرست (آریامهر) انجام شد و اینک جمهوری اسلامی. دولت و هیئت حاکمه ی متمرکز در تهران از همان ابتدا برای طرح دولت ملت سازی در این جغرافیا به تکهتکه کردن جماعات و اجتماعات محلی و مملکت ها و ملتهای نسبتاً خودمختار قبلی نیاز داشت. در این باره روشنفکران ارگانیک و عمومی ملل زیرستم به قدر کافی مطلب و کتاب و مقاله منتشر کردهاند که به نظرم نیازی به اثبات این فاکت نیست.
بنابراین اگر مبنای تحلیل را از مفاهیم انتزاعی تر سرمایه-کار به مفاهیم انضمامی تر دولت تمرکزگرا و دستگاه مفهومی و فکری نژادپرستانه ی آن تغییر بدهیم متوجه خواهیم شد که عربها و ترک ها و کردها و بلوچ ها غیره نیستند که پان و «تجزیه» را ابداع کرده اند. بلکه این دولت های مرکزی در ایران بودهاند که به اصل «پان» همه با هم یا پان فارسیسم و پان ایرانیسم عمل کرده اند. دولت های مرکزی پهلوی و جمهوری اسلامی بودند که تجزیه ی ممالک محروسه و ملل ساکن این سرزمین ها را به شکل قطعات و اجزای ناکارآمد و وابسته به مرکز و مستعمره ی مناطق فارس نشین همچون یک طرح عظیم و مهندسی ویرانساز آغاز کرده و تا امروز با شدت و حدت آن را پیش می برند. بخش بزرگی از چپ که عموما و تاریخا به تمرکز و تراکم فی نفسه؛ و در ضمن از بین بردن تفاوتها علاقمند بوده است ودلبسته ی کاسموپلیتنیسم (جهان وطنی) و یونیورسالیسم (همه شمولی) بوده، در عمل از این پان تبعیت کرده و تلویحا یا تصریحا آن را نشانه ی «پیشرفت» تلقی نموده است. اگر با این (عموما) آقایان در این باره صحبت کنید و بگویید واحد تحلیل در این جغرافیا دولت مرکزی است و نه سرمایه؛ و تصمیمات نژادپرستانه هم در قلب این دم و دستگاه انگلی سرکوب گر قرار داشته و دارد و به همین جهت نیز مبادرت میکنند به انجام سرمایهگذاری های ضدملت های غیرفارس، و به جز آن، منابع خام و طبیعی آنها را نیز به غارت برده و در خدمت گسترش وضعیت اقتصادی مناطق فارس نشین قرار می دهند؛ آن وقت احتمالاً گوینده را به تفرقه افکنی در صفوف پرولتاریا و تجزبه طلبی متهم خواهند کرد.
این قبیل چپ ها از تفرقه در صفوف «طبقه کارگر» انتزاعی شان چنان هراسی دارند که حاضر نیستند یک قدم از مدعاهای ایران سرمایه داری و جمهوری اسلامی سرمایه داری عقب نشسته و در دستگاه تحلیلی شان بازبینی به عمل بیاورند. هیچ باور ندارند که «فارس» بودن مزیتی است که یک ملت از آن در سطوح گوناگونی به نحوی جدی برخوردار است؛ دقیقاً چون خود آنها از آن برخوردارند. آیا همین که زبان را با شیر مادر می نوشید و آن را بی هیچ تحقیر و اهانت و دشواری ساختاری و حکومتی و اجتماعی یاد میگیرید و با میانجی امپریالیسم فرهنگی اعمال شده از سوی دولت مرکزی و با تراکتور سیاسی آن از روی ملل دیگر و زبانهای دیگر عبور کرده و آنها را له می کنید؛ یک مزیت استعماری و امپریالیستی نیست؟ هنگامی که لنین از روسیه به نام زندان ملل یاد میکرد مرادش در وهله ی نخست حتما ساختارهای دولتی بود ولی نفس بردن نام روسیه و توصیف آن به عنوان زندان ملل به این معنا هم بود که روس ها به عنوان ملت غالب به عنوان ملت دارای دولت و دین و زبان رسمی، در زندانی شدن ملل دیگر نقش ایفا می کنند.
این چپ در بیشتر مقالات و کتابهایی که در باره تکوین و تشکیل سرمایه داری و کارکردهای آن در ایران نوشته هرگز به گونهای جدی به مسأله ساختارهای عمیق و نیرومند غیرسرمایه داری در این جغرافیا نپرداخته است. نه ایدئولوژی آریامهری نه ایدئولوژی شیعیسم نه سیاستهای فارس- مهری و نه موضوع «فدرالیسم» سنتی و نه موضوع ملل غیرفارس و مسأله ی جدی سرزمین های این ملل و تأثیر سیاستهای دولت های مرکزی بر این مناطق، هیچ یک واقعا بحث نشده است. تقدم ایدئولوژی بر اقتصاد در عصر پهلوی و خاصه در جمهوری اسلامی (با فرادستی همه جانبه ی عنصر ایدئولوژیک) نتوانسته مانع بحث از «انباشت سرمایه» و «توسعه سرمایه دارانه ی ناموزون» و توصیف جمهوری اسلامی همچون یک رژیم سرمایه دارانه بشود.
چرا از منظر چپ، به ساختارها و روابط اجتماعی عمیقاً غیرسرمایه دارانه و بقای آنها توجه نشده است؟ شاید از این رو که چپ به جمله معروف مارکس در آغاز کاپیتال که «هان به هوش باش این قصه تست که بر تو می گویم» و به جملات مانیفست که «هر چه سخت و استوار است دود میشود و هوا می رود» و یا «تاریخ همه جوامع تاریخ مبارزه طبقاتی است» عمیقاً باور داشته است. مارکس با این که دیرتر اعتراف کرد که در جمله ی «هان به هوش باش..»، کشورهای اروپایی پیشرفته را مراد میکرده است و درواقع به نوعی (تلویحا) نظریه ی خود را به قاره ی اروپا محدود کرد؛ با این حال طیف گسترده ای از چپ در ایران گمان میکرد که نظریه سرمایه، قصه خود اوست که بیان می شود. حتی به ساختار به شدت انتزاعی منطق سرمایه در کاپیتال مارکس نیز توجهی نشد و به نظریههای غیرمارکسیستی در زمینه ی تبیین ساختارهای کشور هم با بدبینی نگریسته می شد. امروز میبینیم که «هر آنچه سخت و استوار بود دود نشده و هوا نرفته» بلکه در پس صحنه خود را حفظ کرده و امروز قدرتمندانه به میدان منازعات اجتماعی بازگشته است. امر سرکوب شده با شدت و حدت قد علم کرده و در میانه ی وضعیت «جهانی شدن»، احیای خود را به میانجی «سیاست هویت» که بسی بیش از آن چیزی است که چپ ایرانی عموما از آن فهم می کند، به نمایش گذاشته.
اگر مارکس و انگلس در مانیفست نوشتند:کجاست آن حزب اپوزیسیونی که از طرف مخالفان حکومتی اش دشنام کمونیست نخورده باشد. حالا باید پرسید کجاست آن فرد یا جریان اپوزیسیونی که خواستار حقوق ملی خود باشد و از طرف مخالفان در حکومت و بیرون از آن دشنام تجزیه طلب نخورده باشد. موضوع این است که بخشی از چپ گمان میکرد با ورود چند صنعت مونتاژ به این کشور، همه چیز با سرعت «سرمایه داری» میشود و «منطق سرمایه» و مکانیسم انباشت سرمایه، ملازم با قدرت مهیب پیشرفت ناگزیر تاریخ، از روی جسد همه ساختارهای جان سخت دیگر عبور میکند و طبقه کارگر را به عنوان تنها نیروی ماندگار در وسط میدان باقی میگذارد تا به نمایندگی از سوی «ایران» و «ایرانیان» مقابل رژیم های سرمایه داری سلطنت و جمهوری اسلامی بایستد. شعار تاریخِ جوامع تاکنونی تاریخ مبارزه طبقاتی است را پرجدی گرفتند. به همین جهت به تدریج خط بطلان کشیدند بر مبارزات دیگر که یا اصلاً ندیدندشان یا حمایتشان نکردند یا آنها را ارتجاعی و عقبمانده و فاقد ارج و اعتبار نامیدند. آن شمار نسبتاً اندکی هم که با موضوع ملل غیرفارس همدلی نیمه و ناقصی نشان می دهند؛ بارها گفته اند که «جابه جا شدن یک مشت خاک از دست ظالمی به دست ستم کاری دیگر چه فرقی به حال کارگر بلوچ و عرب می کند». اما اگر بلوچ و عرب حتی به عنوان آبدارچی و پادو هم استخدام نشوند آیا این بلوچ و عرب حق ندارد بخواهد «یک مشت خاک» (لابد ناقابلش) را بردارد و برود؟ سلطه ی حاکم ظالم بلوچ و عرب را بپذیرد که دست کم زبان او را احیا خواهد کرد و اگر انکشاف و «پیشرفت»ای قرار باشد انجام گیرد بلوچ و عرب را به عنوان کارگر و مهندس و دکتر تربیت کرده استخدام خواهد کرد؟ حق تعیین سرنوشت که با آن مشکل ندارید پس چه گونه حق تعیین سرنوشتی است؟ باید این ملتها به سوی آن سرنوشتی بروند که شما برایشان «تعیین» می کنید؟
من از راه بلوچستان غربی (در ایران) به بلوچستان شرقی (در پاکستان) قاچاق شدم و راست این است که به علت مشکلات مرزی و دشواری عبور و غیره مجبور شدم (شدیم) حدودا یک ماهی آنجا ماندگار بشویم از این منطقه به آن منطقه و از این ده به ان ده جابجا شدیم. آن جا من به حقیقت مملکت دیگری را به چشم خود دیدم. در بلوچستان تا چشم کار می کرد کویر دیدم و فلاکت و فقر وحشتناک و «کارگر» تقریبا هیچ. امروز هم که می شنویم کودک بلوچ با مادرش برای برداشتن آب می رود و طعمه تمساح می شود و مادر بلوچ یا عرب برای نوشاندن آب به کودکش تن خود را حراج می زند. بنابراین از شعارهای دهان پرکنی همچون «یک مشت خاک» و این که دست به دست شدنش فرقی به حال «کارگر بلوچ» نمی کند باید عقب بنشینیم و در تحلیل هایمان تأمل کنیم. مفاهیمی همچون کارگر و طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار و غیره در این میان برای بحث حول بیعدالتی ملی و وضعیت استعمار داخلی و استثمار وحشیانه ی این ملل واجد معنا و اهمیت نیستند. من نه سرمایه دار بلوچ دیدم و نه «طبقه کارگر» بلوچ. امروز هم که آمار و ارقام نشان میدهد در بر همان پاشنه میچرخد و رژیم «طهران» کمر به نابود کردن این ملتها بسته باز هم عدهای به تکرار فرمول های مریخی ادامه میدهند و صورت مسأله ی ملی را به عنوان زیرمجموعه ای از مسأله طبقه عملا پاک می کنند. واقعیت این است که دست به دست شدن خاک شاید برای ناسیونالیست های ایرانی (که چپ و راست ندارد) تلخ و ناگوار باشد ولی برای بلوچ و عرب و ترک و کرد و ترکمن و دیگران که با هزار گونه سرکوب سیاسی و استعمار اقتصادی و امپریالیسم فرهنگی مواجه هستند باید خبر شادی بخشی باشد، و در صورت وجود طبقه ی «سرمایه دار» خودی، همین مردم خودشان بهتر می دانند با آنها چه مناسباتی برقرار کنند.
ناسیونالیست کلمه ی وحشت آوری نیست. ناسیونالیست کسی است که به ناسیون خود به ملت خود به جماعت و سرزمین و زبان خود عشق می ورزد و به آینده و بقای آن علاقمند است و انحطاط و ویرانی آن را نمی خواهد و برای حفط آن مبارزه می کند. از سوی دیگر ایدئولوژی ناسیونالیسم (به خصوص نوع عظمت طلب و خودگستر و متهاجم آن) به معنای جنگ و کشتار و داعیه های سرزمینی خودگسترش دهنده است. ناسیونالیسم «اکثریت» (اگر اصولاً در ایران اتنیکی به تنهایی دارای اکثریت باشد) و روشنفکران آن است که در کشوری همچون ایران کار را به انتخاب بین «ناسیون»ها کشانده است. ملل بدون دولت ناچارند برای غرور و افتخار ملی خود بجنگند چون یونیورسالیسم های طبقه بنیاد؛ و یونیورسالیسم های مبتنی بر آریا-فارس-مهری، تاکنون دردی از این ملت ها دوا نکرده است. یونیورسالیسم های شهروند بنیادی بعضی از سازمان های اپوزیسیون هم نمیتواند برای یک جامعه ی چندملیتی راه حل مناسبی باشد. شهروندی واقعی در ایران در چارچوب یک دولت فدرال با گستردهترین اختیارات «مملکتی» یا ایالتی یا منطقه ای (به معنای سرزمین های ملل گوناگون) ممکن است.
گرایش لیبرالیسم و یونیورسالیسم راست
لیبرال های تمرکزگرای ناسیونالیست و پان ایرانیست، شرمگنانه یا تهاجمی با هر گونه بحث جدی در باره ملل غیرفارس و وضعیت اضطرای آنان مخالفت می کنند. یونیورسالیسم این دسته مبتنی است بر آموزه و اصل حقوق بشر و حق شهروندی و همسازی «خرده زبانها و خرده فرهنگ» ها با «فرهنگ و زبان ملی» و انکار حقوق جمعی ملتهای غیرفارس و حفظ تمامیت ارضی مورد نظرشان به هر قیمت. اعضای این دسته برمسئله ساز بودن سرشت دینی حکومت اصرار دارند و راه حلی که ارائه میکنند تغییر حاکمیت یا سکولار- دمکراتیک شدن آن، و رواج همه شمولی (یونیورسالیسم) لیبرالیستی است. تصورات لیبرالیستی همواره بر این باور بوده که توسعه و پیشرفت اقتصادی (و سپس سیاسی) همزمان موجبات ادغام یا انتگراسیون فزاینده ی ملل دیگر (آن چه که به نام اقلیتهای قومی نامگذاری شان می کنند) در دولت- ملت خنثای فاقد هویت «قومی» را فراهم خواهد کرد و ناپدیدشدن هر گونه جزییت یا خاص گرایی منطقه ای را شاهد خواهیم بود. از این منظر چنین تصور میشد که به علت رواج ارزش های یکسانی که دولت ها از طریق نظام آموزش و پرورش عمومی و سوادآموزی اجباری و سربازگیری در جامعه پخش و گسترش می دهند ناهمگونی و پیرامونیت ناپدید خواهد شد. سیستمهای سیاسی ملی در این صورت صرفاً مبتنی بر تقسیمات طبقاتی و ایدئولوژیک درون چارچوب دولت ملت خواهند بود و منازعات هم صرفاً بر مبنای یک هویت مشترک ملی شکل خواهند گرفت. مکانیسم های آسیمیلاسیون از نوع اقتصادی- تکنولوژیکی- سیاسی و فرهنگی چندان گسترده میشوند و فراگیر که جایی برای تعینات غیرمدرن بیرون از چارچوب ایدئولوژی غالب دولت ملی نمی گذارند. صنعتی شدن، سرمایه داری و شهرنشینی نقش ها و ارزشهای سنتی را از بین برده و جای آنها روابط غیرشخصی بازاربنیاد و بوروکراتیک خواهند نشست. تکنولوژی، مکانیزاسیون و تخصصی شدن، اقتصاد مناطق پیرامونی را از بین برده و ادغام در بازارهای سراسری ملی، و گسترش همرسانی به میانجی رسانههای ملی، به تقویت و شیوع ارزشهای همه شمول مرکزبنیاد می انجامد. نظام آموزش جدید و همرسانی مدرن زبانهای منطقه ای را از بین خواهد برد. دولت مدرن به این ترتیب به جای هویتهای خاص و منطقه ای و اتنیکی سابق، هنجارها و معیارهای همه شمول (یونیورسال) و غیرجانبدار و خنثای دستگاه بوروکرتیک را گسترش خواهد داد. شاید در دوره گذار در قسمت های پیرامونی شورش هایی در بگیرد اما تحرک رو به بالای عناصری از این قسمت ها سبب آن میشود که پیکره ی توده های این مناطق بدون روشنفکران خود که حالا به هیئت روشنفکران عمومی در چارچوب دولت ملت یا جامعه ی بین الملل (منطقه ای یا جهانی) درآمده اند و به این معنا حتی کاسموپلیتن تبیین می شوند؛ نتوانند مدت زیادی به مقاومت خود ادامه دهند. دهقانان و کشاورزان خرده پا و متوسط، زمینداران و صاحبان کارگاه های کوچک و تجارخرده پا که همگی خود را به دلیل مدرنیزاسیون در خطر میبینند و در ضمن عناصر دینی که از ارزشهای سکولار مرکز می هراسند «شورش علیه مدرنیته» را به شکلی مقطعی سازمان می دهند. ولی سرانجام انتگراسیون است که برنده میشود. این مدل که هنوز هم به تلویح مورد استفاده است بار ارزشی خاصی دارد، غایت گرا و پیشرفت محور است چیزی که هم مارکسیست ها و هم لیبرال های قرن نوزدهمی و بیستمی در آن شریک بودند. این الگوی حاکمیت یونیورسال شکستخورده است به حکم ظهور جنبش های سرزمین بنیاد ملل فاقد دولت در اواخر قرن بیستم و اینک در قرن بیست و یکم. این جنبش ها در ایران هرگز نوظهور نباید تلقی شوند زیرا که در آذربایجان و مناطق دیگر همواره در طول صد سال گذشته با چنین جنبش هایی روبرو بوده ایم. تمرکز بر سیاست غیراقتصادی و برجسته سازی خودویژگی های فرهنگی و سیاسی و تاریخی و زبانی (که شامل حدود سرزمینی هم می شود) و عطش معنا و مضمون ملی در این جغرافیا پدیدهای گذرا نبوده و به همین دلیل قابل حذف از فرمول های سیاسی نیست.
حقوقی سلب ناپذیر در کار است
واقعیت این است که امروز اصلیترین خطوط منازعات در ایران از مسیر بازشناسی حقوق سلب ناپذیر ملل غیرفارس فاقد دولت میگذرد و همه اتحادها و ائتلاف ها باید بر مبنای این بازشناسی انجام گیرد. ادغام یا انتگراسیون در این کشور ممکن نیست مگر به بهای عقب نشینی از شکل کنونی دولت ملت و به رسمیت شناسی حقوق سلب ناپذیر ملل غیرفارس بر زبان و سرزمین و تاریخ و سرنوشت خود. یکی از ابزارهای ادغام همانطور که پیشتر به اختصار نوشتم، فدرالیسم است که اجازه می دهد به اعضای متفاوت تشکیلدهنده تا نهادهای خاص خودشان را برای تعقیب سیاست های متفاوت داشته باشند و حتی ادغام مستقل آنها در بازارهای منطقه ای و جهانی و کشوری را به رسمیت می شناسد.
جنبشهای اجتماعی ملی، سرزمین بنیاد هستند، محلی و منطقه ای هستند و متعهد به فعالیت از پایین در سطح جامعه مدنی. فلسفه بسیاری از این جنبش های اجتماعی مرکزیت زدایی است و سازماندهی فضا همچون منبعی علیه سانترالیسم دستگاه دولتی مستقر در دوردست ها. افول سیاستهای صرفاً طبقاتی و زوال اتحادهای صرفا طبقاتی اجازه داده است تا مسائل سرزمینی و ملی به طور جدی توجهات را به خود جلب کنند و جنبش های ملی منطقه بنیاد نیز از همین رو تقویت و تحکیم گشته اند. مطالبه مرکزیت زدایی به معنای مطالبه تمرکز و توجه روشنفکران ملل خودی به نیازهای خاص آن ملتها و آن مناطق هم هست. این مطالبه به معنای فرار از وابستگی به دولت مرکزی و همچنین به معنای وابستگی بیشتر به بازارهای جهانی و واحدهای جغرافیایی منطقه ای است و تلاش برای جذب سرمایه و نوآوری تکنولوژیکی و مهارت های جدید در کسب و کار. دولت ملی-منطقه ای و بخش خصوصی واقعاً بومی و عرصه بین الملل سه شالوده ای هستند که مبنای این دولت های منطقه ای ملی خواهند بود. به نظر میرسد برای مواجهه با ناسیونالیسم ایرانی و مشارکت در نبردهای ضدهژمونیک، کاربرد اصطلاحاتی همچون ملتهای بدون دولت در برابر ملت دارای دولت، و تأکید فزاینده بر فدرالیسم واجد اهمیت باشد. فدرالیسم به عنوان یک اصل بدیل سازماندهی، سیاست رادیکالی است. اصل تقدم و ارحجیت دهی به عضویت در یک اجتماع انسانی- جغرافیایی ملی نابرخوردار در برابر اصل چپ سنتی مبتنی بر عضویت یونیورسال مبتنی بر همبستگی ایدئولوژیک که در آموزه های چپ و راست هر دو مستتر است؛ سیاست آوانگارد امروزی تلقی تواند شد. این موضع گیری و فعالیتهای معطوف به آن سبب میشوند که یونیورسالیسم های انتزاعی به نحوی فزاینده از میان برخاسته، و طبیعی انگاری ناگزیر نابرابریها به علت «توسعه ناموزون» (که گناهش به گردن سرمایه می افتد) و توضیح بیعدالتیهایی که حقیقتاً به بیان آمدنی نیستند و به میانجی کلمه نیز انتقال پذیر نمی شوند؛ با توسل به «انباشت سرمایه» و غیره ناممکن گردد و به تعویق انداختن دائمی تصدیق حقوق سلب ناپذیر ملل غیرفارس و ایدهآل اتونومی این اجتماعات و منزلت و کرامت انسان عضو این اجتماعات دشوارتر شود.
بلوچستان مملکت دیگری است من آن را مملکت دیگری تجربه کردم و امیدوارم روزی بتواند دوباره مملکت بلوچستان بشود و مردم بلوچ بتوانند در شکل فدرالیسم یا کنفدرالیسم یا هر شکل دیگری که ملت و سازمان های سیاسی آن صحیح تشخیص میدهند زندگی کنند. همین را برای آذربایجان، لرستان، کردستان، عربستان، ترکمن صحرا و قشقایی ها و دیگران آرزو می کنم.
[۱]سفر نامه بلوچستان نوشته سید محمود دیبا (علاء الملک) انتشارات وحید. تهران ۱۳۶۴
[۲]https://www.youtube.com/results?search_query=%D8%AD%D8%A8%DB%8C%D8%A8+%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87+%D8%B3%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C+
[۳] هدف از طرح توسعه مکران با استناد به صحلت های آیا سربازی بلوچ:
۱. بلوچ زدایی.
در تیر ماه سال ۱۳۹۵ اکبر ترکان دبیر شورای عالی مناطق آزاد اعلام کرد: هدف اولیه ی این طرح اِسکان دو و نیم میلیون نفر در سواحل عمان و مکران است… پس از استقرار نیروی دریایی ارتش در این مناطق باید پشتوانههای لازم برای ایجاد نقطهای تمدنی ایجاد کرد … خرداد ۱۳۹۶ دکتر مجید روستا از وابستگان وزارت راه و شهرسازی از گسیل یک میلیون و ۴۰۰ هزار نفر به چابهار و کنارک خبر داد. در حالی که این دو شهر هماکنون مجموعا ۱۵۰ هزار نفر جمعیت دارند. حسینعلی شهریاری نماینده اصولگرا و تحمیلی زاهدان در مجلس گفت که تنها راه توسعه سیستان و بلوچستان تقسیم آن است و هدایت الله میرمراد زهی نماینده سابق سراوان در مجلس هم به تقسیم سه استان گفت. … خیلیها نمی دانند که در دوران قاجار استان فعلی سیستان و بلوچستان و بخشهایی از مناطق بلوچ نشین که در خراسان جنوبی، کرمان و هرمزگان بودند (همه با هم) ایالت بلوچستان نامیده می شدند. در سال ۱۳۰۷ مناطق بلوچ نشین در این سه منطقه به چهار بخش در جنوب خراسان، جنوب کرمان، هرمزگان و استان بلوچستان تقسیم شدند. در سال ۱۳۳۶ این منطقه به استان بلوچستان و سیستان تبدیل شد. در دهه ی ۱۳۵۰ نام رسمی آن به استان سیستان و بلوچستان تغییرکرد (سیستان نام منطقه ای است در افغانستان)».
توجه کنید که ایجاد نقطه ای تمدنی به این معنا است که در بلوچستان اصولاً تمدنی و فرهنگی انسانی در این منطقه در کار نیست و رژیم پس از چهل و اندی سال حکومت قصد کرده در این منطقه، نقطهای تمدنی ایجاد کند و تمدن آن نیز اِسکان دادن مردم فارس و شیعه به این منطقه است تا به عنوان شهروندان اصیل ایران اسلامی-پارسی در سرکوب مردم بومی و برون گذاری آنان از زندگی «متمدنانه» ایفای نقش کنند.
۲. سنی زدایی و به حاشیه راندن بلوچ ها: «بیش از ۹۴ درصد مردم چابهار بلوچ و سنی اند اما بیش از ۹۵ درصد مدیران غیربومی و شیعه اند و صدها فوق لیسانس و ده ها هزار تحصیلکرده در سراسر بلوچستان بیکارند. هشتاد درصد معلمان چابهار غیربومی اند. حتی بیش از نیمی از کارگران پروژه های پتروشیمی و فولاد و راه آهن بنادر و کشتیرانی و غیره هم غیربومی هستند. جمعیت غیربومی و شیعه با این که بیش از ۵ درصد جمعیت را تشکیل نمیدهند با این حال از اشتغال کامل برخوردارند. در ادارات دولتی پرسش از مذهب افراد به سؤال اصلی برای استخدام بدل شده. چابهار محروم ترین و کم جمعیت ترین و دورافتاده ترین منطقه ی بلوچستان بوده و حالا که قرار شده «تمدن» جدیدی در آن ایجاد شود خود بلوچ ها به عنوان عنصر اصلی این منطقه حذف می شوند. خشکسالی و کم آبی از بلوچستان مردم را به چابهار رانده و همزمان به علت طرح های دولتی نرخ زمین به شدت بالا رفته و رانت خواری، زمین خواری و فساد و رشوه خواری شدیدا رواج دارد و اکثریت خود مردم بلوچ در حاشیه و در محرومیت شدید به سر می برند. حتی برخی کودکان بلوچ شناسنامه هم ندارند. هدف این است که بلوچ ها به چابهار کوچ نکنند تا زمینه ی گسیل میلیونی مردم فارس و شیعه فراهم شود. مسأله حداکثررسانی جمعیت شیعه و فارس است…. از مجموع بیش از ۱۲۴ مقاله در همایش توسعه مکران فقط دو بلوچ نامشان به چشم می خورد. کشاوری در این منطقه از بین رفته و به جز این در سال های اخیر حتی دام داری مردم بومی بلوچ هم به عنوان یک فعالیت قاچاق محسوب میشود چون مافیای سپاه آن را هم به انحصار خود در آورده است. هر آن کس که با سپاه همکاری کند لقمه ای از این سفره ی یغما و غارت نصیبش می شود. آن کسانی که کشته میشوند یا اعدام؛ کسانی هستند که با رژیم همکاری نمی کنند. بیش از هشتاد درصد مردم بلوچ بنا به آمار رسمی زیر خط فقر هستند. بلوچستان بالاترین منطقه مهاجرفرست و بالاترین منطقه ی مهاجرپذیر است. حتی کنترات های راه سازی و ریل سازی و بندرسازی و همه در دست قرارگاه خاتم الانبیا هست. بلوچستان منطقه ی سوق الجیشی مهمی است. تنها منطقه از جغرافیای موسوم به ایران است که به آب های آزاد دسترسی دارد و گازش به اندازه تمام ذخایر نفت و گاز ایران ارزش دارد. پتروشیمی چابهار را برای همین تاسیس کردند و در اثر بیعرضگی و بی لیاقتی خودشان؛ روسیه و چین و هند را به منطقه دعوت کردند چون به قول آقای ظریف خودشان امکان و توان سرمایهگذاری و بهره برداری ندارند. با ورود کشتیهای کف روب چینی، ماهیگیران بلوچ به خاک سیاه نشستند چون امکان ماهی گیری هم از آنها سلب شد. ارگان های نظامی و امنیتی با بلوچ و سنی زدایی؛ زمینه را برای ورود روسیه و چین و هند فراهم کرده وهمزمان این مردم را با بایکوت خبری سنگین در محاصره ی سفت و سخت همه جانبه قرار داده اند. از سوی دیگر سینِما، اخبار رسمی و غیررسمی بلوچ ها را تروریست و قاچاقچی می نامند».
[۴]https://www.youtube.com/watch?v=t7_CAlyE0X8https://www.youtube.com/watch?v=t7_CAlyE0X
عرب الفباسیندا متن وارسا بورادا یازین، یوخسا بو سطرلری سیلین
No comments:
Post a Comment