گنجعلی صباحی ( 1368-1285 ) از مهاجرین بود که همراه با 3 فرزند و همسر با تشکیل حکومت ملی در آذربایجان به تبریز آمدند تا از فضای آزادی و خود باوری بهره مند شوند، سال ها آموزگار ( پداگوگ ) و اهل قلم در بخش شمالی آذربایجان بود که در بخش جنوبی به ناگهان به اسارت قلدوران و زورگویان تهران در آمد، با وی مانند اسرای جنگی رفتار کردند، تیمسار سپهبد « شاهبختی » فرمانده نظامی حکم صادر کرده بود که این ها ( مهاجرین ) در آذربایجان امنیت عمومی را دچار اختلال می کنند بنابرین حقوق انسانی آنان به هیچ شمرده می شد، سال ها بعد صباحی خاطرات خود را از این روز های شوم با عنوان « اوتن گونلریم » ( روز های سپری شده ام ) در سال 1362 با همکاری سایت « ایشیق آذربایجان » منتشر کرد. صباحی چگونگی دستگیری خود را که با ضرب و جرح و دشنام گویی همراه بود، بیان کرد و نوشت.: ما را سوار کامیون ها کردند، مقصد مشخص نبود در زنجان از کامیون ها پیاده و سوار واگون های باری قطار شدیم که تا خرم آباد رفت، بار دیگر پیاده شدیم و به کامیون های منتظر هدایت کردند تا به تبعیدگاه بدرآباد رانده شوند ( بدر آباد کمپ نظامی های ایالات متحده آمریکا بود که در جنگ دوم جهانی ساخته شده بود، در این کمپ 82 سالن به ابعاد 100 متر در 30 متر و به ارتفاع 10 متر و تعدادی خانه های مسکونی و اداری وجود داشت، خیابان کشی، محل های ورزشی و تفریحی برای سربازان در نظر گرفته شده بود)
صباحی می نویسد: بدرآباد در چند کیلومتری خرم آباد و در مسیر اهواز قرار دارد، این شهرک کوچک رو به ویرانی بود، سالن ها و خانه ها را گرد وخاک ومحوطه را علف های هرز پوشانده بود، از کامیون ها پیاده شدیم مجرد ها به سالن های بزرگ و خانواده ها به خانه ها هدایت شدند، کامیون ها به دنبال هم افراد دیگری را پیاده می کردند، در مرحله نخست به تمیزی سالن ها و محیط پیرامونی پرداختیم، در میان ما افراد کاردان و متخصص کم نبودند، از نانوا و آشپز گرفته تا پزشگ و پرستار، از این رو سازماندهی کمپ و تقسیم کار با جیره اندک نان و مواد غذایی کار مشکلی نبود، فرماندهی کمپ را سرهنگ « وزیری » به عهده داشت، سیم های خاردار کمپ را با بیرون جدا کرده بود، تعدادی سرباز در اطراف کمپ نگهبانی می دادند، کسی حق بیرون رفتن از کمپ را نداشت، به مردم محلی هم گفته بودند که اینها اسرای جنگی اند که بدست سربازان ما اسیر شدند، مسلمان نیستند و زبان هم نمی دانند، از این رو مردم محلی و کنجکاو از پشت سیم های خاردار گاهی با خشم و نفرت و گاهی هم با ترحم و دلسوزی نگاه می کردند
ماه محرم فرارسید، جنب و جوشی در داخل کمپ آغاز شد، تعدادی در سالن ها جمع شده عزاداری می کردند، فرماندهی کمپ و سربازان هم مداخله نمی کردند تا روز عاشورا فرا رسید، دسته های منظم عزاداری با آواز دلنشین مداحان و نوحه خوانان فضای کمپ را دگرگون کرد، تعدادی از جوانان سفید پوش ( کفن پوش ) هم که لکه های خون در پوشش سفید آنها به چشم می خورد پیشاپیش دسته های عزاداری حرکت می کردند، این حادثه تاثیر زیادی در بینش مردم محلی گذاشت، آنان را به این اسرا نزدیک کرد و دروغ مقامات نظامی کمپ هم برملا شد که این ها اسرای جنگی نیستند، از آذربایجان آورده شدند، غیر از ترکی به زبان فارسی هم آشنایی دارند و می توانند با مردم محلی صحبت کنند، هرچند این گفتگو ها یواشکی و بدور از چشم نگهبانان صورت می گرفت، مردم محلی می گفتند که به ما گفته بودند شما خارجی و انسان های بسیار خطرناکی هستید.
حادثه محرم شرایط را دگرگون کرد بیگاری ها افزایش یافت، گاهی برای بیگاری و علف چینی به خارج از کمپ هم برده می شدند، همزمان سربازان به بهانه بازرسی به خانه ها و سالن ها یورش می بردند تا ایجاد خوف و وحشت کنند، کودکان وحشت زده بیشترین آسیب را از آن می دیدند ولی جوانان با غروب آفتاب آواز خوانی خود را شروع می کردند و ترانه های حماسی ترکی را با صدای دلنشین می خواندند، گروه های دیگر هم به بازی شطرنج می پرداختند، روزی سرهنگ وزیری سرزده وارد می شود و می بیند که گروهی سرگرم بازی شطرنج اند، تعجب می کند و می گوید: بی خیالان را نگاه کن که در این شرایط هم به تقویت فکری خود مشغولند
مدت اقامت در کمپ بدرآباد به 4 ماه می رسد، تعدادی در این مدت جان خود را از دست می دهند، تا کمسیونی از مرکز وارد کمپ می شود، هدف کمسیون پراکنده کردن ساکنین کمپ در شهر های دور افتاده جنوب است که دیگر در کمپ ها و زیر نظر سربازان نخواهند بود، صباحی همراه با چند خانواده به « قلعه مظفر » منتقل می شوند که خود می نویسد: با کامیون آوردند و ما را به بخشداری تحویل دادند، دیگر افراد مسلح بالای سرمان نبود، به هر چند نفر آلونک مانندی دادند که رو به ویرانی بود، ما 4 نفر در یکی آز آنها ساکن شدیم و برای یافتن کار و امرار معاش تلاش کردیم.، افرادی که تخصص داشتند، نانوا و یا آرایشگر بودند با اندک دستمزدی کار پیدا کردند و من هم در یک دفتری مشغول بکار شدم تا قانون عفو عمومی از مجلس گذشت ، در پی آن به نزد افسری رفتم که مسئولیت ما را بعهده داشت و گفتم، می خواهم به تبریز بروم، با تعجب و ترشرویی پرسید تبریز؟ گفتم آری، مگر عفو عمومی تیآمده؟ گفت آمده ولی به تبریز نمی شود، گفتم من زن و بچه هایم در تبریزند که مدت ها است از آنها بی خبرم، نمی دانم چگونه زندگی می کنند، بعد ها متوجه شدم که توقع رشوه داشت که آنهم من نداشتم، بلاخره بعد از مدتی جدال و گفتگو قبول کردند که به تبریز بروم.
در تبریز با منظره دلخراشی روبرو شدم، بچه ها در سنین کودکی دست از تحصیل کشیده، برای گذران زندگی هرکدام به شاگردی در محل کاری مشغول شدند، سال 1327 بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود، قحطی و گرسنگی هزاران انسان را از پای درآورده بود، بیکاری و فقر روستائیان را به شهر ها کشانده بود، کودکان برای لقمه نانی کار طاقت فرسا می کردند، صباحی می نویسد که از نگاه کردن به دست های پینه بسته کودکانم شرمگین می شدم، از این رو به فکر ایجاد کار و فعالیت اقتصادی افتادم، از سال ها پیش با فن عکاسی آشنا شده بودم و مدتی هم در بخش شمالی آذربایجان با آن کار امرار معاش می کردم ولی برای تهیه ابزار کار نیاز به اندکی سرمایه داشتم ، در نتیجه به فکر فروش خانه پدری در روستای « میاب » افتادم و روانه آنجا شدم، خانه را فروختم و عکاسخانه ای در تبریز برپا کردم، چند روز بعد به فرمانداری دعوت شدم، هنگام حضور در آنجا، گفتند که عکاسخانه شما نزدیک به بیمارستان شوروی ها است، باید به سرعت تخلیه شود و این یک دستور است، من مجبور به اطاعت بودم محل کارم را به نزدیکی بازار منتقل کردم که بار دیگر صدایم کردند و گفتند باید از تبریز به جای دیگری نقل مکان کنی، بازهم این یک دستور است. این نشان می دهد که تهران بعد از پایان حکومت ملی و تمرکز نیرو های نظامی در منطقه دست از سر آذربایجان برنداشته به فکر پراکنده کردن افرادی بود که از وجود آنان احساس نا امنی و ترس می کرد.صباحی ادامه می دهد که برادرم « صمد » از مدت ها پیش به تهران رفته در تاتر « نصر » به کارگردانی مشغول شده بود، من هم مجبور شدم زادگاه خود را ترک کرده، همراه با خانواده در سال 1329 روانه تهران شوم، در تهران با مشکلات زیادی روبرو بودیم، از یک سو بی خانمانی و دربدری و از سوی دیگر ضعف مالی که بسیار آزار دهنده بود، در نتیجه بچه ها بار دیگر به جای مدرسه بکار و شاگردی مشغول شدند، ولی شرایط سیاسی بگونه ای پیش می رفت که ما را به آینده خوش بین می کرد، آذربایجانی ها در تهران بار دیگر فعالیت های اجتماعی و ادبی خود را شروع کرده بودند، در خیابان شاه آباد انجمن بزرگ آذربایجانی تاسیس شده بود که در مدت کوتاهی انجمن نویسندگان و شاعران هم در جنب آن شکل گرفت، تلاش رژیم برای زدودن زبان ترکی خنثی شده بود و حالا در تهران روزنامه « بشریت » به سر دبیری « حسین قریشی » منتشر می شد و همسو با آن مجله « چلینگر » داستان و شعر به زبان ترکی منتشر می کرد، هنرمندان آذربایجان هم تاتر موزیکال « آرشین مال آلان » را در تاتر فردوسی به نمایش گذاشتند که این مجموعه نشان دهنده توانایی های آذربایجانی در سازماندهی بود که به شدت رژیم را نگران می کرد، در نتیجه بدنبال فرصت می گشت تا به فعالیت آذربایجانی ها در تهران پایان دهد، در ماه های نزدیک به کودتای 28 مرداد این فرصت را بدست آورد و قداره بندان خود را به محل انجمن و دفاتر روزنامه و مجله فرستاد و با کودتا به همه این فعالیت ها پایان داد.، بار دیگر یاس و نا امیدی بر جامعه حاکم شد، دیدار های جمعی به دیدار های فردی و پنهانی تبدیل شد، صباحی می نویسد: در این سال ها عکاسخانه « صبا » را در خیابان آذربایجان جنب سینما « اولمپیا » بر پا کردم که باز هم در هر دو سه ماه دعوتنامه ای از سازمان امنیت دریافت می کردم ، در این سال ها بود که شاعران و نویسندگان آذربایجان مانند ساهر، محزون، عزیز محسنی، سهند با من در ارتباط بودند، در این سال ها احساس کردم که از کار عکاسی خسته شده، دیگر توانایی ادامه ان را ندارم ، در سال 1347 چشمم به آگهی استخدام مترجم روسی افتاد که با قرارداد تاسیس ذوب آهن بین شوروی و ایران به آن نیاز بود، من ه8م به زبان روسی مسلط بودم در نتیجه مراجعه کردم و بعد از گذراندن امتحان قبول شدم ولی پیش از دریافت حکم استخدامی بار دیگر سازمان امنیت به سراغم آمد و به دفعات به مرکزش فراخواند و در نهایت مقامات امنیتی گفتند که با استخدام شما موافقت نخواهد شد، بار دیگر متوجه شدم که ما تا آخر عمر تحت پیگرد و نظارت قرار داریم، بعد از مدتی « قاراچورلو » را دیدم که از حوادث و پیشگیری از استخدامی من اطلاع داشت و پیشنهاد همکاری داد و گفت: ما با مرکز تجاری شوروی قراردادی بستیم که به آنجا بافتنی تریکو صادر کنیم و شرکت تریکو سانترال را تاسیس کردیم و به همکاری شما نیاز داریم و من هم قبول کردم و این آخرین فعالیت کاری من بود....(با استفاده از کتاب « اوتن گونلریم» این بخش نوشته شده است ).
تخلیه آذربایجان و پراکنده کردن تیرو های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی منطقه به یکی از اهداف اساسی رژیم حاکم بر تهران تبدیل شده بود که برخی به تبعید ناخواسته و برخی دیگر از ترس پیگرد نیرو های نظامی و امنیتی خود به مناطق دیگر مهاجرت می کردند و بیشتر آنها به تهران می رفتند، در این سال ها بود که حاشیه تهران به سرعت گسترش یافت، مناطقی مانند یافت آباد، ترک آباد، مفت آباد، یاخشی آباد و بعد ها نازی آباد و جوادیه مملو از این مهاجرین آذربایجان بودند، البته برخی هم با سرمایه به تهران نقل مکان کردند که در سال های بعد به سرمایه خود افزودند و در تجارت و صنعت جایگاه مهمی بدست آوردند، در این میان تعدادی هم بصورت پنهانی و مخفیانه به تهران آمدند تا خود را از گزند دژخیمان رژیم دور نگهدارند.برخی از آنان جوانان با استعدادی بودند که در حوزه های مختلف توانایی های خود را نشان دادند از جمله آنان خانواده « دردریان » بود که هنگام برپایی حکومت ملی در تبریز زندگی می کردند، دو جوان این خانواده « ویگن » و « کارو » نام داشتند که ویگن با موزیک و گیتار و کارو با شعر ادبیات مشغول بودند، هنگامی که حکومت ملی برقرار شد، در سال های 1324 و 1325، این دو جوان 17 و 18 ساله ( ویگن و کارو ) به اقتضای شرایط روز یا برای تامین مخارج روزانه، کتاب و گیتار را کنار گذاشتند، داوطلب خدمت سربازی شده، به دسته های « فدایی » پیوستند، بعد از پایان حکومت ملی، شاید برای حفظ جان، این دو فدایی جوان به تهران کوچ کردند ( دکتر علی بهزادی، شبه خاطرات، جلد 2 ص 43، انتشارات عطایی، تهران 1390 ) سال ها بعد ویگن به یکی خلاق ترین موسیقی دان ها ( در نواختن گیتار و صدا ) تبدیل شد و سبک نوینی را در موسیقی جاز پایه گذاری کرد و کارو هم به یکی از شاعران برجسته و مطرح در کشور تبدیل شد و تا آخر عمر هم در کنار زحمتکشان و تهیدستان باقی ماند و برای آزادی با احساسی پاک شعر سرود، ویگن بر برخی از شعر های کارو آهنگ ساخت و با صدای گیرا و دلنشین خود آنها را خواند، هر دو برادر جایگاه ویژه ای در بین مردم، روشفکران و هنرمندان پیدا کردند... ادامه دارد
محمد حسین یحیایی
mhyahyai@yahoo.se..
No comments:
Post a Comment