احسان یوجه - برگردان: بهرام غفاری
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
بارشِ برف در بیرون
اتاقمان نیمه گرم
و چشمانت قطره قطره
بر قدحِ خالیِ کنارِ دست
ولرم می چکید.
تعریف کردی خوابیدنت را
با پسری که دهانش بوی سیر می داد
و طعمِ عشق چشیدنت را
و جمله ی "عشقِ من" شنیدنت را...
و
فریب خوردنت را.
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
به " گوگن "* حسودیم شد، زیبارویِ " تاهیتی یائی "* من
هنگامی که او بدنِ عرق کرده ات را پاک میکرد
و میکرب جذام را با کلبه اش به آتش می کشید
ای عطرِ تنت بوی موز
گیسوانت دستانم را بسته بود
خورشید را زاده بودیم با جسمِ خسته
در ساحلی پر صخره با جیغِ مرغانِ ماهی خوار
و نفست که جابجای تنم را می سوزاند
تو ای طوفانِ داغِ من، آتشِ صحرای خشکم.
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
آنروز به همه چیز عصبانی شدم
فحش دادم به کوزهِ شرابِ پدرت
به "گوگن"
به خورشیدِ بالا آمده
به سرنوشت
به تو، به خودم، به خدا
و به چرخهای ماشینی که با آن رفتی.
ها...
داشتم چه میگفتم دوستِ من
می گفتم که
این زهرماری را من
به خاطرِ می خواره گی می خورم
اما موقع خوردنِ آن دیگه فکر نمی کنم
چرا و برای چه می خورم
بعد از خوردنِ مِی
تازه بیان می کنم فلسفه حیات را.
وقتی می خورم
به نوبت می شوم یکی از سلاطینِ عثمانی
بعضاً دلاکِ حمامِ زنانه...
بعضاً کریستف کلمب
زمانی که ناپلئون شده ام
روزهائی را که در " البا " گذرانده ام، به یادم می آورم
و زمانی که تیمورِ لنگ هستم ، پیروزی هایم را...
یکبار معلمِ ارسطو شده بودم
و افتخار می کردم به درسهایی که به او داده بودم.
بعضاً قهرمانی که برای نجاتِ ژاندارک تلاش می کند
و بعضاً جلادی هستم که هیزمِ سوزاندنِ او را آتش می زند.
اگر کمی دیگر هم بخورم
رودررو به شکسپیر خواهم گفت: چه غلط ها...
صوت های زیر و بمِ لبهای پر از آبِ دهانم را گوش می دهم و میگویم
: این است آن آهنگی که موتزارت به دنبالش میگشت
و می خندم.
افلاطون هم که احمق بود...
او هم مِی بخورد و ببیند... چه فلسفه ای داشته این دنیا
تا بفهمد این دنیا با گذشته ی رنگارنگش
چه بازی ها که امروز ندارد.
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
دلم گرفته است به حالِ بیچاره ی آن مستی
که در پیاده روِ خیس، تلو تلو خوران میرود.
با خودم میگویم: چقدر خودپسندی تو!
چه فرقیست بین تو و او؟ نگاه کن به خودت
تو هم بیش از یک آدمِ بی قید و بند نیستی
تو هم یک مستی...
و یواش یواش گم میشوند قهقهه های تلخم
در پیاده روهای کثیف و خیسِ شهر
یواش یواش گم میشود خودِ خودم...
*پل گوگن نقاش فرانسوی 1903/1848
زندگینامه پُل گوگن از ویکی پدیا
fa.wikipedia.org
*تاهیتی مستعمره فرانسه در اقیانوس آرام که از سال 1946 شهروندان آن جزیره نیز فرانسوی شمرده می شوند. پل گوگن دوسالی را در آن جزیره زندگی و مشغول به نقاشی بود و تابلو های زیادی را از مردمان و الخصوص زنان آن جزیره نقاشی کرده است.
*البا سومین جزیره ی بزرگ ایتالیا که ناپلئون سه سال آنجا در تبعید بود.
ترجمه به فارسی: اردیبهشت 97
منبع: سایت اخبار روز
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=87159
و ساعتِ چهارِ صبح...
بارشِ برف در بیرون
اتاقمان نیمه گرم
و چشمانت قطره قطره
بر قدحِ خالیِ کنارِ دست
ولرم می چکید.
تعریف کردی خوابیدنت را
با پسری که دهانش بوی سیر می داد
و طعمِ عشق چشیدنت را
و جمله ی "عشقِ من" شنیدنت را...
و
فریب خوردنت را.
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
به " گوگن "* حسودیم شد، زیبارویِ " تاهیتی یائی "* من
هنگامی که او بدنِ عرق کرده ات را پاک میکرد
و میکرب جذام را با کلبه اش به آتش می کشید
ای عطرِ تنت بوی موز
گیسوانت دستانم را بسته بود
خورشید را زاده بودیم با جسمِ خسته
در ساحلی پر صخره با جیغِ مرغانِ ماهی خوار
و نفست که جابجای تنم را می سوزاند
تو ای طوفانِ داغِ من، آتشِ صحرای خشکم.
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
آنروز به همه چیز عصبانی شدم
فحش دادم به کوزهِ شرابِ پدرت
به "گوگن"
به خورشیدِ بالا آمده
به سرنوشت
به تو، به خودم، به خدا
و به چرخهای ماشینی که با آن رفتی.
ها...
داشتم چه میگفتم دوستِ من
می گفتم که
این زهرماری را من
به خاطرِ می خواره گی می خورم
اما موقع خوردنِ آن دیگه فکر نمی کنم
چرا و برای چه می خورم
بعد از خوردنِ مِی
تازه بیان می کنم فلسفه حیات را.
وقتی می خورم
به نوبت می شوم یکی از سلاطینِ عثمانی
بعضاً دلاکِ حمامِ زنانه...
بعضاً کریستف کلمب
زمانی که ناپلئون شده ام
روزهائی را که در " البا " گذرانده ام، به یادم می آورم
و زمانی که تیمورِ لنگ هستم ، پیروزی هایم را...
یکبار معلمِ ارسطو شده بودم
و افتخار می کردم به درسهایی که به او داده بودم.
بعضاً قهرمانی که برای نجاتِ ژاندارک تلاش می کند
و بعضاً جلادی هستم که هیزمِ سوزاندنِ او را آتش می زند.
اگر کمی دیگر هم بخورم
رودررو به شکسپیر خواهم گفت: چه غلط ها...
صوت های زیر و بمِ لبهای پر از آبِ دهانم را گوش می دهم و میگویم
: این است آن آهنگی که موتزارت به دنبالش میگشت
و می خندم.
افلاطون هم که احمق بود...
او هم مِی بخورد و ببیند... چه فلسفه ای داشته این دنیا
تا بفهمد این دنیا با گذشته ی رنگارنگش
چه بازی ها که امروز ندارد.
نان، شراب، تو و من
و ساعتِ چهارِ صبح...
دلم گرفته است به حالِ بیچاره ی آن مستی
که در پیاده روِ خیس، تلو تلو خوران میرود.
با خودم میگویم: چقدر خودپسندی تو!
چه فرقیست بین تو و او؟ نگاه کن به خودت
تو هم بیش از یک آدمِ بی قید و بند نیستی
تو هم یک مستی...
و یواش یواش گم میشوند قهقهه های تلخم
در پیاده روهای کثیف و خیسِ شهر
یواش یواش گم میشود خودِ خودم...
*پل گوگن نقاش فرانسوی 1903/1848
زندگینامه پُل گوگن از ویکی پدیا
fa.wikipedia.org
*تاهیتی مستعمره فرانسه در اقیانوس آرام که از سال 1946 شهروندان آن جزیره نیز فرانسوی شمرده می شوند. پل گوگن دوسالی را در آن جزیره زندگی و مشغول به نقاشی بود و تابلو های زیادی را از مردمان و الخصوص زنان آن جزیره نقاشی کرده است.
*البا سومین جزیره ی بزرگ ایتالیا که ناپلئون سه سال آنجا در تبعید بود.
ترجمه به فارسی: اردیبهشت 97
منبع: سایت اخبار روز
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=87159
No comments:
Post a Comment