در آغاز دههٔ ۱۳۵۰از دور، و با شعرهایش از مجموعهٔ «کولاک» میشناختمش. کتاب «کولاک» در خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان میان دانشجویان آذربایجانی دستبهدست میگشت، و من هم یکی از آنها بودم.
پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ برادران فضلی، سعید (سعدالله) و بابک، که نسبت دوری با من داشتند، و نیز دوست همدانشگاهیم علیرضا صرافی، با شور و شوق «بهار آزادی» پس از اختناق و سانسور دوران شاهنشاهی، در تلاش انتشار نشریهای به زبان ترکی آذربایجانی مفتون امینی را یافتهبودند و خردادماه ۱۳۵۸ نشریهٔ «چنلی بئل» [کمرکش مهآلود، نام سنگر و نهانگاه کوراوغلو و یارانش] را با همکاری مفتون، عمران صلاحی، و چند نفر دیگر در تهران منتشر کردند.
اعضای تحریریهٔ آن نشریه
گاه در خانهٔ مفتون امینی گرد میآمدند. نشریه را، که کمی بعد به «آذربایجان سسی»
[صدای آذربایجان] تغییر نام داد، مرتب میخریدم و با علاقه میخواندم و نگهش میداشتم
(هفت شماره «چنلی بئل»، و پنج شماره «آذربایجان سسی» منتشر شد). بابک فضلی که با
من دمخور بود پیوسته از کارشان برایم میگفت و از مفتون تعریفها میکرد. کمکم
دریافته بودم که چند بار دختر بزرگ مفتون را در آن خانه دیده و دلبستگیهایی به او
دارد. او میکوشید مرا نیز به کار در «چنلی بئل» جلب کند، اما من آن هنگام سوداهای
فراوان دیگری در سر داشتم.
سعید و بابک هر دو از
جهان رفتهاند. جسد بابک (مهندس راه و ساختمان) را ده سال پیش، روزها پس از مرگش،
در تنهایی مطلق خانهاش در تهران یافتند.
... و چه میدانستم سرنوشت
برای من چه چیزی رقم زده! در همان دوندگیهای در پی سوداهای فراوان، روزی مقابل
فروشگاه لوازم تحریر و مهندسی آتسا (خیابان فخر رازی، روبهروی دانشگاه تهران) زیر
بارانی ریز، وسط خیابان گیر کردم... ماندم... (جای دیگری هم نوشتهام) بیاختیار از ذهنم گذشت: دانشکدهٔ هنرهای زیبا عجب دختران
شیک و سطح بالایی دارد!
چند سال بعد، هنگامی که
پس از دو سه دیدار کوتاه با خود مفتون در خانهشان، دست سرنوشت مرا به جایی بسیار
دور از او پرتاب کردهبود، مفتون امینی پدربزرگ دخترم شد.
سه سال امکان تماس تلفنی
مستقیم وجود نداشت، و نامهنگاری (آن هم غیر مستقیم) با دشواری صورت میگرفت. اما
پس از کوچ به سوئد، ارتباط آسان شد. او دو مجلهٔ «آدینه» و «دنیای سخن» را مرتب
برایمان میفرستاد، و اغلب سلام و احوالپرسی کوتاهی لابهلای مطالب مجلهها
برایمان مینوشت.
مفتون امینی دو بار هم
به سوئد آمد. نخست در تابستان ۱۹۹۱ (۱۳۷۰) و بار دیگر در تابستان ۱۹۹۹ (۱۳۷۸). بار
نخست هنگامی بود که یکی از نخستین لپتاپهای اختراع شرکت سوئدی اریکسون را که با
فلاپی (دیسکت)های ۵ و یکچهارم اینچی کار میکرد و نزدیک ۲۰ کیلو وزن داشت، از
شرکت محل کارم به خانه میآوردم تا دخترم با آن بازی کند. اما با حضور مفتون این
کامپیوتر به خاطر نرمافزار شطرنج که در آن بود، اسباببازی مشترک او و من شدهبود.
آن شطرنج ابتدایی را راه میانداختیم، به چالشاش میکشیدیم، و به حرکتهای
«ماشینی» آن میخندیدیم.
بار دوم مقدار زیادی به
مهمانی و دید و بازدید گذشت. برخی از انجمنهای ایرانی شهر استکهلم اصرار داشتند
که جلسهٔ سخنرانی یا شعرخوانی برای مفتون امینی ترتیب بدهند. اما او همهٔ این
پیشنهادها را رد کرد. سیزده سال بعد من خود در یک شب شعر در غیاب او
شعرهایش را خواندم.
در این دیدار دوم بعضی
شبها که جامی می مینوشیدیم، برای «دسر» بطری کنیاک را میآوردم و روی میز میگذاشتم.
مفتون شکل این بطری را به عقاب تشبیه میکرد، میخندید و با صدای بماش به تکرار و
زیر لب میگفت: «مثل عقاب آنجا نشسته...»!
او در طول سالیان چند
کتابش را با درج جملههایی مهرآمیز برایم امضا کرد و به دستم رساند؛ از «کولاک»
(تاریخ امضا ۱۳۶۵)، تا «آجی چای » (تاریخ امضا ۱۳۹۶). او پس از سفر نخستش به
استکهلم بسیار شرمندهام کرد و شعری نیز برایم سرود:
«برای شیوا»
سرودهای برای
لاچین
و
خاستگاه او
نه میان داستانهای خوش
هزار و یکشب
نه میان «نقل عاشق»
دوسه وقت پیش، در زیر
همین هوای آبی
نه از او خدنگتر بود
نه از او ملنگتر هم.
ولی ای دریغ، در غرش رعد
بهمنافکن
- که نزد به طیر و وحشی –
سر بال چپ از او سوخت به
نیش آذرخشی
و کنون پریدنش را نه
تعادلیست باقی
نه تحملیست کافی
و چه حیف شد خدایا
چه بیاد شوخپروازی او
دلم هواییست!
- به کدام رسته است او؟
دوسه بال برتر از رستهٔ
شاهباز و شاهین.
- به چه نام هست؟
- لاچین!
- و کجاست خاستگاهش؟
و کجاست خاستگاهش!
- سبلانِ سر بدامان
ستارههای قطبی
سبلانِ سنگ بر سنگ.
سبلانِ اوج تا اوج و
حماسه تا حماسه
سبلانِ هول و همت
سبلانِ فیض و فرصت
سبلانِ روح و رغبت
سبلانِ قصد و قسمت
سبلانِ حسن و حشمت
سبلانِ رنگوارنگهٔ تا
به آبی مطلق و آبی مطلّا.
سبلانِ پله بر پلهٔ تا
به قصر ییلاقی حوریان رؤیا.
سبلانِ سِرّ و سودا؛
ننهاده ماه و خورشید قدم
به کورهراهش
چه رسد به درّهگاهش.
سبلانِ سر برآورده میان
خوف و خارا
سبلانِ باد و بلوا
سبلانِ استخوانبندی
استحالهٔ ما
سبلانِ آتش باطن و برف
ظاهر چند هزار سالهٔ ما
سبلانِ زنده در ذهن و
زبان سرزمینهای غریب روم تا چین
سبلانِ شهره، سکّوی بلند
نام لاچین!
- چون به نام او رسیدی
دگر از پریدنش گو
- و پریدنش که خالی شدن
هزارها دل بود از هزارها غم
و پریدنش از این گوشهٔ
آسمان، به آن گوشهٔ آسمان، چه جادو!
و هلا نشسته این وقت، سر
دماغهٔ کوه
به چه فکر میکند او؟
غم چیست اینکه بر گرد
سرش تنیده ابری؟
غم چیست این، که یک لحظه
نمیکند رهایش؟
- غم ناپریدههایش!
غم ناپریدههایش...
آذرماه ۱۳۶۹
[«فصل پنهان»، نشر مرغ
آمین، تهران ۱۳۷۰]
او در برگ پیش از شعر،
معنای «لاچین» را هم نوشته است:
«لاچین، گونهای زیبا و
چالاک و خوشپرواز از مرغان شکار است. – یادشده در شعرها و ترانههای آذربایجانی.
خاستگاه و جای اصلی او
را بلندیهای شمال خاوری آذربایجان دانستهاند.
در لغتنامهها، لاچین
از اسامی مردان نیز آمدهاست.»
... و من همچنان بر
«ناپریدهها»یم میافزایم!
تنها من نیستم. او برای
بسیاری دیگر نیز شعر سروده است، از جمله اینیکی که من فرض را بر آن گذاشتهام که برای
نتیجهاش (یعنی نوهٔ من)، که او را هرگز ندید، سروده:
کوچهده کیچیک بیر قیز
یول گئدیر
یای دوندورماسی الینده
اوزاق ذیروهلرین سویوغی داماغایندا
سرین چایلارین آخینتیسی دامارلاریندا
و بوتون درهلر پَتَگینین بالی دیلینده
گؤزلرینده آمما
بیر نشانهلر پاریلدیر
کی اوندان سیزه بیر پیریلتی دا، دییه بیلمهرم...
***
و اگر مناسب اوضاع روز
میخواهید:
هی زور دئدیز، فساد ائلهدیز
تا کی پول ییغاسیز
چوخ قالماییر، داشا
باسیلا، دار و درگاهیز
مینلر قاریشقا بیر فیلی
راحت ییخا بیلَر
خالقا گولونج اولار،
ییخلان حالدا واه واییز
شطرنج بیر اویوندوکی
حاکیملره دئییر:
سیز، سایماساز پیادهلری
مات اولار شاهیز
[از آخرین مجموعهٔ شعر
او «خوشا یک ادراک» (۱۴۰۰)، ص ۸۱]
***
کتاب «گفتوگو با مفتون
امینی»، کار ارزندهٔ مهدی مظفری ساوجی را ورق میزنم و میخوانم، و با خواندن هر
برگ غبطه میخورم و حسرت: کاش من هم آنجا بودم، در حاشیهٔ گفتوگوها، میشنیدم و
لذت میبردم. اینهمه شاعرانگی، شعرهای زیبا، سخنوری...
«مفتون امینی، حتی در ۹۲
سالگی وقتی شعر میگوید، صورت واژهها و حروفِ او، به سمتِ جامعه و جهان امروز
است، در عین حال که ریشه در اعماق دارد. بهعبارتی، واژهها و حروفِ او رنگوبوی
نو دارد و از تازگی و تمیزی برق میزند. انگار او با دستمالی، گرد و غبارِ کهنگی
را از چهرهٔ کلمات و حروفی که میخواهد به زبان آنها با ما سخن بگوید، زُدوده. بر
عکس بسیاری از شاعران که بر سروروی واژهها و حروفشان گرد و غبارِ زمان نشسته یا
خودشان به عمد نشاندهاند.» [انتشارات مروارید، تهران ۱۴۰۱، ص ۲۳۰]
مفتون «شعر رنگی» میسراید
[همان، ص ۲۸۷]. مصاحبهکننده میگوید: «شعر شما مشحون از حواس پنچگانه است و گویی
شما برای سرودن یک شعر، ابتدا تمام جوارح و جوانح واژگان و حروف را از صافی حواستان
میگذرانید و بهنوعی لبریز از تجربه، در شعر سرریز میشوید. بهعبارتی، آنچه ما
در قالب شعر از مفتون امینی میبینیم، اندیشهها و احساساتی است که از او سررفته و
سرریز شده و در قالب کلمات و حروف، مُجسّم شده. از این نظر مفتون امینی پارههای
روح و جانش را در کالبدِ کلمات و حروف، دمیده.»
و مفتون امینی پاسخ میدهد:
«این چیزی که شما، ذیلِ حواس پنجگانهششگانه میگویید، مدیون زبانِ ترکی آذری من
است. چون در زبان ترکی آذری و بهطور کلی ترکیهای دیگر، خیلی لغت و اصطلاح
دربارهٔ اقسام حواس و تأثیر متقابل حواس در ما یا ما در حواس داریم. گاهی ما
خودمان حواس را تغییر میدهیم، یا مثلاً تخفیف میدهیم، یا تشدید میکنیم. در زبان
ترکی مثلاً برای دیدن، بوییدن، شنیدن، لمس کردن و نظایر اینها انواع و اقسام لغات
وجود دارد، در حالی که زبان فارسی کار را خلاصه کرده. [...] شاید هم از این جهت
عیبی نداشتهباشد. [فارسی] یک لغت را بهجای چند حس بهکار میبرد. در زبان ترکی
اینطور نیست. برای هر حالتی از حواس لغتی دارد. این تفکیک و تمیزِ لغات، فقط به
حواس مربوط نمیشود و در بسیاری دیگر از نشانهها و نمودهای زندگی، قائل به چنین
جزئینگری و انفکاکی است.» [همان، ص ۲۸۴ و ۲۸۵].
میگویند و میگویند: از
شعر، از زبان، از فلسفه، از موسیقی کلاسیک، از شطرنج...
ما چرا بهجای بازی با
آن کامپیوتر ابتدایی، با هم شطرنج بازی نکردیم؟ چرا دور از او پرتاب شدم و نزدیکش
نبودم تا همنشینی کنیم، از موسیقی کلاسیک (که «تخصص» من است)، از زبان، با هم
بگوییم؟ چرا فرصتی نشد که با هم کوهپیمایی کنیم؟...
دریغا، دریغا، که اکنون
دیر است. او دیگر نیست، و «اینک باید حسرت دوران گذشته را خورد» [از شکوه علفزار،
نوشتهٔ ویلیام اینگه].
***
دو شعر دیگر از مفتون
امینی
شورمایه / ۱۶
عاطفه جان!
بسا در قلب بهار بود که
میگفتیم: تابستان چه زود رسید
و در آغوش پاییز بود
که خیال گلبرفها، بر
بامِ دلهامان مینشست
آری، ما چه حساس بودیم
از بوی خاک
تا رنگِ ابر
و پیش از آن که هواشناس
خبری بدهد
پشت افقها را خوانده
بودیم
اما شگفت که چرا
ندانستیم
انگورهای آویخته از
تابستان
برای نو کردن خاطرهای
بود
یا کهنه کردن لذتی؟...
[مجلهٔ «آدینه» شماره
۱۰۱، اردیبهشت ۱۳۷۴]
«گویه» ۳۲
به گذشتهها که مینگرم
روزها، و شبهای عمر،
چیزی نیستند
جز ادامهٔ تهدیدهای «او»
انگار که پیش روی من
گاه سنگ سفید را برداشتهاست،
گاه سنگ سیاه را
*
میدانم
[و باز چه امیدوار]
که او لاجرم دندان طمع
مرا میکوبد
اما نمیدانم
که من با دهن پرخون، آیا
از شکایت باز میمانم یا از شکر؟
*
و همین جهل است که بازی
را طول میدهد...
[مجلهٔ «آدینه» شماره
۹۲، اردیبهشت ۱۳۷۳]
***
و نگویند که در زندهبودنش
از او نگفتم: گذشته از آن شب شعری که نام بردم، در معرفی کتابش «شب ۱۰۰۲»، در ۸۷ سالگیش، در ۹۰ سالگیش، و در ۹۵ سالگیش، نوشتم و او را بزرگداشتم.
یادش جاودان.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
No comments:
Post a Comment