آکتوئل بودن موضوع امروز من مايه نگرانى ام است. در این میان انقلابات به اتفاقاتی روزمره تبدیل شدهاند، زیرا پس از پایان امپریالیسم بسیاری از خلق ها به پا خواستهاند تا در میان "قدرت های دنیا جایگاه مستقل و شایسته خودرا بدست آورند که قوانین طبیعی و الهی سزاوار شان" دانستهاند. همچنانکه که صدور ایده دولت ملی به دورترین نقاط عالم، نتیجه دوام یابنده توسعه طلبی امپریالیستی میباشد، پایان امپریالیسم زیر فشار دولت ملی هم به آنجا کشیده است که ایده انقلاب به سراسر کره زمین گسترش یابد.
تمامی این انقلابات علیرغم گفتار خشن ضدامپریالیستیشان نشان از انقلابات سنتی غرب دارند. یک رشته انقلابات پس از جنگ جهانی اول پیش درآمد وضعیت امروز است. بعد از آن و برجسته تر از آن بویژه پس از جنگ جهانی دوم چیزی قطعی تر از این به نظر نمیرسد که به دنبال شکست در هر جنگی میان قدرت های باقیمانده - البته اگر جنگ کاملا نابود کننده نباشد – به تغییر انقلابی شکل دولت (بر خلاف جابجایی ساده قدرت ) میانجامد. در عین حال باید به این نکته اشاره کرد که جنگها، پیش از اینکه توسعه فنی، درگیری جنگی میان ابر قدرت ها را کاملا به مبارزهای برای مرگ و زندگی تبدیل کرده باشد، از نظر سیاسی به مسئله مرگ و زندگی تبدیل شده بودند. البته چنین چیزی اصلا طبیعی نبوده بلکه نشان میدهد که بازیگران جنگ مابین دولت ها اکنون چنان عمل میکنند که گویی در جنگ داخلی شرکت کردهاند. جنگ های کوچک بیست ساله اخیر- کره، الجزایر، ویتنام – دقیقا جنگ های داخلی بودند که قدرت های بزرگ بدرون آنها کشیده شدبودند زیرا که یک انقلاب یا سروری آنها را تهدید میکرد و یا اینکه موجب ایجاد خلاء قدرت خطرناکی میشد. در چنین مواردی این جنگ نبود که موجب انقلاب شده بود بلکه ابتکار از جنگ به انقلاب منتقل شده بود که در برخی از این موارد - و قطعا نه همهشان - مداخله نظامی رخ می داد. گویی به ناگاه ما خود را دوباره در قرن هجدهم مییافتیم، که انقلاب آمریکا در ادامه جنگی علیه انگلستان و انقلاب فرانسه در ادامه جنگی علیه پادشاهیهای اروپا رخ می داد.
مداخلات نظامی،علیرغم شرایطی کاملا متفاوت، اینبار هم چه از نظر تکنولوژیک و چه از هر نظر دیگر در برابر این پدیدهها نسبتا ناتوانند. در دو سده اخیر بسیاری از انقلابات پایان بدی داشتهاند ولی تنها شمار اندکی از آنها بوسیله ابزار قهر برتر سرکوب شدهاند. برعکس مداخلات نظامی زمانیکه مسئله بر سر پرکردن خلاء قدرت و یا تثبیت اوضاع بوده است، حتی اگر موفق هم بودند، اغلب به شکل قابل توجهی بی اثر بودهاند. چنین به نظر میرسد که حتی پیروزی هم در جایگاهی نیست که ثبات را جایگزین درهم ریختگی، پاکی و درستی را جایگزین فساد - و اقتدار و اعتماد به حکومت را جایگزین فروپاشی و انحلال بکند.
بازسازیی که به دنبال انقلابی شکست خورده میآید معمولا پرده پوششی نازک و آشکارا موقتی ایجاد میکند که زیر پوشش آن روند انحلال بدون مانع پیش می رود. از طرف دیگر اما، آنگونه که جمهوری آمریکا به شکلی نمونهوار نشانمیدهد، در نهادهای نوبنیاد سیاسی ظرفیت عظیمی برای ثبات بعدی وجود دارد؛ طبعا مشکل اصلی در این جاست که انقلابات پیروزمند بسیار نایاب هستند. حتی در دنیای کنونی، که چه خوب و چه بد، انقلابات به رویدادهای تکراری بدل شدهاند و به احتمال زیاد اوضاع در سالهای آینده هم چنین خواهد بود، نه تنها هوشمندانه بلکه مناسبتر خواهد بود اگر ما همواره سینه سپر نکنیم که ما قوی ترین کشور روی زمین هستیم، بلکه بهتر است بگوییم که ما از زمان پایهگذاری جمهوری خویش در مقیاسی بزرگ از ثبات برخوردار بودهایم و اینکه این ثبات نتیجه بلافصل انقلاب بودهاست. زیرا مبارزه و رقابت میان دولتهای بزرگ در اغلب موارد از راه جنگ حل نمىشود. بلکه در دراز مدت توسط طرفى حل شده است که از چهبود انقلاب ها و داوى که آنها وسط مى گذارند درک بهترى داشته است
به گمان من، نهایتا بعد از رویدادهای خلیج خوکها، بر کسی پوشیده نمانده است که سیاست خارجی این کشور (آمریکا) ابدا نمیداندکه چگونه وضعیت انقلابی را شناخته و دینامیسم جنبش انقلابی را ارزیابی کند. با اینکه شکست در خلیج خوکها با دلایلی چون اطلاعات غلط و یا بیعرضگی سازمانهای اطلاعاتی توضیح داده میشود، با اینهمه ریشه های چنین شکستی خیلی عمیقتر از این حرفهاست. شروع اشتباه از آنجا بود که آنها نمیتوانستند درک کنند که معنی این کار که وقتی مردم فقیر کشوری عقبمانده ، که فساد در آن به بالاترین درجه رسیده، به ناگاه نه از فقر بلکه از ناروشنی و در نتیجه غیر قابل فهم بودن فلاکت خویش رها میشود و چه معنی دارد زمانیکه مردم متوجه میشوند که برای اولین بار به شکل آشکار در باره حال و روز آنها گفتگو میشود و زمانیکه از آنان برای شرکت در بحثها دعوت میشود ؛ و چه معنی میدهد زمانیکه آنان را به پایتختی میآورند که پیش از این ندیدهاند و به آنها میگویند: این خیابان ها، این ساختمانها ، این میادین، همه اینها به شما تعلق دارد. اینها دارایی شما و بنابراین افتخار شماست. این و یا چیزی شبیه به این برای اولین بار در انقلاب فرانسه رخداد.
جالب اینجاست که مردی از پروس شرقی، مردی فیلسوف و دوستدار آزادی، که هیچگاه موطن خود کونیگس برگ Königsberg را ترک نکرد و چندان برای داشتن اندیشههای شورانگیز مشهور نبود، بلافاصله این نکته را دریافت. این شخص یعنی ایمانوئل کانت میگفت: " چنین پدیدهای هیچگاه در تاریخ بشری فراموش نمیشود". و در واقع نه تنها هیچگاه فراموش نشد، بلکه برعکس از آنزمان تا کنون در تاریخ بشری نقش مهمی را بازی میکند. و حتی با اینکه بسیاری از انقلابات به حکومت های استبدادی راه بردند، با اینحال همواره به خاطر میآوریم، که اگر با کلمات کوندرستس Condorcets بگوییم، "که کلمه انقلابی (...) در این میان تنها در مورد انقلاباتی بکار بسته میشود، که آزادی را هدف خود قرار دادهاند".
همچون هر مفهوم دیگری از گنجینه کلمات ما، انقلاب را نیز در مفهوم عام آن میشود بکارگرفت، بدون اینکه کاربرد ابتدائی این کلمه، و یا لحظه زمانی کاربست آن را در نظر بگیریم که برای اولین بار این مفهوم برای پدیده معین سیاسی بکار گرفته شده است. پشت چنین کاربستی این فرض نهفته است که پدیدهای که این مفهوم آنرا بیان میکند به اندازاه ذهن بشر قديمى است، صرفنظر از اینکه کی و برای چه این مفهوم برای اولین بار بکار رفته است. این تمایل بسیار قوی است که وقتی از "جنگها و انقلابات" سخن میگوییم این واژه را عمومی بکاربگیریم، زیرا جنگها به اندازه تاریخ مکتوب بشری قدمت دارند. مشکل است که واژه "جنگ" را در مفهوم دیگری به غیر از مفهوم عام آن بکاربست، تنها به این دلیل که نه از نظر زمانی و نه از نظر مکانی اولین مورد ظهور کلمه قابل تعیین نیست، ولی در مورد کاربرد بی رویه واژه "انقلاب" چنین توجیهی وجود ندارد.
پیش از دو انقلاب بزرگ اواخر قرن هجده و مفهوم ویژهای که واژه "انقلاب" آنزمان داشت، در واژه های متفکرین و عمل سیاسی آنزمان چندان نقشی نداشت. مثلا اولین باری که در قرن هفده این واژه ظاهر میشود، دقیقا در رابطه با همان معنی است که ریشه در نجوم دارد و حرکت دائمی، تکراری و اجباری اجرام آسمانی را نشان را می دهد؛ کاربست سیاسی این کلمه طبیعتی متافورمیک داشت و حرکتی برگشت پذیر به نقطهای از پیش فرض شده، برگشت پاندولی به نظم از پیش تعیین شده و نسبتا با ثبات را بیان می کرد. این کلمه برای اولین بار در مورد آنچه که در انگلستان بوقوع پیوست ( که در نتیجه آن کرامول به عنوان نوعی دیکتاتور سربرآورد) و ما آنرا اکنون انقلاب مینامیم بکار برده نشد، بلکه بر عکس در سال 1660 (انقلاب) به مناسبت بازگشت دوباره پادشاهی پس از فروپاشی پارلمان کرامول Rumpfparlements . عبارت "انقلاب باشکوه" استعمال شد. اتفاقی که به شکل پارادوکسیال جایگاه مفهوم "انقلاب" در کاربرد سیاسی تاریخی آن را تضمین کرد، ابدا به معنای انقلاب امروزه فهمیده نميشد بلکه به معنی بازسازی قدرت پادشاه در موقعیت پیشین حقوقی و جبروت آن بکار رفت. معنی اولیه انقلاب پیش از اتفاقات اواخر قرن 18 شاید به روشنترین وجه خود را در نوشته نماد بزرگ انگلستان در سال 1651 نشان داد، که بنابر آن اولین دگرگشت پادشاهی به جمهوریت پیش از همه به این معنی است: "با عنایت پروردگار آزادی احیا شد". „Freedom by God’d blesing restored“
این واقعیت که واژه "انقلاب" در آغاز به معنی بازسازی و احیا بوده است بیش از یک شگفتی سمانتیک می باشد. حتی درک انقلابات قرن هجدهم بدون آگاهی از این نکته که علت شروع انقلاب در آغاز به معنی احیا و بازسازی با مضمون آزادى بوده است، ممکن نيست. در آمریکا مردان انقلاب بنا به گفته جان آدامس "برخلاف انتظار و نیز برخلاف تمایل خود فراخوانده" شدند. همین نکته درباره فرانسه هم صادق است جاییکه بنابر تاکید توکویل میشد در آغاز باور داشت که "هدف انقلاب پیش رو نه سرنگونی رژیم کهنه بلکه برقراری دوباره" آن بود و در فرایند هر دو انقلاب برای فعالین آن دو انقلاب روشنشد که آنان نه تنها به طور ساده به دوران سپریشده بازنمیگشتند، بلکه به کاری کاملا تازه دست زده بودند. اینکه در پی آن واژه "انقلاب" معنی تازه خود را یافت بیش از همه مدیون توماس پین، این انسان وفادار به روح دوران سپری شده بود که با جدیت تمام انقلابات فرانسه و آمریکا را "ضد انقلاب" می نامید. وی میخواست از رویدادهای خارقالعاده در برابر این اتهام،که آنها گویا آغازی کاملا تازه بودند، دفاع کند و آنها را از نحوست خشونتی که به نحو اجتنابناپذیری با این رویدادها همزاد بود، برهاند.
ما مایلیم فراموش کنیم که شخصیت انقلابیون اولیه ذاتا به نفرت از چیز کاملا نو آمیخته بود. این بخشا از آنجا ناشی میشود که ما بیش از حد شیفته کارها و مشغولیات پر هیجان دانشمندان و فیلسوفان مدرن به "چیزهایی که تاکنون دیده نشده و اندیشه هایی که تاکنون اندیشیده نشده" هستیم. البته گاهی هم به این دلیل است که در روند این انقلابات دامنه تاکید همدلانه با چیز نوئى که هم ازسوی بازیگران و هم از سوی تماشاچیان همواره به یک اندازه تکرار شده، هيچ برجسته نمیشود. همچنین شاهد پافشاری آنان بر این نکته که چیزی پراهمیت و عظیم قابل مقایسه با این رویداد پیش از این هرگز دیده نشده است، هستيم. نکته بغرنج و تعیینکننده در اینجا است که شور و شوق عظیم دوره زمانی جدید، Novus Ordo Saeclorum ، که حتی امروز اسکناسهای دلار ما را تزیین میکند، زمانی به پیش صحنه رانده شد که بازیگران اغلب بر خلاف تمایل خود به یک "نقطه غیر قابل بازگشت" رسیده بودند.
بنابراین آن چه که در پایان قرن هجده واقعا رخ داد، چنین بود: تلاش برای برقراری دوباره حقوق و مزایای قدیمی و احیاء دوباره آنها دقیقا معکوس شد (برعکس شد)– یعنی به توسعهای به پیش فراروینده و بازگشایی آیندهای راه برد که تمامی تلاشهای بعدی برای اندیشیدن و اقدام بر پایه مقولات جنبش دورانی و "تکراری" را رد می کرد. و در حالیکه خود مفهوم "انقلاب" دگرگونی ریشهایی را در روند پروسه انقلابی تجربه میکرد بر سر واژه "آزادی" هم چیزی شبیه این ولی در عین حال پیچیدهتر آمد. تا زمانیکه منظور چیز دیگری جز از آزادیی که با "عنایت پروردگار بازسازی شده" نبود تمامی این چیزها به عنوان امر حقوق و آزادی ها مطرح بود که ما امروزه در ارتباط با یک رژیم قانونمدار میشناسیم و مطابق با آن حقوق شهروندی مینامیم. آنچه که در این مفهوم داخل نبود عبارت بود از حق سیاسی برای مشارکت در امور عمومی و دولتی. هیچیک از این حقوق دیگر، حتی حق نمایندگی به خاطر مالیات، چه از نظر تئوریک و چه از نظر عملی پیآمد یک انقلاب نبودند. "زندگی، آزادی و مالکیت" انقلابی نبودند بلکه این ادعا انقلابى بود که این حقوق در واقع به مثابه حق جداییناپذیر همه موجودات انسانی صرفنظر از اینکه کجا و تحت حاکميت چه نوع رژيمى می زیستند، شناخته میشد. حتی در این شکل نوین و انقلابی شمول این مفهوم بر همه آحاد انسانی، آزادی دیگر چیزی بیشتر از آزادی از محدودیتهای غیر قابل پذیرش، یعنی در حقیقت چیزی منفی نبود.
آزادی ها در مفهوم حقوق شهروندی نتیجه رهایی است، ولی آنها به هیچ وجه محتوی واقعی آزادی یی نیستند که مضمون اصلی آن ورود به سپهر همگانی و شرکت در امور عمومی است. اگر هدف انقلابات تنها تامین حقوق شهروندی بود رهایی از دست رژیمی که از اختیارات خود پا فراتر گذاشته بود و حقوق موجود را پایمال مینمود، کفایت میکرد. این درست است که انقلابات قرن هجدهم با درخواست این حقوق قدیمی شروع شدند ولی مسئله وقتی پیچیده میشود که مسئله انقلاب رهایی و آزادی باشد، و از آنجایی که رهایی در واقع پیش شرط آزادی است – هر چند که آزادی به هیچ وجه نتیجه قهری رهایی نیست –مشکل است تصمیم گرفت که کجا آرزوی رهایی، یعنی رهایی از لگدمال شدگی و ستم، پایان می یابد و کجا آرزوی آزادی ، یعنی اقدام به زندگی سیاسی آغاز میشود. مهم این است که رهایی از ستم حتی تحت یک رژیم سلطنتی (و نه استبدادی) هم میتوانست ممکن باشد، ولی برعکس آزادی برای شیوه زندگی سیاسی مستلزم یک شکل حکومتی نوین و به عبارت بهتر: یک شکل حکومتی که تازه باید کشف میشد، بود. این امر مستلزم قانون اساسی یک جمهوری بود. در عمل نیز فاکتها دقیقا چیزی جز از این ادعای منتج از ارزیابی گذشته جفرسون مبنی بر این که "مبارزات اینزمان" در واقع "درگیری بنیادین میان مدافعان شکل جمهوری دولت و خواستاران شکل سلطنتی دولت" بودند، را تایید نمیکردند. این فکر که شکل جمهوری دولت برابر با آزادی است و اعتقاد به اینکه سلطنت شکل تبهکارانه دولت میباشد که مناسب حال بردگان است – این نظر زمانیکه انقلابات آغاز شده بودند شایع شد- در طرز تفکر خود انقلابیون جایگاهی نداشت. همچنین حتی اگر آنها نوع تازهای از آزادی را در نظر داشتند به سختی میتوان ادعا کرد که آنها پیش از آن تصوری از آن نداشته باشند. برعکس نوعی شور و علاقه به آزادی نوین سیاسی (که با اینهمه با شکل جمهوری حکومت یکی نبود) وجود داشت که آنان را بر میانگیخت و با ايده برپائى يک انقلاب مجهز ميساخت، بدون آنکه خود دقیقا بدانند که چه میکنند.
هیچ انقلابی، هر گاه هم که آنقدر گسترده درهای خود را به روی توده ها و ستمدیدگان باز کند -..les malheureux, les miserables, les damnes d la terre... آنگونه که در مباحثات داغ انقلاب فرانسه نامیده میشدند – از این توده ها شروع نشده است. و هیچ انقلابی هم نتیجه یک توطئه، چه انجمن های پنهان و چه احزاب آشکارا انقلابی نبودهاست. بطور کلی انقلاب در جاییکه قدرت محکم و کارا است، اصلا ممکن نیست، که در شرایط زمانی کنونی چنین میشود: اگر بتوان اطمینان داشت که نیروهای مسلح به مقامات عالی دولت وفادار باشند. انقلابات نه به معنی پاسخ الزامی بلکه یکی از پاسخ های ممکن در برابر فروپاشی یک رژیم هستند، آنها نه علت که ادامه و نتیجه فروپاشی قدرت حاکم هستند. (تاکید از مترجم) هر جا که پروسه فروپاشی - که معمولا در بازه زمانی طولانی اتفاق میافتد – بدون مانع پیش رود، ممکن است انقلاب رخ دهد به این شرط که تعداد ساکنینی که آماده درهم شکستن رژیم هستند کافی بوده و مصمم به گرفتن قدرت باشند. به نظر میرسد که انقلابات در مراحل اولیه با سبک بالی شگفت انگیزی پیروز میشوند و علت این امر آن است که کسانی که انقلاب "می کنند"، قدرت را "بدست" نمیگیرند بلکه آنرا از خیابان برمیدارند. (تاکید از مترجم)
اگر مردان انقلاب آمریکا و فرانسه در برابر اتفاقاتی که زندگی آنها را تعیین کرده، اعتقادات آنها را شکل داده و در نهایت از هم جدا میکرد، وجه مشترکی داشتند همانا عطش سوزان برای مداخله در امور عمومی و نیز بیزاری بیش از پیش از هوچیگری و حماقت یک "جامعه خوب" بود. علاوه بر آن پای نوعی بیقراری و تحقیر کمابیش مسائل شخصی بی ارزش هم در میان بود. جان آدامس آبشخور چنین منشی را بدرستی توضیح داده و می گوید که "پیش از آنکه جنگ استقلال درگیرد انقلاب انجام شده بود" و دلیل این امر این نبود که یک روح ویژه انقلابی و شورشگر در گشت و گذار بود بلکه ساکنین کولونیها "بواسطه قانون در نهادهایی جمع بودند که از جنس سیاسی بود" و آن اندازه حق داشتند که "در سالنهای شهری اجتماع کرده و در آنجا در باره امور عمومی (دولتی) شور کنند"؛ چونکه "در این اجتماعات شهری و نواحی روستایی شیوه تفکر مردمی در ابتدا شکل میگرفت".
البته در فرانسه چیزی نبود که قابل مقایسه با نهادهای سیاسی در کولونی ها باشد ولی با این همه منش یکی بود؛ آنچه که توکویل در فرانسه "پاسیون – دردمندی ، شور" و "سلیقه" مینامید در آمریکا تجربهای بود که از آغاز کولونی سازی ظاهرا بود. بلکه در اساس پس از قرارداد MayFlower ، که مدرسه واقعی برای هموندی همگانی و آزادی عمومی بوده است، وجود داشت. پیش از انقلابات مردان هر دو سوی آتلانتیک را کاتبان نامه ها hommes de letters مینامیدند که اوقات فراغت شان را "در جستجوی آرشیوهای دوران باستان" می گذراندند یعنی تاریخ روم را مطالعه میکردند نه به این خاطر که شیفته گذشته این چنینی بودند بلکه با این انگیزه که درسهای سیاسی، معنوی و نهادی را باز يابند که طی سده ها روایت بشدت مسیحی از بین رفته بود و یا به فراموشی سپرده شده بود. سن ژوست ندا داد که "جهان پس از رومیها تهی بود تنها یادآوری آنهاست که امروز پیامآور آزادی است"، و پیش از او توماس پین پیشبینی کردهبود : " آمریکا در مقیاس بزرگ همانی خواهد بود که آتن در مقیاس مینیاتوری بود."
اگر خواهان درک نقش دوران باستان (آنتیک) در تاریخ انقلابها هستیم، باید شور و شوقی را بیاد آوریم که هارینگتون و میلتون در ستایش دیکتاتوری کرامول به "حکمت آنتیک" داشتند، و همچنین این را بخاطر بیاوریم که چگونه این شور و شوق در قرن 18 در کتاب Considérations sur les causes de la grandeur des Romains et de leur décadence (ملاحظات درباره علل عظمت رومیان و سقوط آنها - ی) منتسکیو زندگی دوباره یافت. بدون پیشروان و الگو های کلاسیک برای آنچه که سیاست چیست و شرکت در امور عمومی چه معنی و مفهومی میتواند برای سعادت و خوشبختی بشر داشته باشد، هیچکدام از مردان انقلاب جرات اقدام به کاری که بینظیر به نظر می رسید، نداشتند. از نظر تاریخی چنین بود که گویا برای رستاخیز آنتیک در دوران رنسانس یک دوره زندگی تازه تضمین شده است زمانیکه شور و شوق برای جمهوریت در دولت شهرهای ایتالیایی کوتاه العمر که از طریق برآمد دولت ملت محکوم به شکست بود، خود را در ظاهر به مردگی زده بود تا به ملل اروپایی فرصت دهد زیر قیمومیت شاهزادگان مطلقه و مستبدین روشنبین بالغ شود.
اولین عناصر یک فلسفه سیاسی که مناسب چنین تصوری از آزادی عمومی است در نوشته های جان آدامس فورموله شده است. نقطه حرکت او مشاهده زیر است: "هرجایی که با مردان، زنان و کودکان مواجه میشویم چه پیر و چه جوان، چه ثروتمند و چه فقیر، چه والا مقام و چه دون پایه، (....) بیسواد یا تعلیم یافته درمییابیم، که تک تک آنان دارای این آرزو و میل شدید است که از طرف انسانهای دور و بر و از طرف آشنایان خود دیده، شنیده، مورد توجه قرارگرفته، به رسمیت شناخته شده و مورد احترام باشد". جان آدامس فضایل این "اشتیاق" را در "تمایل به بهترین بودن" می دید و بدی و گناه برای او "جاهطلبی" ساده که در طلب "قدرت به مثابه ابزاری برای قدردانی از خود باشد" معنی میداد. این ها در واقع فضایل و نقصان های پایهای یک انسان سیاسی هستند. زیرا خواست قدرت به مثابه قدرت ، بدون شوق و اشیاق برای ارج گذاری خود (آنجاییکه قدرت نه ابزار که خود هدف است) نشانه برجسته مستبدان و خونریزان است و حتی نمی شود آنرا چیزی بیش از ضعف و نقصان سیاسی نامید. بیش ازهمه اینجا مسئله بر سر خصوصیتی است که بواسطه آن تمامی زندگی سیاسی، چه فضایل آن و چه بدی ها و نقصانهایش، از هم پاشیده میشود. زیرا دقیقا برای اینکه یک خونریز و مستبد، که اصلا نمیخواهد بهترین باشد و یا از سوی دیگران ارج گذاشته شود، نشاط زیادی در حاکم بودن و بدینوسیله خود را از دیگران متمایز ساختن مییابد؛ بر عکس آرزوی بهترین بودن موجب میشود که انسان عاشق جمع همتایان خویش باشد و به عرصه عمومی رانده شود. این آزادی عمومی یک واقعیت مهم جهان زندگی است که به دست انسانها بوجود آمده تا در عرصه عمومی شادی مشترک داشته باشند تا از طرف دیگران دیده، شنیده، شناخته شده و به یاد آورده شوند. و چنین آزادیی مستلزم برابری است و تنها در میان برابرها ممکن است. از نظر نهادی تنها در یک جمهوری امکان پذیر است، که هیچ زیردستی و اگر سر راست بگوییم حتی هیچ حاکمی را برنمی تابد. به این خاطر است که مباحثات مربوط به شکل دولت – در تقابلی آشکار با ایدئولوژیهای گذشته - در تفکر و نوشته های انقلابیون اولیه یک چنین جایگاه بزرگ و پر اهمیتی می گیرند.
اينکه این شور و اشتیاق برای آزادی به خاطر خود آزادی از جانب آدمهای آسوده خیال بر انگیخته شده و از جانب آنان تغذیه شده است یعنی از جانب مردان نامه ( کاتبان) hommes de letters که هیچ آقا بالاسری نداشته و هیچگاه مجبور نبودهاند عرق ریزان به دنبال تامین معاش خود باشند، بدون تردید آشکار بوده و از اهمیت بالایی برخوردار است. به عبارت دیگر: آنان از امتیازات شهروندان یونانی و رومی برخوردار بودند بدون آنکه خود در آن امور عمومی شرکت جویند که آزادگان باستان آنچنان با آن درگیر بودند. لازم به گفتن نیست که در آنجاهایی که انسانها واقعا در شرایط نکبتباری زندگی میکردند ما چنین اشتیاقی را برای آزادی نمیشناسیم. و اگر به مدارک بیشتری برای اثبات اینکه چنین مناسباتی در کولونی ها حاکم نبودند، نیاز باشد – "برابری دلپذیر" در آمریکا، آنگونه که جفرسون فورموله میکند، "که آشکارا حتی بدبخت ترین و بی چیزترین فرد در آنجا اوضاعش بهتر از 19 الی 20 میلیون فرانسوی بودند" – کافی است بیاد بیاوریم که جان آدامس این عشق برای آزادی را مناسب حال ثروتمندان و بیچیزان، اشخاص صاحب منصب و زیردست، بی سوادان و تحصیلکردگان میدانست. این مهمترین و شاید تنها دلیل است که چرا اصولی که اندیشه و روان مردان انقلابات اولیه را شکل می دادند چنان پیروزمندانه در آمریکا پیروز گشتند و در فرانسه به شکل غم انگیزی شکست خوردند. از نگاه آمریکایی یک حکومت جمهوری در فرانسه "آنچنان غیر طبیعی، غیرعقلانی و غیر قابل اجرا بود که در میان فیل ها ، شیر ها، ببر ها، پلنگان، گرگها و خرس ها در باغچه حیوانات شاهانه ورسای "(جان آدامس). دلیل اینکه علارغم این واقعیت برای انجام اینکار تلاش شده است این است که کسانی که اینکار را انجام دادند یعنی «مردان نامه» تفاوت زیادی از همتایان آمریکایی خویش نداشتند؛ تنها در ادامه انقلاب فرانسه بود که آنان متوجه شدند تحت شرایط کاملا متفاوتی عمل میکنند.
اوضاع هم از نظر سیاسی و هم اجتماعی فرق میکرد. حتی حکمرانی پادشاه و پارلمان در انگلستان درمقایسه با استبداد فرانسوی یک "حکومت ملایم" بود. تحت این شرایط نوعی سیستم خودگردانی پیچیده و با کارایی خوب رشد کرد، که تنها پایه گذاری سر راست یک جمهوری را لازم داشت تا به موجودیت خود رسمیت بخشد. هرچند این تفاوت های سیاسی مهم بودند ولی در مقایسه با مانع خیلی بزرگ برای برپایی آزادی که در روابط اجتماعی اروپا وجود داشت، قابل چشم پوشی بودند. مردان انقلابات اولیه هر چند خیلی خوب میدانستند که باید رهایی پیش از آزادی به پیش رانده میشد، ولی به این واقعیت آگاه نبودند که یک معنی چنین رهایی خیلی بیشتر از رهایی سیاسی از قدرت استبدادی و مطلقه بود؛ یعنی آزادی برای آزاد بودن بیش از هرچیز نه به معنی آزادی از ترس بلکه همچنین آزادی از فقر و نیاز بود. و فقر بیچارهکننده توده ها را، که برای اولین بار وقتی آنها به خیابانهای پاریس ریختند به شکل آشکار به چشم خورد، نمیشد با ابزار سیاسی از بین برد؛ قدرت خوفناک اجبارها و ناچاریها که آنها زیر آن شرایط کار میکردند، بر خلاف قدرت پادشاهی شاه در برابر هجوم انقلاب، درهم نشکست.
انقلاب آمریکا این سعادت را داشت که با چنین موانع آزادی روبرو نشود و سهم بزرگی از موفقیت خود را مدیون نبود چنین فقر مایوس کنندهای در میان آزادگان و نیز از دیده پنهان بودن بردگان (م: سیاه پوستان) در کو لنیهای دنیای تازه (ینگه دنیا) بود. طبیعی است که در آمریکا بدبختی و تنگدستی وجود داشت که با اوضاع "کارگران فقیر" در اروپا قابل قیاس بود. همانگونه که مورد نظر ویلیام پن است آمریکا درواقع میخواست که "یک کشور خوب انسان فقیر" باشد سرزمینی خوب برای مردان بیچیز و نیز تا اوایل قرن بیستم برای اروپای فقیر سرزمین موعود باشد با این همه هیچ از این حقیقت نمیکاهد که این "خوبی" به اندازه زیادی به فقر و بدبختی سیاهان وابسته بود. اواسط قرن 18 در برابر حدود 1850000 سفیدپوست 400000 سیاهپوست وجود داشت و با اینکه ما برای این بازه زمانی آمار قابل اعتمادی نداریم حق داریم شک کنیم که درصد فقر مطلق در این دوره زمانی در کشورهای دنیای قدیم بیشتر باشد (حتی اگر در طی قرن نوزده این درصد به مقدار قابل توجهی بالا می رفت). بنابراین تفاوت در این بود که انقلاب آمریکا به خاطر نهاد بردهداری و به علت وجود این اعتقاد محکم که بردگان به "نژاد" دیگری تعلق دارند، وجود فلاکت و بدبختی را نادیده گرفته و به این وسیله تکلیف و وظیفه قابل توجهی را از نظر انداخت، کسانی را که کمتر به واسطه سرکوب سیاسی تا نیازمندی های پایهای در بند بودند، رها سازد. بینوایان Les malheureux که در طی انقلاب فرانسه آن نقش بزرگ و قاطع را بازی کردند و از طرف انقلاب به نام توده مردم Le Peuple شناخته میشدند یا در آمریکا وجود نداشتند و یا اینکه (م:مثل سیاهان) کاملاه در پرده ماندند.
یکی از پیامدهای مهم انقلاب فرانسه این بود که برای اولین بار در تاریخ توده مردم ( le peuple) را به خیابان آورد و در معرض ديد گذاشت. وقتی این حادثه اتفاق افتاد روشن شد که نه تنها آزادی بلکه آزادی آزاد بودن تنها امتیاز عده اندکی بوده است. ولی انقلاب آمریکا به دلیل مشابهی برای درک تاریخی انقلابات بی تاثیر ماند، در حالیکه انقلاب فرانسه، که شکست سختی خورد، تا همین امروز هم تعیین کننده آنچه که سنت انقلابی مینامیم، می باشد.
حال ببینیم در سال 1789 چه چیزی در پاریس رخ داد؟ اولا اینکه آزادی از ترس، امتیازی است، که تنها شمار اندکی از افراد توانستهاند در بازههای زمانی نسبتا کوتاه در تاریخ از آن بهرهمند شوند، با این حال آزادی از نیاز، بزرگترین امتیازی بود که درصد کوچکی از بشریت در طی تاریخ از آن برخوردار بوده اند. بخش بزرگی از آنچه که ما تاریخ (نوشته و مستند) بشریت مینامیم تاریخ همین اندک شماران صاحب امتیاز است. تنها کسانی که با آزادی از نیاز آشنا هستند ارزش آزادی از ترس را در تمامی ابعاد آن میفهمند و تنها کسانی که از هر دوی اینها، یعنی نیاز و ترس، آزادند می توانند یک چنین شور و اشتیاق برای آزادی عمومی در خود بیابند و در نزد خود این طعم آزادی (goùt pour la libertè ) و طعم ویژه برای برابری (egalitè ) را پرورش دهند که آزادی در خود دارد.
به شکل نموداری میتوان گفت که هر انقلابی ابتدا مرحله رهایی را طی میکند، پیش از آنکه به آزادی دست یابد، که دومین و درحقیقت تعیینکنندهترین مرحله در بنیاد نهادن یک شکل حکومتی نوین و یک سیاست شهروندی "civil body politic " تازه می باشد. در طی انقلاب آمریکا مرحله رهایی به معنی رهایی از غل و زنجیر سیاسی، از دست حکومت ظلم یا پادشاهی و یا هر چیز دیگری که آن زمان نامیده میشد، بود. مشخصه این مرحله ابتدایی خشونت بود، ولی در مرحله بعدی صحبت بر سر تعمق، بحث و گفتگو و ترغیب و یا اگر کوتاه بگوییم کاربرد "دانش سیاسی"، آنگونه که بنیادگزاران آنرا میفهمیدند، بود.
برعکس در فرانسه چیز کاملا دیگری اتفاق افتاد. مرحله اول انقلاب بیشتر از فروپاشی نشانداشت تا خشونت، و زمانیکه مرحله دوم فرا رسیده و مجلس فرانسه را جمهوری اعلام کرد قدرت دیگر به خیابان انتقال یافته بود. مردمی که در پاریس گرد میآمدند تا ملت ( la nation ) و خیلی کمتر مردم ( la peuple ) را نمایندگی کنند و آنانی که، چه روبسپیر و یا میرابو ، چه دانتون و یا سنت ژوست نام داشتند، که مسئلهشان در وحله اول رژیم و اصلاح پادشاهی و سپس بنیانگذاری جمهوری بود بناگاه با یک تکلیف رهایی بخش دیگر مواجه شدند، و آن اینکه مردم را در تمامیت آن از فلاکت برهانند: انسان ها را برهانند تا بتوانند به این وسیله آزاد باشند.
البته این آنچیزی نبود که هم مارکس و هم توکوویل باید به مثابه مشخصه کاملا نوین انقلاب 1848 در نظر میگرفتند به این معنی که دیگر تلاش نه برای تغییر شکل حکومت بلکه برای تغییر نظام اجتماعی از طریق مبارزه طبقاتی بود. مارکس نوشت که تنها پس از فوریه 1848، پس از "اولین بزرگترین جنگ میان دو طبقه، که به شکاف در جامعه مدرن انجامید"، اکنون انقلاب "به معنی دگرگونی جامعه بورژوایی است در حالی که پیش از فوریه انقلاب به مثابه دگرگونی شکل حکومتی بود". انقلاب فرانسه در حقیقت درآمدی بود بر آن و هر چند به شکل سختى شکست خورد با این حال برای انقلابات بعدی تعیین کننده باقی ماند. این انقلاب نشان داد که فورمول همه انسان ها یکسان آفریده شدهاند در عمل به چه معنی است. و روبسپیر دقیقا به این برابری فکر میکرد وقتی که میگفت که انقلاب " بزرگی انسان را در برابر کوچکی بزرگان" گذاشت؛ همینطور هامیلتون به این نکته فکر میکرد هنگامی که تذکر داد که انقلاب به معنی " بازپس گیری افتخار نوع انسان" است؛ و نیز کانت، که روسو و انقلاب فرانسه آموزگاران وی بودند، همین مسئله را در نظر داشت زمانی که وی مفهوم "کرامت انسانی" نوینی را پایه می ریخت. هر چه که انقلاب فرانسه با خود همراهآورد و یا نیاورد – و قطعا برای برابری انسانها کاری نکرد – با این حال حداقل بینوایان را از پنهان بودن و ندیده شدن رهانید. پس از آن دیگر یک مسئله برگشت ناپذیر بود: همه کسانی که متعهد به آزادی بودند می توانستند با وضعییتی کنار بیایند که در آن آزادی از نیاز و فقر – یعنی آزادی برای آزاد بودن – تنها امتیاز انگشت شماری بود.
می خواهم در اینجا برای بیان رابطه اولیه میان انقلابیون و توده وسیع بینوایان که از جانب آن ها به جلو صحنه رانده شدند، از توصیف تقسیرگرایانه لرد آکتونس Lord Actons در باره راهپیمایی زنان در ورسای نقل قول کنم، که یکی از نقاط عطف تعیینکننده در انقلاب فرانسه را نشان می داد. آکتونس چنین می گوید "راهپیمایان بیکباره به مثابه مادرانی اقدام میکردند که فرزندانشان در خانه های نکبت زده از گرسنگی میمردند، و بدینوسیله به انگیزه هایی که نه منظورشان بود و نه می فهمیدند سختی الماس می بخشیدند که دیگر چیزی جلودارشان نبود". آنچه که le peuple، توده مردم عادی، آنگونه که در فرانسه از این اصطلاح برداشت میشد، وارد انقلاب کرد و آنچه که تماما در آمریکا غایب بود، مقاومت ناپذیری جنبشی بود که به وسیله قدرت انسانی دیگر قابل کنترل نبود. این تجربه اساسی مقاومت ناپذیری – همچون قطعیت حرکت اجرام سماوی – تصویری کاملا جدید ایجاد می کرد، که امروزه وقتی ما به انقلابات فکر میکنیم به شکلی خود بخودی به آن تصویر ربط میدهیم.
و زمانیکه سنت ژوست، تحت تاثیر آن چه که خود با چشمان خود دیده بود، ندا داد: "بدبختان قدرت زمین هستند" " Les malheureux sonst la puissance de la terre "، منظور او "جریان انقلابی" " torrent revolutionnaire " ( Desmoulins) بزرگ بود که امواج قدرتمند آن بازیگران (اقدام گران) را از جاکنده با خود میبرد تا اینکه توسط یک جریان زیرزمینی در بر گرفته شده و به زیر کشیده شدند و به همراه دشمنانشان، کارگزاران ضدانقلاب، نابود شدند. یا طوفان و جریان بنیان کن روبسپیر که ازجنایات حاکمین قلدر از طرفی و پیشرفت آزادی از طرف دیگر نشات گرفته و بلا انقطاع بر سرعت و شدت خود می افزود. و یا آنچیزی که ناظرین از آن گزارش دادهاند: "مذاب آتشفشانی انقلاب شاهانه جاری است و کسی را بی نصیب نمیگذارد. چه کسی توان پس زدن آنرا دارد؟"، نمایشی که ورژنیواد Verginiaud در بارهاش میگفت، که نشان از ساتورن (سیاره زحل) دارد، چرا که "انقلاب همچون ساتورن (اشاره به پادشاه افسانهای یونان) فرزندان خود را میخورد". نقل قول هایی که من اینجا می آورم همگی از آن مردانی است که در سطح رهبری در انقلاب فرانسه شرکت داشته اند و آنان از چیزهایی شهادت میدهند که خود بلاواسطه تجربه کردهاند و نه چیزهایی که آن ها آگاهانه انجام داده و یا مایل به انجامش بودند. این آنچیزی است که اتفاق افتاد و درسی به آدمیان داد که نه در امید و نه در ترس فراموشش نخواهند کرد. سنت ژوست این آموزش را، که در عین اینکه ساده بود تازه و نامنتظره نیز بود، چنین فورموله کرد: "اگر کسی میخواهد یک جمهوری بنا کند ابتدا باید توده مردم را از آن وضعیت فلاکتبار خویش برهاند که وی را به گند و کثافت میکشد. بدون افتخار و سربلندی تقوا و کردار نیک سیاسی وجود ندارد و کسی که بدبخت است نمی تواند سربلند و مفتخر باشد".
این مفهوم جدید آزادی که از رهایی از فقر ناشی میشد، هم جهت و هم هدف انقلاب را تغییر داد. اکنون در درجه اول آزادی به معنی "لباس، غذا و تولید مثل" بود زیرا سانسکلوت ها Sansculotten آگاهانه بین حقوق خود و زبان نامفهوم ، نا متعین و برای آنها بی معنی اعلامیه عام حقوق بشر و شهروندان، تفاوت قایل می شدند. در مقایسه با فوریت مطالبات آنها تمامی ارزیابی ها و راهجویی ها در باره شکل حکومت بیکباره بی معنی و بی اهمیت میشد. روبسپیر اعلام میکرد: "جمهوری؟ پادشاهی؟ برای من تنها مسئله اجتماعی مطرح است La Republique? La Monarchie? Je ne connais que la question sociale ". و سنت ژوست که در آغاز بیشترین شور ممکن را در باره "نهادهای جمهوری" نشان می داد، لازم بود که علاوه کند: "آزادی خلق در زندگی شخصی اوست؛ هیچکس نباید آن را آشفته کند. بهتر است دولت فقط قدرتی باشد که حافظ این وضعیت ساده در برابر خود قدرت است". شاید منظور او آگاهانه این نبوده باشد ولی با این حرف خود دقیقا به نظریه استبداد روشنگر رسیده بود؛ که به زبان کارل اول انگلستان که از بالای سکوی اعدام Schafott به زبان آورده بود، چنین بود: آزادی خلق "در این است که توسط قوانینی بر وی حکم رانده شود که زندگی و دارایی او را تضمین می کند ؛ و شامل مشارکت وی در حکومت نیست زیرا که این مسئله به وی مربوط نیست". اگر این واقعیت داشت که همه شرکت کنندگان، متاثر از بدبختی و فلاکت توده مردم، بناگاه با یکدیگر هم نظر می شدند که سعادت و رفاه توده مردم باید هدف انقلابات می بود- " le but de la Revolution est le bonheur du peuple" – پس برای این منظور یک حکومت استبدادی نسبتا روشن بین بیشتر مناسب بود تا یک جمهوری.
انقلاب فرانسه به فاجعه انجامید و به یک نقطه عطف تاریخ جهان تبدیل شد؛ در مقابل انقلاب آمریکا یک پیروزی بزرگ بود ولی با اینحال یک اتفاق محلی ماند، که بخشا به این مسئله مربوط میشد که اوضاع اجتماعی در سطح جهان در مجموع بیشتر شبیه فرانسه بود تا آمریکا، و تا حدودی هم به سنت پراگماتیستی بسیار تعریف شده نسل آنگلوساکسن های آمریکایی مربوط میشد که مانع از این میشد که ایشان در باره انقلاب خویش اندیشه کنند و تجربه خود را در قالب مفاهیم مناسب بریزند. بنابراین جای تعجب نبود که استبداد یا به عبارت بهتر بازگشت به دوران سلطنت مطلقه روشن بین که خود را در طی انقلاب فرانسه آشکارا اعلام نموده بود به نوعی دستور کار همه انقلابات بعدی مبدل شد – و یا حداقل در مورد آن انقلاباتی که به بازسازی وضعیت آنگونه که قبل از آن بود، ختم نشدند – و نظریه انقلاب را معین کرد.
من نمیخواهم که چنین روندی را با جزئیات ترسیم کنم؛ این روند به اندازه کافی، بویژه از تاریخ حزب بلشویکی و انقلاب روسیه، شناخته شده است. علاوه بر این قابل پیشبینی هم بود: اواخر تابستان 1918، پس از تصویب قانون اساسی شوروی، ولی پیش از شروع امواج ترور، که جرقه آن به واسطه تلاش برای سوء قصد به لنین زده شد – رزا لوکزامبورگ در یک نوشته خصوصی که بعدها انتشار عمومی یافت، نوشت: "با سرکوب زندگی سیاسی در سراسر کشور بایستی زندگی در شوراها هم هرچه بیشتر به دست انداز بیافتد. بدون انتخابات عمومی، مطبوعات آزاد – و آزادی تجمعات و آزادی بیان، زندگی در نهادهای عمومی میمیرد و شبه زندگی در بوروکراسی به تنها فعال مایشاء تبدیل خواهد شد. زندگی عمومی بتدریج به خواب میرود و تنها تعداد انگشت شمار رهبر حزبی دارای انرژی بی پایان و ایدآلیسم نامحدود کارها را گردانده و حکومت میکنند و در واقع زیر رهبری آنها چندین دوجین استعداد های درخشان کارها را رتق و فتق کرده و هر از گاهی برگزیدگانی از طبقه کارگر فراخوانده خواهند شد تا به سخنان رهبران دست بزنند و قرارهای پیشنهادی را به اتفاق آرا تایید کنند، در اساس یعنی یک اقتصاد دار و دستهای Cliquenwirtschaft خواهد بود – نه دیکتاتوری پرولتاریا بلکه دیکتاتوری انگشت شماری سیاستمدار". حال صرف نظر از سیادت توتالیتر استالین که به سختی می توان لنین و یا سنت انقلابی را مسئول آن دانست هیچ کس نمی تواند منکر شود که کارها دقیقا به همان روال پیش رفت. شاید کمتر مشخص باشد که تنها با تغییر برخی کلمات تعریف کامل شر سلطنت مطلقه پیش از انقلابات را بدست آوریم.
مقایسه دو انقلاب اول، که آغازشان خیلی به هم شبیه بوده ولی پایانشان زمین تا آسمان باهم فرق داشت، به نظرم با تمامی دقت نشان میدهد که نه تنها غلبه بر فقر پیششرط برپاداشتن آزادی است بلکه همچنین رهایی از فقر چیزی کاملا دیگر از رهایی از استبداد و خفقان است. زیرا همچنانکه خشونت و زوری که در برابر خشونت و زور بکار می گیریم به جنگ، حال چه جنگ میان دولت ها و چه جنگ داخلی، میانجامد یک برخورد خشن و به همراه زور به مناسبات اجتمایی همواره به ترور ختم میشود. ترور به جای خشونت عریان، تروری که پس از برکناری رژیم گذشته و بنیانگذاری رژیم جدید شروع میشود به شکست انقلابات راه برده و آن ها را چنان تعیین کننده از شکل می اندازد که انقلابات به قلدری و استبداد راه میابند.
هدف اولیه انقلاب، آنچنانکه متذکر شدیم، آزادی به مفهوم برانداختن سروری و حاکمیت یک شخص و راه یافتن همگان به عرصه عمومی و دولتی و اشتراکشان در اداره اموری بود که همگان را شامل میشد. بزرگترین منبع مشروعیت حاکمیت نه از تلاش برای قدرت، بلکه از آرزوی انسانی برای رهایی بشریت از نیازمندیهای زندگی ناشی میشد ، برای رسیدن به این امر خشونت یعنی وسیله اعمال زور لازم بود تا بیشمار مردمان بار تعدادی اندک را به گردن میگرفتند تا اینکه حداقل چند نفری آزاد میبودند. حداقل در دوران باستان هسته اصلی بردهداری این مسئله بود و نه جمع آوری ثروت، و امروزه تغییر اوضاع انسانها حداقل در برخی بخش های جهان تنها مدیون تکوین تکنولوژی نوین است و نه نوعی از تصور سیاسی مدرن که تصورات انقلابی را هم شامل میشود.
به آنچه که آمریکا با نیک بختی زیاد بدان نایل شد امروزه خیلی از کشورها – و احتمالا نه همه آنها– می توانند به وسیله تلاشهای حسابشده و توسعه سازمانیافته برسند. مایه امید ما هم این واقعیت است. این امید به ما اجازه می دهد که تجربه انقلابات دفورمهشده را در نظر بگیریم و با اینحال به عظمت و بزرگی غیر قابل انکارشان و نیز به وعده ذاتی آنها باور داشته باشیم.
در نهایت اجازه دهید که به جنبه دیگری از آزادی اشاره کنم که در روند انقلاب به پیش صحنه رانده شد و خود انقلابیون کمتر از هر کس دیگری برایش آماده بودند. مسئله این است که ایده آزادی و تجربه واقعی آغازی نو در یک تداوم تاریخی الزاما باید یکی شود. میخواهم دوباره نظم نوین جهانی Novus Ordo Saeclorum را خاطرنشان کنم. این عبارت شگفت از ویرژیل میباشد که در اکلوژ چهارم میگوید: Magnus ab integro saeclrum nascitur ordo ("در پی نو دوران بزرگی سربرمی آورد")، و در این مورد ویژه دوران سروری آگوستوس( مورد نظر بود). اینجا ویرژیل از نظمی بزرگ Magnus و نه نو Novus صحبت میکند و این تغییر در مصراع که در طول سده ها به کرات نقل قول شدهاست مشخصه این تجربه دوران جدید است. حال اگر به زبان قرن هفدهم بگوییم ویرژیل بر آن بود که رم را "از نو" بسازد و نه اینکه "رمی نوین" بنا کند. بدینوسیله وی به شیوه نمونه وار رمی از مخاطره هراس انگیز خشونت، که گسست با سنت رم را در برداشت، آنگونه که روایت سنتی تاریخ شهر همه زمانها در دورانهای تلاش برای شروعی تازه اشاره داشت، رهایی یافت.
حال ما می توانستیم طبیعتا ادعا کنیم که شروعی تازه آنگونه که شاهدین انقلابات اولیه، معتقد به تجربه آن بودند، در حقیقت زایش دوباره چیزی تقریبا کهنه بود: رنسانس یک سپهر سیاسی سکولار که تنها و تنها از میان مسیحیت، فئودالیسم و سلطنت مطلقه سر برآورد. با این همه علیرغم اینکه اینجا مسئله بر سر زایش و یا باززایی (زایش دوباره) باشد، تعیین کننده در مصرع شعر ویرژیل این واقعیت است که وی سرود زایشی را می سراید که نوید زایش یک فرزند خدایگونه را نمی دهد بلکه زایش را به مثابه عمل زایش میستاید، یعنی فرا رسیدن نسلی جدید، یعنی بزرگترین حادثه نجات بخش و یا "معجزه"، که انسانیت را برای باری دیگر رها خواهد ساخت. به بیانی دیگر: اینجا بر خدایگونگی زایش تاکید میشود و نیز باور به اینکه، رهایی احتمالی جهان تنها در این نهفته است که تبار انسانی همواره و برای همیشه خود را تجدید می کند.
به نظر من آنچه که مردان انقلاب را یکراست به سراغ این شعر باستانی برد، در کنار تربیت علمی شان، این واقعیت بود که نه تنها ایده ماقبل انقلابی آزادی بلکه این تجربه نیز بود که آزاد بودن با شروع چیزی تازه و اگر به زبان استعاره بگوییم با تولد دورانی جدید همزمان و به عبارت بهتر، تنگ در همتنیده، بود. آدمی این احساس را داشت که: آزاد بودن و چیزی نو بنیاد نهادن یکی است. و این استعداد شگفت انگیز انسانی یعنی توانایی آغازیدن چیزی نو آشکارا به این مسئله مربوط است که هر یک از ما همه به سبب تولد همچون تازه واردی به جهان پا می گذاریم. به عبارت دیگر: ما می توانیم چیزی آغاز کنیم زیرا ما آغاز و در نتیجه آغازگر هستیم.
تا آنجاییکه توانایی اقدام کردن و سخن گفتن، که در واقع سخن گفتن چیزی نیست جز شکل دیگری از اقدام کردن، ما را به یک موجود سیاسی تبدیل میکند و از آنجا که اقدام کردن از قدیم به معنای چیزی را به حرکت وادشتن بوده است که از پیش موجود نبود، تولد، یعنی امکان به دنیا آمدن آدمی متناظر با مرگ وی، شرط لازم conditio sine qua non هستیشناسانه هر نوع سیاستی است. انسان یونان باستان و دوران رم باستان هرچند نه صریح ولی بر این مسئله آگاه بود. این قضیه بواسطه تجربه انقلاب به رو آمد و بر آن چه که روح انقلابی می نامیم، هر چند بازهم ناگفته، تاثیر گذاشته است. به هر حال زنجیره انقلابات، که چه خوب و چه بد به مشخصه جهانی که ما در آن زندگی می کنیم تبدیل شده است، آغازهای نوین فرسایشی را در میانه تداوم تاریخی و زمانی پیش چشم ما به تماشا میگذارد.
در باب آن مائی که ماها مدیون یک انقلاب و بنیانگذاری پیکره سیاسی کاملا نوین ناشی از آن هستیم و اینکه ما با قامتی سرفراز راه می رویم و در آزادی عمل می کنیم باید حداقل به یاد داشته باشیم که چه اهمیتی انقلاب در زندگی ملت ها دارد. مهم نیست که انقلاب پیروز شود و به پایه گذاری یک فضای آزاد عمومی بیانجامد و یا اینکه برای کسانی که، جسارت اقدام به انقلاب را داشتند و یا علیرغم میل و انتظار خود در آن درگیر شدند، به فاجعه منتهی شود – فایده و اهمیت انقلاب در واقعیت بخشیدن به پتانسیل پایهای انسانی، یعنی تجربه یگانه آزاد بودن برای آغازی نو می باشد که رشد احساس افتخار دراختيار داشتن جهان براى طرحى نو افکندن (Novus Ordo Saeclorum نظمى نوين) به دنبال آن مى آيد.
میشود اینگونه جمع بست: نیکولو ماکیاولی که تا حدودی میشود وی را به مثابه "پدر انقلابات" نامید، بی صبرانه چیزی جز نظم نوینی را برای ایتالیا در دل نمی پروراند. هرچند در باره مسائلی که صحبت می کرد از تجربه خیلی کمی برخوردار بود. او هنوز فکر می کرد که "نوگرایان" یعنی انقلابیون در آغاز وقتی مسئله بر سر بدست گرفتن قدرت بود با بزرگترین مشکل روبرو بودند، در حالیکه نگهداری قدرت برایشان خیلی آسانتر مینمود. تقریبا از (سرنوشت) همه انقلابات میدانیم که عکس قضیه درست است یعنی به قدرت رسیدن خیلی راحتتر است تا در قدرت ماندن که بسیار سخت تر میباشد، آنگونه که لنین (که در این موارد جزو ناشیان نبود) زمانی اشاره کرده بود. با این همه ماکیاولی از تجربهای کافی برخوردار بود تا این نکته را بگوید: "باید این نکته را در نظر داشت که هیچ قصدی مشکل تر در اجرا، نامطمئن تر از نظر موفقیت و خطرناکتر در عملی شدن، همچون ایجاد نظمی نوین نیست". فکر می کنم هر کسی که اندک اطلاعی در باره تاریخ قرن بیستم داشته باشد خلاف این موضوع چیزی بگوید. گذر زمان نشان داد که به علاوه این خطراتی که ماکیاولی پیشگویانه مطرح کرده بود تا همین امروز هم کاملا به شکل واقعی مطرح اند. با اینکه او هنوز بر بزرگترین خطر انقلابات نوین آگاه نبود: خطری که از فقر سر برمیآورد. او از طرفی آنچه را که از انقلاب فرانسه به این سو نیروهای ضدانقلابی می نامیم، یعنی کسانی که "از سامان (نظم) گذشته بهره میبرند" متذکر میشود و از طرف دیگر از "دودلی Lauheit " کسانی که میتوانستند از نظم نوین بهره مند شوند، زیرا انسان بنا به طبیعتش بی اعتماد است و "تنها وقتی به واقعیت چیزی نوین معتقد می شود که تجارب قابل اطمینانی درباره آن داشته باشد". ولی تعیین کننده در این مورد این است که ماکیاولی خطر را تنها در شکست تلاشی می دید که برای برپایی نظم نوین چیزها بکار میرود، یعنی در ضعف کامل کشوری که این تلاش در آنجا انجام میشد. همچنین این مسئله هم درست از آب درآمد که یک چنین ضعفی، که خلا قدرت نامیده میشود و ما در بالا در بارهاش صحبت کردیم، خیلی محتمل است که نظر کشورگشایان و فاتحین را به سوی خود جلب کند. حال چنین نیست که قبلا این خلا قدرت وجود نداشته است ولی ممکن است که سال ها دور از چشم بماند تا اینکه حادثهای تعیینکننده رخدهد و فروپاشی قدرت و یک انقلاب که این وضعیت را به شکل کاملا شدیدی آشکار کند و جلو چشم همگان بگذارد. از این گذشته ما بزرگترین خطر را تجربه کردهایم که از تلاشهای نیمه کاره برای برپایی نهادهای آزادی، برانداختن بنیادین آزادی و تمامی حقوق ناظر بر آزادی سربر آورده است.
دقیقا به خاطر اینکه انقلابات مسئله آزادیهای سیاسی را در حقیقیترین و ریشهای ترین شکل خود مطرح میکنند – یعنی آزادی شرکت در مسایل عمومی، آزادی عمل – سایر آزادیهای دیگر چه سیاسی و چه شهروندی در صورت شکست انقلابات به خطر میافتند. انقلابات دفورمه شده همچون انقلاب اکتبر در روسیه به رهبری لنین و یا انقلابات نیمه رهاشده قیام های متعدد در قدرت های متوسط اروپایی بعد از جنگ جهانی اول آنگونه که ما امروزه میدانیم، می توانند نتایجی داشته باشند که در دهشت تمام و کمالشان بی نظیر باشند. تعیینکننده این است که انقلابات به ندرت برگشت پذیرند یعنی وقتی که یکبار رخ دادند همانگونه که کانت در رابطه با انقلاب فرانسه، آنگاه که در فرانسه ترور حاکم بود، میگفت، دیگر از ذهنها فراموش نمیشوند. حال نباید نتیجه گرفت که جلوگیری از انقلابات بهترین کار است زیرا وقتی که انقلابات نتیجه رژیمهایی است که کاملا در مسیر فروپاشی کامل هستند و نه "محصول" انقلابیون – حال چه اینها در گروههای هم قسم توطئهگر و یا در احزاب سازمان یافتهباشند – جلوگیری از انقلاب به معنی جلوگیری از تغییر شکل رژیم میباشد، که در تحلیل نهایی همان انقلاب است ، با تمامی خطرات و ریسک هایی است که اینکار به همراه دارد.
فروپاشی قدرت و اتوریته، که نه تنها خوانندگان روزنامهها بلکه تمامی سازمان های مخفی اطلاعاتی و متخصصینی را که چنین کارهایی را دنبال می کنند را در ناگهانی بودن خود به شگفت میاندازد، تنها زمانی به انقلاب به معنی واقعی کلمه فرا می رویند که انسان ها آماده و در وضعیتی باشند که به قدرت چنگ زده و در خلا قدرت مداخله کرده و به اصطلاح نفوذ کنند. آنچه که پس از آن روی میدهد به شرایط و اوضاع گوناگون و نه آخرسر تایید قدرتهای خارجی وابسته است که اعمال انقلابی بازگشت ناپذیر شوند. ولی بیش از همه به ویژهگیهای ذهنی و موفقیت سیاسی- اخلاقی و یا شکست کسانی وابسته است که آمادهاند مسئولیت بپذیرند. دلیل کمی برای امیدواری است که چنین انسان هایی زمانی نه در آینده دور به روشنبینی و هوشمندی ذهنی و عملی مردان انقلاب آمریکا برسند که پایهگذاران این کشور شدند. من ترسم این است که ما حداکثر میتوانیم بدان امید بندیم که آزادی به معنی سیاسی آن، خدا میداند دوباره برای سدهها از روی زمین رخت برنبندد.
کلن، 19 نوامبر 2020
آزادی آزاد بودن
نوشته: هانا آرنت
ترجمه : حسین انورحقیقی
برگردان از متن آلمانی ؛ انتشارات د ت و / اولین انتشار به سال 2017 – سخنرانی 1967 شیکاگو
IBSN: 978-3-423-14651-7
No comments:
Post a Comment