احمد رحیمی
مصاحبه اخیر آقای اردشیر زاهدی با بی بی سی
فارسی زبان در این شرایط کرونایی که تمام نوشتههای مطبوعات را به خود اختصاص داده
است فرصتی فراهم کرد تا در مورد آن مصاحبه که در سایتهای فارسی زبان جنجالی خوانده
شده است نظراتی گوناگون، و عموماً منفی ابراز شود.
در محافل طرفدار حکومت اسلامی این اظهارات با
لبخند رضایت توأم با تمسخر روبرو شده است.
و در زمانهای که آن حکومت
با مشکلات عدیدهای، از قبیل خیزشهای اعتراضی مردم، داستان دستگاه هوافضای سپاه
پاسداران -که برخی آنرا معادل اسلامی- ایرانی نازا یا ناسای آمریکا در نظر میگیرند-
در ساقط کردن هواپیمای مسافربری اکرائینی و
مناقشات متعاقب آن، کمرنگ شدن شرکت عموم در بیعت انتخابات نمای مردم برای مجلس
شورای اسلامی، و بالاتر از همه اینها در نظر حکومت، تحریمهای امپریالیستی و سازمان
مللی، آنرا چنان در تنگنا گذارده است که برای تنوع هم شده به هر گونه اقدام از
قبیل موشک پرانی، و ماهواره گذاری و ضرب شست نشان دادن دست میزند؛ در این میان
حکایت همدلیِ به تعبیری مهمترین مهرهی حکومتی دوران پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ میتوانست خبری نشاط انگیز که نه، دست کم آرامش بخش به حساب آید. متأسفانه
برای آقای زاهدی چنین مجالی ممکن نشد.
ولی سخنان آقای اردشیر زاهدی چه مضمونی داشته
است که سبب اینهمه گفتگوهای ضد و نقیض شده است؟
نگارنده این سطور آن گفتهها را به دو بخشِ یک نظر واحد خلاصه کرده است.
الف-افتخار کردن آقای مزبور به سردار پاسدار
شهید قاسم سلیمانی در زمانهای ماضی، حال، مستقبل، بدین تفصیل که ایشان به سردار
نامبرده افتخار کرده، افتخار میکند، و افتخار خواهد کرد. -البته به شرط حیات- و سپس برای چربتر کردن این افتخار خود، و یا
مثلا برای نشان دادن معلومات خویش از
تاریخ جهان، با قیاس معالفارق سردار شهید را با ناپلئون بناپارت و مارشال
مونتگمری هم تراز دانسته است؛ ولی افسوس که، اردشیرجان یادش رفتهاست «اُستِرلیتز»ها
و «العلمین» های این سردار افتخار آفرین را ذکر بکند. و سپس اضافه کرده است که اگر
اعلیحضرت هم زنده بود به این سردار افتخار میکرد. اینکه اردشیر زاهدی در این مورد
پای شاه را هم بمیان کشیده است با واقعیت اخلاق شاه که فردی کینهجو بوده همخوانی
ندارد. کافی است به سرگذشت سپهبد رزمآرا و دکتر مصدق , ابوی خویش که هیچکدام در
فکر انقلاب و برکناری وی هم نبودهاند اشاره بکنیم.
وانگهی اگر اعلیحضرت هم همین کار را میکردند
چرا فرزند اعلیحضرت هم که، مدعی مقام پدرش هست و قاعدتاً باید از پدر پیروی میکرد
این کار را نمیکند، و اردشیر هم نامی از وی نمیبرد؟ پس لابد اینکه گفته میشد
اردشیر بدلیل اینکه پسر شاه ویرا به مقام اتابکی خویش قبول نکرده است رابطهاش
با وی بهم خورده و در نهایت به این نتیجه
رسیده که، شروع به افتخار کردن ازلی ابدی به سردار پاسدار بکند، مبنایی داشته
است.
متأسفانه، چنانکه ذکر شد، اردشیر از دستاوردهای دیگر موجب افتخار سردار پاسدار
هم نام نبرده است. وی ظاهراً غمض عین کرده و از یاد برده بوده که آن اعلیحضرت خود خدایگان فرمانده بود و
مشکل میتوانست سرداری را که در نظر وی حتی
مدرسه نظام را نگذرانده بود تعریف کند، تا
چه رسد باینکه به وی افتخار کند. ولی زمانیکه آدم را شور برمیدارد حرفهای
شورانگیز میزند.
ب- مراتب نهایت رضایت خود را از موشک پراندن و
ساتلیت قراردادن در مدارِجوانان ایرانی ابراز کرده و در یک کلام ناسیونالیزم
ایرانی خود را که یادگاری از بنیادگذار این ناسیونالیزم، یعنی کسی که تا چندسال
پیش سردار کبیر دیگری قلمداد میشد، علنی کرده است، اما ایکاش برای هیجانی کردن
صحنه قطره اشگ شوقی هم میافشاند.
با توجه به مراتب بالا نگارنده این سطور، با اشخاصی
که وی را به جهت افتخار کردن به سردار شهید قاسم سلیمانی متهم به کوچک شدن،
یعنی تحقیر خویش کردهاند موافقت ندارد. چرا؟
برای اینکه اشتباه آنان در این است که وی در
این کار کوچکترین خلاف غیر منتظرهای نکرده است. زیرا اگر فراموش نشود که، از کوزه
همان برون تراود که در اوست، در اینجا اردشیر
نهاد درونی خود را بروز داده است.
برای فهم بیشتر این نهاد درونی باید چند سالی
به عقب برگردیم.
در این عقبگرد تاریخی، باید از حکومت اسلامی
فعلی بگذریم و به دوران پس از کودتای ۲۸
مرداد، یعنی دوران تکوین زمینههای همین حکومت اسلامی فعلی به دست توانای «خدایگان
شاهنشاه آریامهر بزرگ آرتشتاران فرمانده» برسیم و از آن نیز گذشته، در دوران
مبارزات نهضت ملی مردمی برای استیفای حقوق از شرکت امپریالیستی غارتگر بریتیش پترولیوم
و شریک مالی دولت بریتانیا قرار بگیریم.
این شرکت با همکاری مطلق کانون عفونت استبداد
در ایران، یعنی دربار پهلوی و روحانیانی که در منابر براّیی شمشیر شاه جوان
جوانبخت را از خداوند متعال خواستار بودند، و اُوباشی که از طریق همین روحانیت و
نیز نظمیه و کل نیروهای مسلح بسیج میشدند- یعنی پیش کسوتان بسیجی ها و لباس شخصیهای
فعلی- با این نهضت دانسته یا ندانسته مخالفت میکردند. رئیس شهربانی را
میدزدیدند و در غار تلو به قتل میرساندند
و پس از فرار شاه در ۲۵
مرداد نیز بیکار نه نشسته بودند.
در آن سه روز سرنوشتساز، کل نیروهای ارتجاعی
از آرتش و نظمیه گرفته، تا دستههای عزاداری حسینی، تا اُوباش شناخته شده از قبیل
شعبان بیمخ، طیب رضایی، امیر موبور، و خانم نجیبهای بنام پری آجان قئزی و
برادران رشیدیان، به زبان ادبیات فعلی سپاه، در کف خیابان، و آیتالله بهبهانی در
نهان و بروجردی با تلگراف تهنیت برگشت اعلیحضرت وارد کارزار شده بودند.
از جانب شرکت نفت هم سهمبر بعدی نفت، آمریکا،
کیم روزولت مسئول اجرای کودتا با پول و
پشتیبانی سیاسی و لژیستیکی، با ابوی اردشیر، سپهبد فضلالله زاهدی که مخفی شده بود
در تماس مداوم. اردشیر رابط ابوی با خارج
از مکان اختفا بود و در تماس چشم درچشم با تمام این حضرات کودتا کوش. پس سابقهی ورود اردشیر جوان به دنیای سیاست از
تماس با کودتاگران و اُوباشی مثل شعبان بیمخ، و طیب باج بگیر میدان ترهبار تهران
و برادران رشیدیان شروع میشود. بنابراین دنیای اُوباشی و توطئه و آدمکشی برای وی
دنیای ناشناخته نیست. وی همچنانکه نقش اُوباش را در برگشتن شاه از فرارگاهش در
ایتالیا ملاحظه کرده و در آن اشتراک داشت،
متوجه همین نقش در بعد از انقلاب سال ۵۷
منتها به صورت سازمان یافتهتر و متحدالشکلتری بوده است.
با توجه به تربیت خانوادگی و با پدر ثروتمندتر
شده در تاراجهای ابتدای کار رضاشاهی، برای در هم کوبیدن منتفذین مناطق مختلف ،
رشد کردن در چنین محیطی و تجربیات شخصی وی
از آن طریقِ به حکومت رسیدن، و حکومت مداری به سبک ایرانی را به عیان
مشاهده کرده بود. وی تربیت یافته چنین پدر و چنین دورانی است.
اردشیر زاهدی وقتی اظهار میکند که به سردار
پاسدار شهید مذکور افتخار کرده، میکند و خواهد کرد، به یمن همین تربیت وکارآموزی،
درواقع در پشت ذهن خود این سردار را نیز بهجای شعبان بیمخ تاجبخش قرار میدهد و
هیچ حقارتی هم احساس نمیکند. زیرا او همان حقیری که بود و هست خواهد ماند. حقارت
نه به قد و قامت است، نه به مال و ثروت. حقارت همان است که همیشه بودهاست، ولی
حقیرها انواع و اقسام دارند. برخی مانند دکتر منوچهر اقبال که در زمان نخست وزیری
خود را غلام خانهزاد مینامد، بیخبر از مفهوم واقعی سخن، برخی مانند هویدا پاهای
مبارک خدایگان را در لگن میشست، برخی هم چون اردشیرجان که از جمله در نامه تبریک
خودش به شاه، پابوس اعلیحضرت و دستبوس ملکه میشد. حقارت حد و مرز نمیشناسد.
و یا به احتمال زیاد اردشیرزاهدی خود را در
مطلب بسط ید ایران در منطقه، با سردار شهید همفکر میبیند. درواقع او سردار شهید
را سمبل اقتدار ایران در خارج از مرزهایش
تصور میکند و شاید وی را به یاد دخالت شاه پس از خروج نیروهای بریتانیا از خلیج
فارس، در عمان و فرستادن نظامیان ایرانی برای
خفه کردن شورشیان ظفار می اندازد. وگرنه دلیل معقول برای شیفتگی و فریفتگی وی به
سردار نامبرده چه میتواند باشد. چون بیشتر اقدامها و فعالیتهای این سردار در خارج
مرزهای ایران بوده، و تمام کارهایی که موجب به وجد آمدن اردشیر شده، مانند موشک، و
ماهواره و غیره در حوزهی مقاصد و کاربردهای نظامی و امنیتی قرار دارند، وکوچکترین
ربطی به بهتر شدن معیشت مردم، در مواردی از قبیل کار، نان، بهداشت، مدرسه، مسکن،
بیمارستان ندارد. و این خود نشان دهندهی
اینستکه دلمشغولی وی برای ایرانی نیست ، بلکه برای ایران است. ایرانی که او
در زمان شاه میشناخت، ایرانی که او در حال حاضر
با بر شمردن موفقیتهایش مشعوف
میشود. هدف از این افتخار تسکین عطش ناسیونالیستی وی برای بسط ید و ابراز وجود
ایران در کسوت قدرت منطقهیی است. حالا هر کس و هر گروهی که در
ایران حکمروایی بکند برای چنین ناسیونالیست عظمت (کاذب) طلب دارای اهمیت
چندانی نیست. و شاید هم با تجسم این سردار
در ذهن خود، خویشتن را در همان روزهای
مرداد آن سال شوم احساس میکند که قدرت، قدرت بی حد و حصر، در سه روز بعدش نصیبشان
میشود.
ولی زحمت بیخود کشیده اردشیر زاهدی، چون هیچکس
در ایرانخواهی اینان تردید نداشت و ندارد. وقتی اعلیحضرت که خود عظیم ایرانخواهی
بود و اینانرا جزو محارم خویش بکار میگرفت، چنان ایران خواه بود، که همه ایران را برای خود میخواست و به دست
آورده بود و ایران را مال شخصی خود کرده بود، اینها میبایستی درخت از بیخ برکنند..
اینان ایران دوست نه بودند که، تنها ایرانخواه بودند برای تصاحب آن. ایرانی که
آنان بتوانند،- با ایرانیان ایران دوست در حبس، در برابر جوخههای اعدام - به
دلخواه و آزادانه تاراج کنند، حکمروایی کنند.
اردشیر زاهدی عمداً خلط مبحث کرده و سردار
سلیمانی را جزو آرتش قلمداد میکند. با علم به اینکه آرتش بیشتر مانند مزدور در
خدمت شخصی و سر سپرده شاه بود و سپاه پاسداران سرسپرده ولایت مطلقه فقیه، که ممکن
است روزی روزگاری در بازی تاریخ، یک تشدید بالای حرف لام بدان اضافه شود. اما برای
شخصیتی مانند ایشان فرقی ندارد که چه کسی در این مُلک، و نه برای این مُلک، حکومت
میکند مهم آن ترهاتی است که بنام ناسیونالیزم در ذهن وی و همفکرانش کاشته شده است
و از جانب هر کسی ساطع شود باب طبعشان
خواهد بود.
اردشیر زاهدی که بیشترین و طولانی مدتترین
متنفع دستگاه استبدادی پس از کودتای ۲۸
مرداد است و هیچکس دیگری مانند وی در آن دستگاه جا خوش نکرده بوده است، پس از بازی کردن نقش خود در
کودتا، با دختر شاه ازدواج میکند، وزیر خارجه میشود ، ولی با پشتوانهی مانند
شاه، نخست وزیر همان دولت را داخل آدم حساب نمیکند، سفیردر آمریکا و انگلیس میشود
با ولخرجیهای افسانهای سفارتی؛ و در تمام مدت ۲۵ سال از ابتدا تا انتها نزدیکترین فرد به شاه است، چنان نزدیک که،
وقتی شاه پدرش سپهبد زاهدی را وادار به استعفا میکند و برخلاف سایر مغضوبین نه به
احمدآباد تبعید و حبس نظر میشود، و نه به
مانند جان بدربردگان از اعدام دسته دستهی افسران جوان سازمان نظامی
به فلکالافلاک، یا برازجان تبعید میشود، بل که به سویس میرود؛ ولی اردشیر جان همچنان
در رکاب است. وی چنان به داشتن مقامات بالا ، و مفتخواری معتاد
شده است که آرزوی آنروزها به همراه رآل پولیتیک امروزیاش وی را به تأیید همه
جانبهی دستاوردهای شکوهمند مام میهن
اسلامی از اشخاص گرفته تا ابزار رهنمون میشود.
شاه پس از تبعید پدر، و پس از طلاق دخترش از
اردشیرجان، اورا همچنان در دستگاه فساد خودسرانهاش نگاه داشت. ولی اردشیر ضمن
اینکه همه چیز خود را، همه چیز، مدیون محمدرضاشاه است، حتی مسکنی که سالها پس از
مرگ شاه هم ساکن است، با پسر همان شاه همان الفت را ندارد که شاه با پدر تبعیدی وی
داشت. شاید درشتگوئیهای داریوش همایون شوهر خواهر اردشیر، با پسر شاه نیز از
تلقینات این بزرگوار نشأت میگرفته است. و گرنه کسیکه سردبیر روزنامهای ایجاد شده با سرمایه و توصیهی آمریکایی بود و
به مقامات میرسید چه لزومی داشت اصالتاً از جانب خود، و وکالتاً از جانب اردشیر
تفنگ برداشته و در کنار پاسداران آماده جنگ با اربابش آمریکای جهانخوار باشد،
و ما را خجالتزده، جرج بوش صغیر را
گرفتار واهمه و پنتاگون را به وحشت بیندازد!
چون این دو موجود، خود را ناسیونالیستتر از
پسر شاه فرض میکردند؟
ویروس کُرونا بیشتر، ششها را از کار می
اندازد. و اگر ناسیونالیزم را به ویروسی تشبیه کنیم، متوجه خواهیم شد که، این
ویروس با تبی که ایجاد میکند، سبب هذیان گویی شده، ولی بیشتر از همه مغز را هدف قرار داده و معیوب
میکند.
نمیدانم آیا میشود سخن سعدی را تکرار کرد که در گلستان میگوید ...حبهی
پیر از نابکاری توبه نکند چه کند، ولی شاید هیچکس به درستی نه خواهد دانست که در
پس ذهن اردشیرزاهدی چه چیزی سبب افتخار وی به نابود کنندگان ولینعمت وی شده است. ولینعمتی
که استحقاق تام و تمام به این پایان عبرتانگیز داشت. ولینعمتی که مانند خرِ در
پوستِ شیر رفته، خود را قدرت پنجم جهان تخیل کرده بود و نمیتوانست کس دیگری را به غیر از خود ذات
ملوکانه سبب آن پایان استحقاقی بداند.
فاعتبرو یا اولوالابصار.
احمد رحیمی
No comments:
Post a Comment