ممدعلی
دوستی
نوشتهی کوتاهی را که از دوست دیگرش دریافت کرده بود، به خاطر رابطهی آن نوشته با شهرمان تبریز، و تاریخش، باپست الکترونیکی
برایم ارسال کرده بود که من هم از مضمون آن بهرهمند شوم.
در آن نوشتهی کوتاه، همشهری ناشناسم، منقلب شدن وهیجان خود را از دیدن تصویر یک پرستار بیمارستانی در ایران بیان داشته بود که
در یکی از این وسایط مدرن ارتباطی اینستا و فیس و تویت ... - و من محروم از آنها - مشاهده کرده بود با قطعه شعر « ما گر ز سر بریده می ترسیدیم : در محفل
عاشقان نمیرقصیدیم» نوشته بر روپوش خانم پرستار که، برخلاف مرسوم اروپا روپوش خود
را مانند پالتو معمولی یعنی بسته از جلو پوشیده بود و بنا براین نوشتن شعر بر روی آن ممکن بود.
این رقت، اشگی هم بر گونه
غلطانده بود. و این، البته در این حال و هوای حبس خانگی و اخبار نه چندان امیدوار
کننده، قابل فهم است. و خوشبختانه انسانیت
هنوز به کلی پایمال نشده واز بین نرفته است. و آدمها از دیدن
برخی صحنهها، یا رؤیت و خواندن
بعضی چیزها به رقت در میایند. من که خود در فامیل بسیار نزدیکم تعدادی طبیب دارم،
شاید هم در آن شرایط، کمتر از این همشهری ندیدهام متأثر نمیشدم.
ولی
درعین درک این عکسالعمل، مطلبی راکه سبب نوشتن این سطور شده، به عرض میرسانم و آن مربوط به
کاستیها و سهوهای یقیناً نا خواسته، در نوشته مزبور است. که آنهم البته ممکن است در اثر کم اطلاعی، یا سهل انگاری
پیش بیاید.
باری،
در نوشته مزبور، هوارد باسکرویل (۱۹۰۹- ۱۸۸۵
نبراسکا -تبریز) یک معلم مدرسه آمریکایی مموریال تبریز معرفی میشود. و از
وی، بدرستی به عنوان معلمی آزادیخواه یاد میشود.
ما در دوران مدرسه، محوطه و میدان ورزش پشت ساختمان این مدرسه را که آنزمان
تبدیل به دبیرستان دخترانه پروین شده بود و مسابقات ورزشی مدرسههای تبریز در آنجا
برگزار میشد، به صورت صحیح آن مموریال تلفظ
نمیکردیم، بلکه مومریال میگفتیم.
باسکرویل
در اصل فارغالتحصیل مدرسه الاهیات پرینستون آمریکا بوده که متعلق به فرقه
کالوَنی، یکی از دو فرقه اصلی پروتستانها (یعنی لوتِری و کالوَنی) است که خود از
ابواب جمعی آن کلیسا در اسکاتلند است، و مدرسه آمریکایی مزبور هم متعلق به
میسیونرهای کالوٍَنی بوده، که در واقع برای ترویج تعالیم آن کلیسا ترتیب یافته بوده؛ و در حال حاضر هم ٍٍمیسیونرهای مزبور در اقصی
نقاط دنیا حضور دارند.
طبیعی
است که شرکت باسکرویل در حرکات آزادیخواهی تبریز، نه جزوی از میسیون وی، ونه جزو
تعالیم کلیسایی و اعتقادات فرقه کالوَن، یا هر فرقه دیگری نظیر فرقههای این مقوله
بوده است. چون ادیان بطور کلی با آزادی که خارج از چارچوب فکری آنان باشد نه تنها الفتی ندارند، بلکه مخالفت شدید هم
دارند، چنانکه در همان دوران مشروطه و در خود ایران آنرا «کلمه قبیحه آزادی»
نامدار کرده بودند. پس، اقدام وی تنها
به روحیهی آزادیخوانه شخص وی مربوط میشود که، تحت تأثیر مشاهده فداکاریهای تبریزیان چنین
مجال بروز یافته بود.
شاید لازم به یادآوری باشد
که باسکرویل تنها فردآمریکایی نبوده است که برای دفاع از آزادی در خاکی خارج
ازکشور خودش شرکت کرده و جان باخته است.
آمریکائیان دیگری نیز در این زمره وجود داشتهاند. در حالیکه باسکرویل خود در تبریز بوده، و شاهد مبارزه
قهرمانانه مردم آن، به این حرکت پیوسته است، دیگرانی فرسنگها دور
از وطن خود، و به صرف عشق به آزادی وارد
معرکه شدهاند. مثلاً نویسنده نامدار،
ارنست همینگوی، خود را از آمریکا به اسپانیا رسانده و در صفوف تشکیلات بریقاد بینالمللی،
در نبردهای جمهوریخواهان اسپانیایی بر علیه فاشیستهای فرانکو شرکت کرده و زخمی شده
است.
یادآوری
دیگری هم شاید ضروری باشد و آن اینکه، نصرانیان دیگری هم ترک وطن کرده، و در همان
زمان و در همان شهر تبریز به همان نبرد برای آزادی پیوسته و جان خود را در این راه
فدا کردهاند؛ و برخی از آنان در همین خاک تبریز هم آرامش ابدی یافتهاند. لاکن
کمتر کسی از این انسانهای والا نام برده و حتی نامشان را نیزندانستهاند. این
آزادیخواهان همقطارهای گرجیِ آزادیخواهان سنگرهای تبریز بودهاند.
جهان
از انسانهای آزادیخواه و آزادی دوست، و نه تنها برای خود، که برای دیگران نیز،
خالی نبوده است.
شاید سهوهای ادعایی ما در
این نوشته تحت تأثیر مطالب ناصحیحی که غالباًٍ هم به وسیله برخی از ایرانیان در
ویکیپدیا و وسایل ارتباطی دیژیتالي، و عمدتاً به منظور مصادره انقلاب آذربایجان در
اوایل قرن بیستم و حرکات مشروطه پیش کشیده میشود، ناشی شده است. کافی است در
انترنت به ورودیهای مربوط به باسکرویل، و موضوعات محاصره تبریز رجوع شود تا
اطلاعات مغایر با تاریخ مشروطه و هجده ساله آذربایجان مشاهده شود. ممکن است ترفیع
باسکرویل هم به فرماندهی یکی از سنگرهای دفاعی تبریز از این منابع بدست آمده، و وی
را در اولین و آخرین نبرد بدشگون خویش به
رهبری سیصد نفر از مدافعین شهر و در کنار ستارخان رسانده باشد.
در
حالیکه ستارخان بدین سبب که وی جوان است و تعدادی از شاگردان آن مدرسه (فوج نجات ۱۵ نفر) نیز که با او همراهند
جوان، مایل به دخالت آنان در جبههها نبوده است . ولی در اثر اصرار و شوق و ذوق
جوانان مزبور برای شرکت در رفع محاصره شهر، کرهاً قبول کرده است.
نویسنده از خود نه پرسیده است که یک معلم میسیونر جوان
آمریکایی چگونه میتواند از فرماندهان جبههیی یک انقلاب ناشناخته، در یک کشور به
همان اندازه ناشناخته برای وی باشد؟. از جانب دیگر، چرا فرمانده مجربی مانند
ستارخان سیصد نفر از مدافعین باتجربه شهر را تحت فرمان جوانی نا آزموده و بی
تجربه، ولی ایدهآلیست که برای نخستین بار در یک جنگ شهری شرکت میکرده قرار میدهد؟
آیا چنین مطلبی را در جایی از تاریخ مشروطه کسروی ، و یا مثلاً یادداشتهای روزانه
حاج محمدباقر ویجویه مشاهده کردهاست؟
من
در این فاصله کتاب حاجمحمد باقر را دوباره خواندم حتی اسم باسکرویل نیز در آن
یادداشتها وجود ندارد که البته، دلیل عدم حضور باسکرویل نمیتواند به حساب آید. ولی
زمانیکه در کتاب فوق اسامی بسیاری از فرماندهان سنگرها نوشته شده حاج محمدباقر
نمیتوانست نام فرمانده چنین سنگر مهمی را (سیصدنفر) از قلم بیندازد. بهخصوص که وی
در مورد گرجیان سنگرهای تبریز همدردی و ملاطفت خود را نشان داده است.
شاید،
عدد سیصدی که برای فرماندهی در اختیار
خاطره باسکرویل قرار داده میشود جهت
تطابق با شعری باشدکه نویسنده مینویسد
« آن شعر هم سروده شد»…. که آن شعر چنین است :
سیصد
گل سرخ ، یک گل نصرانی
مارا ز سر بریده میترسانی؟
ما
گر ز سر بریده میترسیدیم
در
محفل عاشقان نمیرقصیدیم
پس
به نظر نویسنده، شعر مزبور در دوران مشروطه و دقیقاً در حین محاصره تبریز و بعد از
تیر خوردن باسکرویل، و لابد برای ادای
احترام به سیصدنفر تحت فرمان وی، و تنها گل نصرانی که وی باشد سروده شده است.
اگر
چنین باشد باید به توان رد پای آنرا در
ادبیات آن زمان یا در تواریخ نوشته شده بعد از محاصره تبریز پیدا کرد. و دریافت که
سراینده آن چه کسی و یا کدام شاعر بوده است.
در جستجوهای من در جایی از سروش اصفهانی نام بردهاند
که در زمان ناصرالدین میرزای ولیعهد در
تبریز در دستگاه او بوده و چهارده سال در تبریز زندگی کردهاست، و با ناصر الدین شاه نیز از تبریز به تهران
رفته، و در همانجا نیز فوت کرده است. اما وی نمیتوانسته در مفهومی که منظور نوشته
مزبور است سراینده آن باشد، زیرا چهل سال قبل از مشروطیت در گذشته بود. و در ثانی، وی که از مشاهیر شعرای دربار قاجاری بوده
چنین شعر بیمنطقی برازندهاش نمی بوده است.
از
شاعر معاصری موسوم به محمد اصفهانی نیز نام بردهاند که آنرا با الهام از شعری در
دوران مشروطه به نام « بر سر درخت ناربندان» سروده، و چند خواننده جوان زمان حال نیزآنرا به شکل
تصنیف خواندهاند؛ در جایی دیگر نیز،
سروده همین محمد اصفهانی را متأثر از شعری منتسب به میرزا آقا خان کرمانی میدانند که در عهد اطلاعات انترنتی، و با کمال تعجب در باغ شاه و بدست
محمدعلی شاه قاجار سربریده میشود. و میرزا آقاخان میگوید :
گر
ما زسر بریده میترسیدیم، در کوچه عاشقان نمی گردیدیم. ولی سخن از گل سرخ و گل
نصراني در میان نبودهاست.
و در نهایت ربط و الفت
سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی با
هیچکدام از بندهای بعدی آن آشکار نیست که،
هیچ، نهان هم نمیباشد.
این
سروده، اگر مانند بایاتئهای آذربایجان سراینده مشخصی نداشته، میبایست به سیاق
بایاتئ سروده شود؛ البته اگر در تبریز بایاتئ فارسئ هم سروده میشده که نیست. پس
لابدگوینده طبع شعر داشته ولی شعر اصلی باین شکل تحریف شده است. چرا؟
برای
اینکه داستان این شعر کوتاه حول محور سر بریده دور میزند. و نشان میدهد که هر دو
بیت باهم سازگاری فکری و منطقی دارند. اما مصراع اول بیت نخست بههیچ وجه بامنطق
سه مصراع دیگر خوانایی ندارد.. چنین پیداست که نه به خاطر منطق شعر، که بی هیچ
دلیل معقول، به خاطر استعمال کلمات سیصد و نصرانی به ابتدای شعر بند شده است. زیرا
بیت دوم برای تکمیل آنچه که در بیت اول گفته شده سروده شده است. در واقع نوعی
رابطهی مبتدا و خبر بین آنها برقرار است. یعنی اگر مصراع اول بیت
نخست مخاطب مصراع دوم است که منطقاً نیز باید چنین باشد، یا باید طرف خطاب
مصراع دوم باشد، یعنی مصراع دوم به حالت استفهامی از مصراع اول چیزی بپرسدکه همان
مصراع دلیل حالت استفهامی اوست، و بخواهد به گوید که تو میخواهی مارا از بریدن سر
به ترسانی؟ ولی ما اگر از سر بریده میترسیدیم
دیگر در محفل عاشقان که نمی رقصیدیم.
این
خطاب ایجاب میکند که مصراع اول چیزی در این حدود باشد که مثلاً :، اِی آدمکش
باغشاه تهرانی، ما را ز سر بریده میترسانی؟ تا بیت شعر تکمیل شده و معنادار
باشد :
والا
باید با عوض کردن آهنگ خوانش مصراع اول بیت نخست آنرا تبدیل به مخاطب بکنیم، و
بگوئیم که اِی سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی شما ما را از بریدن سر میترسانید؟ و
بقیه شعر را باهمان حال سابق بخوانیم. ولی
چون گلهای مزبور نمیتوانند چنین مخاطبی
باشند و طرف ترساننده لزوماً بنی بشری باید باشد؛
که
این بنی بشر مثلاً در قطعه منتسب به عین القضات همدانی اینطور نمایان میشود :
این
محتسبان که خسته از رندانند،
ما
را ز سر بریده میترسانند؛
گر
ما ز سر بریده می ترسیدیم،
در
محفل عاشقان نمیرقصیدیم.
چنانکه
ملاحظه میشود هر چهار مصراع این دو بیت، هماهنگی کامل با هم داشته، منظور سراینده
را بدون ابهام میرساند. منتها در این قطعهی منطقی هم، چون محتسبان را سبب
دانسته و نه مخاطب، مصراع دوم نمیتوانسته
است استفهامی باشد و به جای می ترسانی؟ می ترسانند آورده است.
بنا
بر این با عنایت به صغرا کبراهای بالا مجموعه کلمات « سیصد گل سرخ ، یک گل
نصرانی»که خود فقط کلمات پهلوی هم چیدهای،
فاقد هر نوع فکر منسجمی است، به هر دلیلیکه باشد، و من از آن دلایل اطلاعی
ندارم، مورد پسند دست اندرکاران عالم پارول
تصنیف ها قرارگرفته است؛ و چون این مجموعه کلمات به خودی خود، و بر حسب تعریف
قرامری، یک جمله نیست، زیرا فکر مختومی را
نمیرساند، و بر حسب الزامات شعری یک شعر
نیست؛ تنها بصورت اختیاری و غیر قابل توضیح برای من، درابتدای مصراع (مارا ز سر
بریده میترسانی؟) قرار داده شده است، و دخالتی در پیام شعر ندارد، به شکلی که نقل
گشته، بعید است که در دوران محاصره در
تبریز، سروده شده باشد. و گرنه این شعر باسیصد گل سرخش میبایست در ادبیات آن دوران
یا کتابهای تاریخ مشروطیت اگر نه در همهشان، لااقل در برخی ثبت میشد که تاکنون
من از آنها بی اطلاعم.
در
نتیجه کل داستان سرایش شعر در حول و حوش باسکرویل، یا یک تخیل نوستالژیک محسوب
شده، و یا بیمعنا میشود.
ممدعلی
No comments:
Post a Comment