Jun 30, 2017

"پرتاب کردن، گرفتن، بخشیدن"


گفتگوی اشپیگل با تونی موریسون - برگردان: حسین انورحقیقی

دیدار با تونی موریسون که با چشمانی باز زندگی­ اش را می نگرد و دلش نمی­خواهد درباره ترامپ حتی حرف بزند. تازه ترین رمان او "خدایا، به داد کودک برس" نام دارد.

برای دیدار با تونی موریسون باید به گراند ویو، جایی کوچک در کرانه رود هودسون، رفت. نویسنده در خانه چوبی بزرگ روشنی با تراس­ های فراوان و باریک­راه بلندی تا دم رودخانه زندگی می کند. زن خدمتکاری در را باز می­کند.
از چند ماه پیش که تونی موریسون زمین خورده، خویشاوندانش پافشاری می کنند که شبانه­ روز کسی در خانه پیش ­او باشد. در حالیکه چشمانش را می چرخاند می گوید: "من دوست دارم تنها باشم". دیدار با تونی موریسون برای خودش رخدادی است. در این روز آپریل برروی گیسوی خاکستری بافته­ اش کلاهی بافته شده گذاشته است و تن سنگین­ اش را با لباس خانگی سیاهرنگ و راحتی پوشانده و بر رویش ژاکت بافته­ ای انداخته است. حلقه برلیان بسیار درشتی در یکی از انگشتان دستش دیده میشود. هنگام روایت داستانهای ارواح ­دوران کودکی­ اش می­خواند و زمزمه می­کند؛ هنگامی که از کند نوشتنش می­گوید در ادای او O واژه "آرام   Slow" صدایش کاملا آرام شده و پایین می­آید.
دو ماه پیش هشتاد و شش ساله شده است. یازدهمین رومان او که "خدایا، به داد کودک برس" نام دارد، این روزها به آلمانی به بازار می­آید. زبان کتاب ظریف­تر و تندتر ازآنی است که از موریسون می شناسیم، عمق احساسی رمان به پای بزرگترین آثار او چون "دلبند" و "بهشت" می­رسد.
در خانه موریسون قفسه­ های پر از کتابی است که تا به سقف می رسند. یادگارهای زندگی ادبی­اش در دستشویی مهمان نمایان است. عکس­هایی که در آنها او را با گابریل گارسیا مارکز، سلمان رشدی و ووله سوئینکا می­بینیم. بالای دستشویی نامه­ای از سال 1993 آویزان است، از استکهلم رسیده ­بود، جمله اولش چنین بود: "آکادمی سوئد در نشست امروز خود بر آن شد که جایزه نوبل ادبیات را به شما اهدا کند."

اشپیگل: خانم موریسون شما زندگی بلندی داشته­ اید که بسیار چیزها در آن روی داده ­­است. در دوران کودکی چه رویائی داشتید؟
موریسون:  سال­های سی بود، خانواده من بسیار فقیر بود در واقع همه آنزمان فقیر بودند. ما در جایی کوچک در اوهایو زندگی می­کردیم، که به کار آهن و فولاد زنده بود. مهاجرین زیادی از اروپا و نیز تعدای سیاهپوست هم آنجا بودند، ولی کمون سیاهپوست­ها وجود نداشت. در دبیرستان بیش از همه زنان آموزگار بودند که مورد احترام همگان و دارای عزت و  احترام بودند، بیشتر آنها مجرد بودند. این وضع تاثیر بزرگی بر روی من گذاشته است.
اشپیگل: دوست داشتید آموزگار بشوید؟
موریسون: بله من سال های زیادی در دانشگاه­های مختلف، که آخری پرینستون بود، تدریس کرده­ ام. ولی آن وقت­ها آرزو داشتم بالرین بشوم.
اشپیگل: گویا شما در آغاز تنها کودک دبستان بودید که خواندن می­دانستید.  
موریسون: بله من کتابخوان خوبی بودم از سه سالگی می توانستم بخوانم.  
اشپیگل: کی به شما یاد­ داده بود؟
موریسون: خواهرم، او چهار سال داشت. ولی خواهش می کنم  حالا دیگر از من نپرسید که خواهر من چگونه یاد گرفته بود. ما می­دانستیم که خواندن برای بردگان در آمریکا قدغن است. سفیدپوستانی که به سیاهان خواندن یاد می­دادند یا به زندان می­افتادند و یا جریمه­های سنگینی می­پرداختند. این همه چیزهای ترسناک. من به یاد دارم که پدر بزرگم، به خاطر اینکه انجیل را در جوانی پنج بار از اول تا آخر خوانده بود، همیشه  مورد ستایش بود. گرچه او تنها یک روز در مدرسه بود. بعدها من اغلب به این فکر می کردم که او چه قدر افتخار می­کرد که انجیل را خوانده است. این ها در سال­های پس از 1865 بود. آنوقت­ها کتاب دیگری برای سیاهان نبود. می­بینید که در خانواده من خواندن کاری جسورانه و شورشی به­حساب می­آمد.   
اشپیگل: شما آن زمان کلوئه ووفورد  Chloe Wofford نام داشتید.  
موریسون: بله، نام خواهرم لوئیز بود، ما خیلی به هم نزدیک بودیم، امروز هم همین جور است. دو بانوی سالخورده که خیلی باهم حرف می­زنند. آن زمان مردم صدا می زدند: لوئیز و کلوئه کجا هستند؟ لوئیزوکلوئه LoisAndChloe ؟ مدتها فکر می کردم که اسم من لوئیزوکلوئه است. چندی­پیش خواهرم و من در باره خیابانی که بزرگ شدیم حرف می زدیم. لوئیز نقشه­ای ترسیم کرد و تک­تک خانه ها را در آن کشید و نام کسانی را که در آن­ها زندگی می کردند نوشت. "مک­لوهان­ها، یادت می­آد که همیشه ما را سیاه صدا می­زدند. و یا آقای شین پیر که همیشه مست بود." من نقشه را به پسرم دادم، او آرشیتکت است و از او خواستم که نقشه دقیق­اش را بکشد. او این کار را کرد و در  نقشه­های گوگل دنبال خیابان گشت. ولی آنجا دیگر چیزی نمانده است، خیابان کاملا ناپدید شده است، دیگر درختی و یا چیز دیگری جز گیاه و چمن نیست. آنجا زمانی زندگی من جریان داشت.
اشپیگل: میراث گذشته یکی از جستارهای اصلی آثار شماست.آیا اشتیاق شما برای نوشتن در آن سالها در اوهایو شکل گرفت؟
موریسون: نه، آن زمان داستان­ها برایم تنها مایه سرگرمی بودند. ما رادیو نداشتیم تلویزیون که جای خود دارد، آری ما تنها داستان­ها را برای همدیگر تعریف می­کردیم. یا اینکه مادرم برایمان آواز می­خواند. صدای او زیباترین صدایی است که من تا کنون شنیده­ام.   
اشپیگل: داستان­ها از چه می­گفتند؟
موریسون: آن­ها داستان­های ارواح بودند، من آنها را تا همین امروز از بر دارم، می­شد آنها را کمی تغییر داد و یا دراماتیزه کرد، ولی همیشه همان داستان­ها بودند: "چاقومو تیز می­کنم، چاقومو  تیزمی­کنم،می­خوام ببرم، می­خوام ببرم سر زنم را!" و پس از آن همه سربریدن و تف کردن می­گفتند: یالا بچه­ها برین تو رختخواب. سپس باید در تاریکی در تخت­خواب دراز می کشیدی. در سال­های سی در اوهایو واقعا تاریک بود.    
اشپیگل: چنین به نظر می­آید که در کودکی شاید از نظر مادی فقیر بودید ...
موریسون: ...از خیلی جهات غنی بود. وقتی که من نخستین کارم را داشتم – من بعد از مدرسه پیش خانمی برای رفت­وروب برای دو دلار در هفته می­رفتم. – از دست او به پدرم شکایت بردم، آن خانم به نظرم بدجنس و ستمگر می آمد.  پدرم گفت: " برو سر کار، پولت را در بیار، و به خانه برگرد. تو که آنجا زندگی نمی­کنی." او آنزمان به عنوان جوشکار کار می­کرد. روزی برایم تعریف کرد که او بهترین جوشکاری درزی را انجام داده­بود. و به خاطر اینکه کارش خیلی خوب از آب درآمده­ بود حروف اول نام خود را زیر محل­ جوش­کاری نوشت. من گفتم: "بابا کسی که اونو نمی­بینه." و او جواب داد: "ولی خودم میدونم که آن­ها اونجا هستند." از طریق پدرم پی­بردم که در هر کاری تنها خود آدم مطرح است. او این را برایم نشان داد. بعدها که ویراستار راندوم هاوس  Random Hous بودم این آگاهی به من خیلی کمک کرد.
اشپیگل: چگونه با ادبیات سرو کار پیدا کردید.
موریسون: پس از آنکه خواهرم دبیرستان را تمام کرد، شغلی در کتابخانه عمومی پیدا کرد. کارش نوعی معاونت بود. یک جوری توانست برای من هم آنجا کاری دست و پا کند. من باید کتاب­ها را در یک گاری به قفسه­ها برده و آنجا می­چیدم. ولی بیشتر اوقات همین طوری آنجا بودم و می­خواندم. من هر چیزی را می­خواندم.    
اشپیگل: قبل از اینکه در باره کتاب­ها گفتگو کنیم مجبورم دوباره به مسئله نامتان برگردم. زمانی که به کالج رفتید نامتان را از کلوئه  Chloe به تونی تغییر دادید. چرا؟ 
موریسون: کسی نمی­توانست نامم را درست بگوید. مردم صدایم می زدند کلوری Klori  و یا کلو  Klo . مدتی پس از آن دیگر تاب نیاوردم. آنتونی  Anthony نام مذهبی من بود و وقتی به همکار­هایم می­رسیدم خودم را تونی معرفی می­کردم. ساده­تر بود. ولی کمی پیش از چاب اولین کتابم "آبی­ترین چشم ها" نظرم را تغییر دادم. به انتشارات ام زنگ زدم و گفتم: "روی جلد نام من نادرست نوشته شده است. رمان باید به نام کلوئه ووفورد منتشر شود." ولی دیگر دیر شده بود، کتاب زیر چاپ بود.   
اشپیگل: امروزه چی؟ خودتان را بیشتر تونی موریسون احساس میکنید یا کلوئه ووفورد؟       
موریسون: تونی موریسون شخصیت عمومی است، تونی بیرون می رود و سخنرانی می­کند. ولی نام درست من کلوئه است – او خیلی خصوصی است و آنقدر در انظار نیست.   
اشپیگل: پسرتان شما را چگونه می­نامد؟
موریسون: او می­گوید ما  Ma . ولی او کلوئه را خوب می­شناسد. هنگام گفتگو با شما تونی موریسون هستم.
اشپیگل: در فاصله سالهای 1965 و 1983 ابتدا به عنوان ویراستار و سپس به عنوان سر ویراستار ادبیات آفروآمریکائی در راندوم هاوس کار می­کردید. آیا جایگاه چنین ادبیاتی پس از آن دگرگون شده­است.
موریسون: این ادبیات اکنون از جایگاه بالاتری برخوردار است.همین تازگی‌ها جایزه پولیتزر به کالسون وایتهید  Colson Whitehead تعلق گرفت. او نویسنده فوق­العاده­ای است. زمانی که من در راندوم هاوس آغاز به کار کردم و در پی استعدادهای آفروآمریکائی بودم، لازم بود از یکی از نمایندگان در کنفرانس بشنوم که کار من با اینکه مطمئنا ارزشمند است ولی کتاب­هایی که من می­نویسم در "آن ور خیابان خریدار" پیدا نمی­کنند. در نتیجه من باید چاره­ای می­اندیشیدم. از این راه ایده "کتاب سیاه" پدید آمد، آنتالوژی با داستانها و تصاویر با عکس ها و چیزهای تاریخی، ما همه چیز را در هم ریختیم، چیزهای شاد و غمناک، نژادی و بیانات افتخارآمیز، همه فرهنگ سیاه را، خیلی خوب از آب درآمد.
اشپیگل: در واقع آن کتاب شما را به مثابه یک روشنفکر شناساند. 
موریسون: "کتاب سیاه" موفقیت بزرگی بود، به معنای واقعی کلمه از قفسه ها می­پرید( رو دست می بردند). با این همه مسئولین انتشارات پیش از نشر کتاب هیجان زده و نگران بودند. آنها به همکارانم توصیه می کردند به جشن رونمایی کتاب نروند. من این جشن را در رستورانی در هارلم سازمان داده بودم. به من گفته شد که بهتر است پلیس مرا همراهی کند. به آنها پاسخ دادم:  "واقعا فکر می­­کنید که من به همراه دو پاسبان به هارلم می­روم؟" روز بعد گزارشاتی در باره "کتاب سیاه" و جشن رونمایی آن در "نیویورک تایمز" و "واشنگتن پست" نشر یافت؛ آنها جرات این کار را بالاخره پیدا می­کردند.
اشپیگل: هنوز هم در برخورد با شما می­شود پی­­برد که این کتاب چه اهمیتی برایتان داشته است. 
موریسون: بیش از هر چیز دیگر، بازتاب کتاب بود. من نامه­های فراوانی دریافت کردم. یکی از آن­ها را خوب به یاد دارم. این نامه از مردی در زندان بود. او برایم نوشته بود: من یک "کتاب سیاه" دارم ولی نسخه­های بیشتری نیاز دارم. میشود چند نسخه دیگر برایم بفرستید؟ من یکی را برای پرتاب کردن به سوی دیوار می­خواهم، دیگری را برای در بر نگهداشتن و سومی را برای دادن به کسی که دوستش دارم. خوشم آمد: "پرتاب کردن، نگهداشتن، بخشیدن"
اشپیگل: اولین رمان­تان را در 39 سالگی منتشر کردید. چرا اینقدر دیر؟
موریسون: من زمانی دراز باور داشتم که همه داستان­ها و سرگذشت­ها نوشته شده­اند. ولی هر چه بیشتر خواندم دقیق­تر برایم روشن شد که من و زندگی من در کتاب­ها نیستند. برای­ خواندن چنین کتابی تنها امکان این بود که آنرا خودتان بنویسد. پس این کار را کردم. و اینکار تا امروز ادامه دارد. من زن هشتاد و شش ساله­ای هستم که به سختی می­تواند خود را جابجا کند، هشت پزشک مراقب من هستند ولی مغزم کاملا خوب کار می­کند. و تا زمانیکه یک­جوری بتوانم بر روی صندلی میز کارم نشسته و به سمت کامپیوتر بروم، خواهم نوشت. من شروع به نوشتن دوازدهمین رمان خود کرده­ام. آخر سال باید آنرا تحویل دهم. نمی دانم تمام می­کنم یا نه. من کند می نویسم خیلی کند. همیشه  همین جور بود.   
اشپیگل: شما در زندگی­تان بارها نخستین ، یگانه و بهترین بوده­اید: تنها دختر سیاه در کلاس ابتدائی، تنها کسی که پیش از مدرسه خواندن می­دانست، بهترین فارغ التحصیل سال مدرسه عالی؛  نخستین سرویراستار سیاه راندوم هاوس، نخستین برنده سیاه جایزه نوبل. آیا همیشه به عنوان روشنفکر سیاه بودن، که بایستی پیشاپیش حرکت می­کرد، برایتان خسته­کننده و جان ­فرسا نبود؟
موریسون: هیچ­ وقت در این­باره فکرنکرده­ام. من همچنین سخنگوی کلاس بودم در حالیکه در مدرسه من بیش از ده کودک سیاه نبود. در واقع من از کوچکی عادت کرد­ه­ام که در میان سفیدها باشم، وبخش بزرگی از دنیا به هر حال خیلی سفید است. ولی همواره تلاش داشته­ام به این شیوه نببینم، من کوشیده­ام آدمی را ببینم. با این­حال شاید حق با شما باشد، شاید این وضع بیش از حد خسته­ام کرده­است. چند روز پیش رئیس پرینستون به من زنگ زد و گفت که می­خواهند ساختمانی را در دانشگاه بنام من بنامند و موریسون هال نامیده خواهد شد...من گفتم: "ای وای نه، موریسون شوهر پیشین من است و من از او بدم می آید."  
اشپیگل: او خنده­اش گرفت؟ 
موریسون: نه، او گلویی صاف کرد و گفت، در هر حال این نامی است که شما با آن مشهورشده اید. طبیعی است که افتخار بزرگی است ولی در عین حال نوعی بار هم است.به تازگی دستیار من برای زندگی­نامه­ای که پائیز آینده در باره من منتشر خواهدشد فهرستی از همه جوایز و افتخار نامه ها تهیه کرده­است که من در طول زندگی دریافت داشته­ام. واقعا فهرست بلندی است. شاید بیشتر مسئولیت است تا بار.     
اشپیگل: برای اینکه هنوز هم از شما انتظار دارند که صدای سیاهان آمریکا باشید؟
موریسون: من نویسنده­ام و چیز دیگری جز این نمی­خواهم باشم.  
اشپیگل: مهمترین جایزه از میان جوایز فراوان کدام یک بود؟
موریسون: کاملا روشن است: جایزه نوبل. هنگامی که از آن آگاه شدم به تندی دو سوال از ذهنم گذشت: چه خواهم پوشید؟ و : چه خواهم گفت؟ چون که من دانشمند نیستم بلکه یک نویسنده­ هستم، می­خواستم سخنی بگویم که در عین اینکه روایتی می­گفت در یادها هم ماندگار می­شد. من یک ماه تمام در آپارتمانم نشستم و در این باره اندیشیدم. تقریبا دیگر زمانی برای انتخاب لباس نماند.
اشپیگل: کدام تجربه شما را بیش از همه شاد کرد؟
موریسون: شاید مدال صلح باشد زیرا باراک اوباما آنرا به من اهدا کرد.
اشپیگل: شما در سراسر زندگی­تان تاکید کرده­اید که شما خود را به مثابه یک آفروآمریکایی می­دانید و نه یک آمریکائی. آیا انتخاب اوباما به ریاست جمهوری در سال 2008 نظرتان را اندکی تغییر داد؟  
موریسون: من به مراسم تحلیف دعوت شده بودم روز سردی بود، و من باید ساعتی معطل می شدم تا به محل نشستنم می رسیدم. طاقت فرسا بود. پرچم آمریکا برایم هیچ ارزشی ندارد، من همیشه آنرا، این ستاره ها و نوارها را، سمج و مزاحم یافته­ام. با این حال در آن روز هنگامی که اوباما ظاهر شد، یک جوری از پرچم خوشم آمد و به­یکباره سرود ملی قوی و خوب به گوشم آمد. من به مدت تقریبا یک ساعت خود را میهن­پرست احساس می­کردم. ولی این اولین بار بود و کمی از خود در این مورد شگفت زده بودم.   
اشپیگل: آیا لحظه­ای باور داشته­اید که انتخاب اوباما می­توانست به معنی پایان نژادپرستی در آمریکا باشد؟  
موریسون: نه. ولی با انتخاب اوباما به نظر می­رسید چیزی دیگرگون بشود. گویا اکثریتی در کشور دریافته بودند که نژادپرستی هیچ سودی ندارد. این سرزمین برای زمانی دراز به دلایل روانی به نژادپرستی نیاز داشت. من امید داشتم که دگرگونیی در آن دست دهد. ولی به خطا می رفتم. تعداد مردمی که مخالف اوباما بودند خیلی بیشتر از آن چیزی بود که فکرش را می­کردم.
اشپیگل: تقریبا صد روز است که دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا است.
موریسون: لازم است که در باره او صحبت کنیم؟ او به نظر من خطرناک و به حد شرم­آوری احمق است. فیلیپ روت  Philip Roth نوشته است که کل گنجینه لغات ترامپ 77 کلمه است. ترسم از این است که این شوخی نباشد. در یک لحظه ضعف به خود گفتم که هیچ بشری بطور کامل بی­تربیت، خود­خواه و ترسو نیست. ولی چنین چیزی هست. او یک چنین کسی است. او واقعا مرا به ترس وا می­دارد، او یک جوری نادانی عمدی دارد. رمانی از هرمن ملویله  Herman Melville هست، "The Confidence-Man" که ترامپ را کاملا توصیف می کند.
اشپیگل: شعار "عظمت آمریکا را دوباره برگردان" در گوش شما چه صدایی دارد؟
موریسون: این شعاری قدیمی است. "نخست آمریکا" در اوایل سالهای چهل هم بود ولی بیشتر آمریکایی ها این را نمی­دانند. تاریخ در این سرزمین با کمال میل به دست فراموشی سپرده می­شود.  
اشپیگل: "عظمت آمریکا را دوباره برگردان" را می­شود شعاری نژادپرستانه فهمید.
موریسون: طبیعی است که این شعار جز "آمریکا را دوباره سفید کن" معنی دیگری ندارد. بااین حال بسیاری از مردم من این را درک نکردند. البته فراموش نباید کرد که هیلاری تقریبا سه میلیون رای از او بیشتر داشت. سیستم کهنه «مردان انتخاب کننده»(انتخاب­گران)، که به دوران بردگی برمی­گردد، موجب بدبختی ما شد. این سیستم بر این ایده بنا شده است که شمار انتخاب­گران از ایالات برده­دار و ایالات بدون برده­داری در حد امکان برابر باشد. حتی سیستم انتخاباتی ما ملهم از بردگی است. از خیلی وقت پیش باید این سیستم برمی­افتاد.
اشپیگل: به تازگی در آلمان فیلم "من کاکا سیاه شما نیستم" در باره جیمز بالدوین نویسنده، بر اکران است. بالدوین آنجا می­گوید که آمریکائی­ها خیلی آسان حماقت  و رشدنایافتگی را به حساب راستی و صداقت می­گذارند. آیا ترامپ مصداق بارز تحلیل چهل سال پیش بالدوین نیست؟
موریسون: جیمز بالدوین به چیزی دست یافته است که پیش از او کمتر کسی به آن موفق شده­است. او می­توانست درباره پرسش نژادپرستی بدون نفرت­پراکنی و دشمنی سخن بگوید. زبان او چیزی والا درخود داشت، زبانی بود زیبا و برازنده، که در آن زمخت­ترین و سخت­ترین شکایات را مطرح بیان می­کرد. من با خواهرش از نزدیک دوست بودم و باکمال میل حاضر بودم که کتاب­های او را در راندوم هاوس به چاپ برسانم ولی او با جایی دیگر قرارداد بسته بود. من با او در سال­های هفتاد در سنت پاول دو ونس یک هفته دیدار داشتم. آنزمان نویسندگان خیلی خوب سیاه می­توانستند به شکل شگفت انگیزی با نویسند­گان سفید سخن بگویند و آنان را قانع و مجاب کنند.  
اشپیگل: ولی شما به عنوان نویسنده موضع زیبایی­شناسی دیگری اختیار کردید.
موریسون: بله من خیلی زود تصمیمم را گرفتم که خودم را با کسی نسنجم و میزان نکنم. اگر تنها برای سیاهان می­نوشتم مثل این بود که تولستوی آثارش را تنها برای خوانندگان روس می­نوشت. 
اشپیگل: بزرگترین موضوع فراگیر کتاب­های شما تاثیر برده­داری بر مردان، زنان و کودکان آفروآمریکن است. ارزیابی شما از انکشاف برده­داری در آمریکا چیست؟
موریسون: در دهههای گذشته اوضاع خیلی بهتر شده­است. منظورم این نیست که دیگر سیاهان را به گلوله نمی­بندند یا بر آنان تبعیض روا نمی­دارند. ولی مبنای رفتار از نوع دیگری است. من این را در دانشجویانم شاهد بودم. تقریبا زمانی که من به پرینستون آمدم یعنی سالهای پایانی دهه هشتاد چیزی آغاز به دگرگونی کرد. پسرم موضع مرا درک نمی­کند. ولی من می­دانم: در این کشور سیاهان را همیشه کشته­اند. با این تفاوت که پیش از این خبرش در روزنامه­ها نمی آمد.
اشپیگل: حالا این یک پیشرفت است؟
موریسون: بله، انسان­­های بسیاری خشمگین­ هستند، تظاهرات برگزار می­کنند، حتی پلیس­ها را به زندان می­افکنند چرا که سیاهپوستی را تیر زده­اند. شگفت­آور است. اگر سیاه­پوستی را پیش از این در انظار عمومی دار می­زدند برای خیلی­ها چیزی چون کارناوال بود. از این صحنه کارت­پستال درست­کرده می­فروختند. ولی همچنین به نظرم می­­آید که بزدلی و ترسوئی افزایش می­یابد. ترامپ بند زشت­ترین بخش آمریکا را گسیخته است، در کابینه وی همه نژاد­پرستان جمع شده­اند، نژادپرستانی که جدی­شان باید گرفت. به این سبب همه آنهایی که احمق، نژادپرست و بزدل هستند خود را قوی احساس می­کنند. لازم نیست بگویم که این به کجا می­انجامد.
اشپیگل: شما در رمان­هایتان به دهه­های مختلف تاریخ آمریکا پرداخته­اید. کتاب تازه­تان "خدایا، به داد کودک برس"، برای اولین بار فقط در باره­ زمان حال است. به چه چیزی در دوران ما علاقه­ دارید؟
موریسون: در مرکز رمان دختر بچه­ای است که با پوستی سیاه سیاه به دنیا می­آید. به این خاطر مادرش او را پس می­زند. زمانی که دختر بزرگتر می­شود، تلاش می­کند که همه چیز را زیرورو کند. او از پوست سیاه خویش نشان زیبایی می­سازد. 
اشپیگل: برخی چیز­ها در آن یادآور اولین کتاب شما "آبی­ترین چشم­ها" است.
موریسون: پرسش­های یکسانی مطرح است، زیرا ما هنوز هم زیبایی را مستقل از رنگ پوست نمی بینیم. قهرمان من براید Bride  شخص خودشیفته­ای است، او ماجرائی عشقی با مردی دارد که او را ترک می­کند. براید در پی او می­رود. هر دو به شدت به خود مشغولند، تا اینکه به پیرزنی بر می­خورند، برای اولین بار متوجه کس دیگری غیر از خودشان هستند. روز­هایشان می­گذرند بدون اینکه زیاد در بند این باشند که آیا قیافه­شان خوب است و یا اینکه کسی به آنان بیدادی روا داشته­ است. به این سبب کتاب در زمان حال جریان دارد، من خودمحوری را موضوع زمان ما می­دانم.
اشپیگل: در بسیاری از کتاب­هایتان، از جمله در تازه­ترین­شان، شخصیت­های جالب و موثر کودکان وجود دارد.   
موریسون: در دوران کودکی و رشد من، کودکان را جدی نمی­گرفتند. اگر آنان زمانی هم در کتابی یا فیلمی مطرح می­شدند چیزی بامزه و یا خنده­دار بودند، آنها در خدمت سرگرمی بودند. ولی نژادپرستی شامل حال کودکان هم می­شود، به آنها توهین­کرده و نابودشان می­کند. هنگامی که اولین کتابم را می نوشتم می­خواستم از این چیزها بگویم.
اشپیگل: شما مادر دو پسر بودید.  
موریسون: یکی از پسرانم درگذشته است. چیزی دهشتناک­تر از این نیست. او سی و اندی ساله بود ولی با اینهمه علیرغم آن، شش سال است که دیگر توان گریستنم نیست، احساسات در درونم زندانی شده­اند. شاید کتاب من از این رو با این موضوع به پایان می­رسد که براید  Bride حامله است. این را به عاشق­اش می گوید. "شنیدی که من حامله­ام و اون از تو است." او جواب می­دهد: "او مال ما است" و دستش را می­گیرد. واین واقعا یک پایان خوش  Happy End است.
اشپیگل: خانم موریسون از شما برای این گفتگو تشکر می کنیم.

اشپیگل شماره 17 سال 2017
 

این نوشته از "آوای تبعید بر گستره ادبیات و فرهنگ"  برگرفته شده است

No comments: