گفتگوی اشپیگل با تونی موریسون - برگردان: حسین انورحقیقی
دیدار با تونی موریسون که با چشمانی
باز زندگی اش را می نگرد و دلش نمیخواهد درباره ترامپ حتی حرف بزند. تازه ترین رمان
او "خدایا، به داد کودک برس" نام دارد.
برای دیدار با تونی موریسون باید به
گراند ویو، جایی کوچک در کرانه رود هودسون، رفت. نویسنده در خانه چوبی بزرگ روشنی
با تراس های فراوان و باریکراه بلندی تا دم رودخانه زندگی می کند. زن خدمتکاری در
را باز میکند.
از چند ماه پیش که تونی موریسون زمین خورده، خویشاوندانش پافشاری
می کنند که شبانه روز کسی در خانه پیش او باشد. در حالیکه چشمانش را می چرخاند می
گوید: "من دوست دارم تنها باشم". دیدار با تونی موریسون برای خودش
رخدادی است. در این روز آپریل برروی گیسوی خاکستری بافته اش کلاهی بافته شده
گذاشته است و تن سنگین اش را با لباس خانگی سیاهرنگ و راحتی پوشانده و بر رویش
ژاکت بافته ای انداخته است. حلقه برلیان بسیار درشتی در یکی از انگشتان دستش دیده
میشود. هنگام روایت داستانهای ارواح دوران کودکی اش میخواند و زمزمه میکند؛ هنگامی
که از کند نوشتنش میگوید در ادای او O واژه
"آرام Slow"
صدایش کاملا آرام شده و پایین میآید.
دو ماه پیش هشتاد و شش ساله شده است.
یازدهمین رومان او که "خدایا، به داد کودک برس" نام دارد، این روزها به
آلمانی به بازار میآید. زبان کتاب ظریفتر و تندتر ازآنی است که از موریسون می
شناسیم، عمق احساسی رمان به پای بزرگترین آثار او چون "دلبند" و
"بهشت" میرسد.
در خانه موریسون قفسه های پر از کتابی
است که تا به سقف می رسند. یادگارهای زندگی ادبیاش در دستشویی مهمان نمایان است.
عکسهایی که در آنها او را با گابریل گارسیا مارکز، سلمان رشدی و ووله سوئینکا میبینیم.
بالای دستشویی نامهای از سال 1993 آویزان است، از استکهلم رسیده بود، جمله اولش
چنین بود: "آکادمی سوئد در نشست امروز خود بر آن شد که جایزه نوبل ادبیات را
به شما اهدا کند."
اشپیگل: خانم موریسون شما زندگی بلندی داشته اید که بسیار چیزها در
آن روی داده است. در دوران کودکی چه رویائی داشتید؟
موریسون: سالهای
سی بود، خانواده من بسیار فقیر بود در واقع همه آنزمان فقیر بودند. ما در جایی
کوچک در اوهایو زندگی میکردیم، که به کار آهن و فولاد زنده بود. مهاجرین زیادی از
اروپا و نیز تعدای سیاهپوست هم آنجا بودند، ولی کمون سیاهپوستها وجود نداشت. در
دبیرستان بیش از همه زنان آموزگار بودند که مورد احترام همگان و دارای عزت و احترام بودند، بیشتر آنها مجرد بودند. این وضع
تاثیر بزرگی بر روی من گذاشته است.
اشپیگل: دوست داشتید آموزگار بشوید؟
موریسون: بله من سال های زیادی در دانشگاههای مختلف، که آخری
پرینستون بود، تدریس کرده ام. ولی آن وقتها آرزو داشتم بالرین بشوم.
اشپیگل: گویا شما در آغاز تنها کودک دبستان بودید که خواندن میدانستید.
موریسون: بله من کتابخوان خوبی بودم از سه سالگی می توانستم بخوانم.
اشپیگل: کی به شما یاد داده بود؟
موریسون: خواهرم، او چهار سال داشت. ولی خواهش می کنم حالا دیگر از من نپرسید که خواهر من چگونه یاد
گرفته بود. ما میدانستیم که خواندن برای بردگان در آمریکا قدغن است. سفیدپوستانی
که به سیاهان خواندن یاد میدادند یا به زندان میافتادند و یا جریمههای سنگینی
میپرداختند. این همه چیزهای ترسناک. من به یاد دارم که پدر بزرگم، به خاطر اینکه
انجیل را در جوانی پنج بار از اول تا آخر خوانده بود، همیشه مورد ستایش بود. گرچه او تنها یک روز در مدرسه
بود. بعدها من اغلب به این فکر می کردم که او چه قدر افتخار میکرد که انجیل را
خوانده است. این ها در سالهای پس از 1865 بود. آنوقتها کتاب دیگری برای سیاهان
نبود. میبینید که در خانواده من خواندن کاری جسورانه و شورشی بهحساب میآمد.
اشپیگل: شما آن زمان کلوئه ووفورد Chloe Wofford نام داشتید.
موریسون: بله، نام خواهرم لوئیز بود، ما خیلی به هم نزدیک بودیم،
امروز هم همین جور است. دو بانوی سالخورده که خیلی باهم حرف میزنند. آن زمان مردم
صدا می زدند: لوئیز و کلوئه کجا هستند؟ لوئیزوکلوئه LoisAndChloe ؟ مدتها فکر می کردم
که اسم من لوئیزوکلوئه است. چندیپیش خواهرم و من در باره خیابانی که بزرگ شدیم
حرف می زدیم. لوئیز نقشهای ترسیم کرد و تکتک خانه ها را در آن کشید و نام کسانی
را که در آنها زندگی می کردند نوشت. "مکلوهانها، یادت میآد که همیشه ما
را سیاه صدا میزدند. و یا آقای شین پیر که همیشه مست بود." من نقشه را به
پسرم دادم، او آرشیتکت است و از او خواستم که نقشه دقیقاش را بکشد. او این کار را
کرد و در نقشههای گوگل دنبال خیابان گشت.
ولی آنجا دیگر چیزی نمانده است، خیابان کاملا ناپدید شده است، دیگر درختی و یا چیز
دیگری جز گیاه و چمن نیست. آنجا زمانی زندگی من جریان داشت.
اشپیگل: میراث گذشته یکی از جستارهای اصلی آثار شماست.آیا اشتیاق
شما برای نوشتن در آن سالها در اوهایو شکل گرفت؟
موریسون: نه، آن زمان داستانها برایم تنها مایه سرگرمی بودند. ما
رادیو نداشتیم تلویزیون که جای خود دارد، آری ما تنها داستانها را برای همدیگر
تعریف میکردیم. یا اینکه مادرم برایمان آواز میخواند. صدای او زیباترین صدایی است
که من تا کنون شنیدهام.
اشپیگل: داستانها از چه میگفتند؟
موریسون: آنها داستانهای ارواح بودند، من آنها را تا همین امروز از
بر دارم، میشد آنها را کمی تغییر داد و یا دراماتیزه کرد، ولی همیشه همان داستانها
بودند: "چاقومو تیز میکنم، چاقومو
تیزمیکنم،میخوام ببرم، میخوام ببرم سر زنم را!" و پس از آن همه
سربریدن و تف کردن میگفتند: یالا بچهها برین تو رختخواب. سپس باید در تاریکی در
تختخواب دراز می کشیدی. در سالهای سی در اوهایو واقعا تاریک بود.
اشپیگل: چنین به نظر میآید که در کودکی شاید از نظر مادی فقیر
بودید ...
موریسون: ...از خیلی جهات غنی بود. وقتی که من نخستین کارم را داشتم –
من بعد از مدرسه پیش خانمی برای رفتوروب برای دو دلار در هفته میرفتم. – از دست
او به پدرم شکایت بردم، آن خانم به نظرم بدجنس و ستمگر می آمد. پدرم گفت: " برو سر کار، پولت را در بیار،
و به خانه برگرد. تو که آنجا زندگی نمیکنی." او آنزمان به عنوان جوشکار کار
میکرد. روزی برایم تعریف کرد که او بهترین جوشکاری درزی را انجام دادهبود. و به
خاطر اینکه کارش خیلی خوب از آب درآمده بود حروف اول نام خود را زیر محل جوشکاری
نوشت. من گفتم: "بابا کسی که اونو نمیبینه." و او جواب داد: "ولی خودم
میدونم که آنها اونجا هستند." از طریق پدرم پیبردم که در هر کاری تنها خود
آدم مطرح است. او این را برایم نشان داد. بعدها که ویراستار راندوم هاوس Random Hous
بودم این آگاهی به من خیلی کمک کرد.
اشپیگل: چگونه با ادبیات سرو کار پیدا کردید.
موریسون: پس از آنکه خواهرم دبیرستان را تمام کرد، شغلی در کتابخانه
عمومی پیدا کرد. کارش نوعی معاونت بود. یک جوری توانست برای من هم آنجا کاری دست و
پا کند. من باید کتابها را در یک گاری به قفسهها برده و آنجا میچیدم. ولی بیشتر
اوقات همین طوری آنجا بودم و میخواندم. من هر چیزی را میخواندم.
اشپیگل: قبل از اینکه در باره کتابها گفتگو کنیم مجبورم دوباره به
مسئله نامتان برگردم. زمانی که به کالج رفتید نامتان را از کلوئه Chloe به
تونی تغییر دادید. چرا؟
موریسون: کسی نمیتوانست نامم را درست بگوید. مردم صدایم می زدند
کلوری Klori و یا کلو Klo . مدتی پس از آن دیگر تاب
نیاوردم. آنتونی Anthony نام مذهبی من بود و وقتی به همکارهایم
میرسیدم خودم را تونی معرفی میکردم. سادهتر بود. ولی کمی پیش از چاب اولین
کتابم "آبیترین چشم ها" نظرم را تغییر دادم. به انتشارات ام زنگ زدم و گفتم:
"روی جلد نام من نادرست نوشته شده است. رمان باید به نام کلوئه ووفورد منتشر
شود." ولی دیگر دیر شده بود، کتاب زیر چاپ بود.
اشپیگل: امروزه چی؟ خودتان را بیشتر تونی موریسون احساس میکنید یا
کلوئه ووفورد؟
موریسون: تونی موریسون شخصیت عمومی است، تونی بیرون می رود و سخنرانی
میکند. ولی نام درست من کلوئه است – او خیلی خصوصی است و آنقدر در انظار
نیست.
اشپیگل: پسرتان شما را چگونه مینامد؟
موریسون: او میگوید ما Ma . ولی او کلوئه را خوب میشناسد. هنگام
گفتگو با شما تونی موریسون هستم.
اشپیگل: در فاصله سالهای 1965 و 1983 ابتدا به عنوان ویراستار و سپس
به عنوان سر ویراستار ادبیات آفروآمریکائی در راندوم هاوس کار میکردید. آیا
جایگاه چنین ادبیاتی پس از آن دگرگون شدهاست.
موریسون: این ادبیات اکنون از جایگاه بالاتری برخوردار است.همین
تازگیها جایزه پولیتزر به کالسون وایتهید
Colson Whitehead تعلق
گرفت. او نویسنده فوقالعادهای است. زمانی که من در راندوم هاوس آغاز به کار کردم
و در پی استعدادهای آفروآمریکائی بودم، لازم بود از یکی از نمایندگان در کنفرانس
بشنوم که کار من با اینکه مطمئنا ارزشمند است ولی کتابهایی که من مینویسم در
"آن ور خیابان خریدار" پیدا نمیکنند. در نتیجه من باید چارهای میاندیشیدم.
از این راه ایده "کتاب سیاه" پدید آمد، آنتالوژی با داستانها و تصاویر
با عکس ها و چیزهای تاریخی، ما همه چیز را در هم ریختیم، چیزهای شاد و غمناک،
نژادی و بیانات افتخارآمیز، همه فرهنگ سیاه را، خیلی خوب از آب درآمد.
اشپیگل: در واقع آن کتاب شما
را به مثابه یک روشنفکر شناساند.
موریسون: "کتاب سیاه" موفقیت بزرگی بود، به معنای واقعی
کلمه از قفسه ها میپرید( رو دست می بردند). با این همه مسئولین انتشارات پیش از
نشر کتاب هیجان زده و نگران بودند. آنها به همکارانم توصیه می کردند به جشن
رونمایی کتاب نروند. من این جشن را در رستورانی در هارلم سازمان داده بودم. به من
گفته شد که بهتر است پلیس مرا همراهی کند. به آنها پاسخ دادم: "واقعا فکر میکنید که من به همراه دو
پاسبان به هارلم میروم؟" روز بعد گزارشاتی در باره "کتاب سیاه" و
جشن رونمایی آن در "نیویورک تایمز" و "واشنگتن پست" نشر یافت؛
آنها جرات این کار را بالاخره پیدا میکردند.
اشپیگل: هنوز هم در برخورد با شما میشود پیبرد که این کتاب چه
اهمیتی برایتان داشته است.
موریسون: بیش از هر چیز دیگر، بازتاب کتاب بود. من نامههای فراوانی
دریافت کردم. یکی از آنها را خوب به یاد دارم. این نامه از مردی در زندان بود. او
برایم نوشته بود: من یک "کتاب سیاه" دارم ولی نسخههای بیشتری نیاز
دارم. میشود چند نسخه دیگر برایم بفرستید؟ من یکی را برای پرتاب کردن به سوی دیوار
میخواهم، دیگری را برای در بر نگهداشتن و سومی را برای دادن به کسی که دوستش
دارم. خوشم آمد: "پرتاب کردن، نگهداشتن، بخشیدن"
اشپیگل: اولین رمانتان را در 39 سالگی منتشر کردید. چرا اینقدر
دیر؟
موریسون: من زمانی دراز باور داشتم که همه داستانها و سرگذشتها
نوشته شدهاند. ولی هر چه بیشتر خواندم دقیقتر برایم روشن شد که من و زندگی من در
کتابها نیستند. برای خواندن چنین کتابی تنها امکان این بود که آنرا خودتان
بنویسد. پس این کار را کردم. و اینکار تا امروز ادامه دارد. من زن هشتاد و شش سالهای
هستم که به سختی میتواند خود را جابجا کند، هشت پزشک مراقب من هستند ولی مغزم کاملا
خوب کار میکند. و تا زمانیکه یکجوری بتوانم بر روی صندلی میز کارم نشسته و به
سمت کامپیوتر بروم، خواهم نوشت. من شروع به نوشتن دوازدهمین رمان خود کردهام. آخر
سال باید آنرا تحویل دهم. نمی دانم تمام میکنم یا نه. من کند می نویسم خیلی کند.
همیشه همین جور بود.
اشپیگل: شما در زندگیتان بارها نخستین ، یگانه و بهترین بودهاید:
تنها دختر سیاه در کلاس ابتدائی، تنها کسی که پیش از مدرسه خواندن میدانست، بهترین
فارغ التحصیل سال مدرسه عالی؛ نخستین سرویراستار
سیاه راندوم هاوس، نخستین برنده سیاه جایزه نوبل. آیا همیشه به عنوان روشنفکر سیاه
بودن، که بایستی پیشاپیش حرکت میکرد، برایتان خستهکننده و جان فرسا نبود؟
موریسون: هیچ وقت در اینباره فکرنکردهام. من همچنین سخنگوی کلاس
بودم در حالیکه در مدرسه من بیش از ده کودک سیاه نبود. در واقع من از کوچکی عادت
کردهام که در میان سفیدها باشم، وبخش بزرگی از دنیا به هر حال خیلی سفید است. ولی
همواره تلاش داشتهام به این شیوه نببینم، من کوشیدهام آدمی را ببینم. با
اینحال شاید حق با شما باشد، شاید این وضع بیش از حد خستهام کردهاست. چند روز
پیش رئیس پرینستون به من زنگ زد و گفت که میخواهند ساختمانی را در دانشگاه بنام
من بنامند و موریسون هال نامیده خواهد شد...من گفتم: "ای وای نه، موریسون
شوهر پیشین من است و من از او بدم می آید."
اشپیگل: او خندهاش گرفت؟
موریسون: نه، او گلویی صاف کرد و گفت، در هر حال این نامی است که
شما با آن مشهورشده اید. طبیعی است که افتخار بزرگی است ولی در عین حال نوعی بار
هم است.به تازگی دستیار من برای زندگینامهای که پائیز آینده در باره من منتشر
خواهدشد فهرستی از همه جوایز و افتخار نامه ها تهیه کردهاست که من در طول زندگی
دریافت داشتهام. واقعا فهرست بلندی است. شاید بیشتر مسئولیت است تا بار.
اشپیگل: برای اینکه هنوز هم از شما انتظار دارند که صدای سیاهان
آمریکا باشید؟
موریسون: من نویسندهام و چیز دیگری جز این نمیخواهم باشم.
اشپیگل: مهمترین جایزه از میان جوایز فراوان کدام یک بود؟
موریسون: کاملا روشن است: جایزه نوبل. هنگامی که از آن آگاه شدم به
تندی دو سوال از ذهنم گذشت: چه خواهم پوشید؟ و : چه خواهم گفت؟ چون که من دانشمند نیستم
بلکه یک نویسنده هستم، میخواستم سخنی بگویم که در عین اینکه روایتی میگفت در
یادها هم ماندگار میشد. من یک ماه تمام در آپارتمانم نشستم و در این باره
اندیشیدم. تقریبا دیگر زمانی برای انتخاب لباس نماند.
اشپیگل: کدام تجربه شما را بیش از همه شاد کرد؟
موریسون: شاید مدال صلح باشد زیرا باراک اوباما آنرا به من اهدا
کرد.
اشپیگل: شما در سراسر زندگیتان تاکید کردهاید که شما خود را به
مثابه یک آفروآمریکایی میدانید و نه یک آمریکائی. آیا انتخاب اوباما به ریاست
جمهوری در سال 2008 نظرتان را اندکی تغییر داد؟
موریسون: من به مراسم تحلیف دعوت شده بودم روز سردی بود، و من باید
ساعتی معطل می شدم تا به محل نشستنم می رسیدم. طاقت فرسا بود. پرچم آمریکا برایم هیچ
ارزشی ندارد، من همیشه آنرا، این ستاره ها و نوارها را، سمج و مزاحم یافتهام. با
این حال در آن روز هنگامی که اوباما ظاهر شد، یک جوری از پرچم خوشم آمد و بهیکباره
سرود ملی قوی و خوب به گوشم آمد. من به مدت تقریبا یک ساعت خود را میهنپرست احساس
میکردم. ولی این اولین بار بود و کمی از خود در این مورد شگفت زده بودم.
اشپیگل: آیا لحظهای باور داشتهاید که انتخاب اوباما میتوانست به
معنی پایان نژادپرستی در آمریکا باشد؟
موریسون: نه. ولی با انتخاب اوباما به نظر میرسید چیزی دیگرگون بشود.
گویا اکثریتی در کشور دریافته بودند که نژادپرستی هیچ سودی ندارد. این سرزمین برای
زمانی دراز به دلایل روانی به نژادپرستی نیاز داشت. من امید داشتم که دگرگونیی در
آن دست دهد. ولی به خطا می رفتم. تعداد مردمی که مخالف اوباما بودند خیلی بیشتر از
آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
اشپیگل: تقریبا صد روز است که دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا است.
موریسون: لازم است که در باره او صحبت کنیم؟ او به نظر من خطرناک و
به حد شرمآوری احمق است. فیلیپ روت Philip Roth نوشته است که کل گنجینه لغات
ترامپ 77 کلمه است. ترسم از این است که این شوخی نباشد. در یک لحظه ضعف به خود
گفتم که هیچ بشری بطور کامل بیتربیت، خودخواه و ترسو نیست. ولی چنین چیزی هست.
او یک چنین کسی است. او واقعا مرا به ترس وا میدارد، او یک جوری نادانی عمدی
دارد. رمانی از هرمن ملویله Herman Melville هست، "The Confidence-Man" که ترامپ را کاملا توصیف
می کند.
اشپیگل: شعار "عظمت آمریکا را دوباره برگردان" در گوش
شما چه صدایی دارد؟
موریسون: این شعاری قدیمی است. "نخست آمریکا" در اوایل
سالهای چهل هم بود ولی بیشتر آمریکایی ها این را نمیدانند. تاریخ در این سرزمین
با کمال میل به دست فراموشی سپرده میشود.
اشپیگل: "عظمت آمریکا را دوباره برگردان" را میشود
شعاری نژادپرستانه فهمید.
موریسون: طبیعی است که این شعار جز "آمریکا را دوباره سفید
کن" معنی دیگری ندارد. بااین حال بسیاری از مردم من این را درک نکردند. البته
فراموش نباید کرد که هیلاری تقریبا سه میلیون رای از او بیشتر داشت. سیستم کهنه «مردان
انتخاب کننده»(انتخابگران)، که به دوران بردگی برمیگردد، موجب بدبختی ما شد. این
سیستم بر این ایده بنا شده است که شمار انتخابگران از ایالات بردهدار و ایالات
بدون بردهداری در حد امکان برابر باشد. حتی سیستم انتخاباتی ما ملهم از بردگی
است. از خیلی وقت پیش باید این سیستم برمیافتاد.
اشپیگل: به تازگی در آلمان فیلم "من کاکا سیاه شما
نیستم" در باره جیمز بالدوین نویسنده، بر اکران است. بالدوین آنجا میگوید که
آمریکائیها خیلی آسان حماقت و
رشدنایافتگی را به حساب راستی و صداقت میگذارند. آیا ترامپ مصداق بارز تحلیل چهل
سال پیش بالدوین نیست؟
موریسون: جیمز بالدوین به چیزی دست یافته است که پیش از او کمتر کسی
به آن موفق شدهاست. او میتوانست درباره پرسش نژادپرستی بدون نفرتپراکنی و دشمنی
سخن بگوید. زبان او چیزی والا درخود داشت، زبانی بود زیبا و برازنده، که در آن زمختترین
و سختترین شکایات را مطرح بیان میکرد. من با خواهرش از نزدیک دوست بودم و باکمال
میل حاضر بودم که کتابهای او را در راندوم هاوس به چاپ برسانم ولی او با جایی دیگر
قرارداد بسته بود. من با او در سالهای هفتاد در سنت پاول دو ونس یک هفته دیدار
داشتم. آنزمان نویسندگان خیلی خوب سیاه میتوانستند به شکل شگفت انگیزی با نویسندگان
سفید سخن بگویند و آنان را قانع و مجاب کنند.
اشپیگل: ولی شما به عنوان نویسنده موضع زیباییشناسی دیگری اختیار
کردید.
موریسون: بله من خیلی زود تصمیمم را گرفتم که خودم را با کسی نسنجم و
میزان نکنم. اگر تنها برای سیاهان مینوشتم مثل این بود که تولستوی آثارش را تنها
برای خوانندگان روس مینوشت.
اشپیگل: بزرگترین موضوع فراگیر کتابهای شما تاثیر بردهداری بر
مردان، زنان و کودکان آفروآمریکن است. ارزیابی شما از انکشاف بردهداری در آمریکا
چیست؟
موریسون: در دهههای گذشته اوضاع خیلی بهتر شدهاست. منظورم این نیست
که دیگر سیاهان را به گلوله نمیبندند یا بر آنان تبعیض روا نمیدارند. ولی مبنای رفتار
از نوع دیگری است. من این را در دانشجویانم شاهد بودم. تقریبا زمانی که من به
پرینستون آمدم یعنی سالهای پایانی دهه هشتاد چیزی آغاز به دگرگونی کرد. پسرم موضع
مرا درک نمیکند. ولی من میدانم: در این کشور سیاهان را همیشه کشتهاند. با این
تفاوت که پیش از این خبرش در روزنامهها نمی آمد.
اشپیگل: حالا این یک پیشرفت است؟
موریسون: بله، انسانهای بسیاری خشمگین هستند، تظاهرات برگزار میکنند،
حتی پلیسها را به زندان میافکنند چرا که سیاهپوستی را تیر زدهاند. شگفتآور
است. اگر سیاهپوستی را پیش از این در انظار عمومی دار میزدند برای خیلیها چیزی
چون کارناوال بود. از این صحنه کارتپستال درستکرده میفروختند. ولی همچنین به
نظرم میآید که بزدلی و ترسوئی افزایش مییابد. ترامپ بند زشتترین بخش آمریکا را
گسیخته است، در کابینه وی همه نژادپرستان جمع شدهاند، نژادپرستانی که جدیشان
باید گرفت. به این سبب همه آنهایی که احمق، نژادپرست و بزدل هستند خود را قوی
احساس میکنند. لازم نیست بگویم که این به کجا میانجامد.
اشپیگل: شما در رمانهایتان به دهههای مختلف تاریخ آمریکا پرداختهاید.
کتاب تازهتان "خدایا، به داد کودک برس"، برای اولین بار فقط در باره زمان
حال است. به چه چیزی در دوران ما علاقه دارید؟
موریسون: در مرکز رمان دختر بچهای است که با پوستی سیاه سیاه به
دنیا میآید. به این خاطر مادرش او را پس میزند. زمانی که دختر بزرگتر میشود،
تلاش میکند که همه چیز را زیرورو کند. او از پوست سیاه خویش نشان زیبایی میسازد.
اشپیگل: برخی چیزها در آن یادآور اولین کتاب شما "آبیترین
چشمها" است.
موریسون: پرسشهای یکسانی مطرح است، زیرا ما هنوز هم زیبایی را
مستقل از رنگ پوست نمی بینیم. قهرمان من براید Bride شخص
خودشیفتهای است، او ماجرائی عشقی با مردی دارد که او را ترک میکند. براید در پی
او میرود. هر دو به شدت به خود مشغولند، تا اینکه به پیرزنی بر میخورند، برای
اولین بار متوجه کس دیگری غیر از خودشان هستند. روزهایشان میگذرند بدون اینکه
زیاد در بند این باشند که آیا قیافهشان خوب است و یا اینکه کسی به آنان بیدادی روا
داشته است. به این سبب کتاب در زمان حال جریان دارد، من خودمحوری را موضوع زمان
ما میدانم.
اشپیگل: در بسیاری از کتابهایتان، از جمله در تازهترینشان،
شخصیتهای جالب و موثر کودکان وجود دارد.
موریسون: در دوران کودکی و رشد من، کودکان را جدی نمیگرفتند. اگر آنان
زمانی هم در کتابی یا فیلمی مطرح میشدند چیزی بامزه و یا خندهدار بودند، آنها در
خدمت سرگرمی بودند. ولی نژادپرستی شامل حال کودکان هم میشود، به آنها توهینکرده
و نابودشان میکند. هنگامی که اولین کتابم را می نوشتم میخواستم از این چیزها بگویم.
اشپیگل: شما مادر دو پسر بودید.
موریسون: یکی از پسرانم درگذشته است. چیزی دهشتناکتر از این نیست. او
سی و اندی ساله بود ولی با اینهمه علیرغم آن، شش سال است که دیگر توان گریستنم
نیست، احساسات در درونم زندانی شدهاند. شاید کتاب من از این رو با این موضوع به
پایان میرسد که براید Bride حامله است. این را به
عاشقاش می گوید. "شنیدی که من حاملهام و اون از تو است." او جواب میدهد:
"او مال ما است" و دستش را میگیرد. واین واقعا یک پایان خوش Happy
End
است.
اشپیگل: خانم موریسون از شما برای این گفتگو تشکر می کنیم.
اشپیگل شماره 17 سال 2017
این نوشته از "آوای تبعید بر گستره ادبیات و فرهنگ" برگرفته شده است
No comments:
Post a Comment