محمد آزادگر
دیدن عکسهای علیاشرف درویشیان
در چند روز پیش با جمعی از دبیران و اعضای کانون نویسندگان ایران (بکتاش
آبتین، کیوان باژن، محسن حکیمی، رضا خندان(مهابادی)، فاطمه سرحدیزاده، قارن
سوادکوهی، علیرضا عباسی، اکبر معصومبیگی و روحاله مهدیپور)، که به دیدار او و
خانوادهاش رفته بودند تا هم دیداری با وی داشته باشند وهم ترجمهی کردی رمان سالهای
ابری را که در سلیمانیه عراق منتشر شده است به او تبریک بگویند، مرا به عالم
جوانی برد، به زمان آغاز یک دوستی، به پیش از انقلاب، به سالهای نخستین دهه
پنجاه.
اوایل سال 1352 ، در انتشارات
شبگیر، با درویشیان آشنا شدم.* البته با نوشتههای وی از قبل آشنا بودم. اولین
مطلبی که از وی خوانده بودم «صمد جاودانه شد» بود که در "جهان نو"، در
1348 منتشر شده بود.
آشنایی ما به دوستی انجامید. او از شغل معلمی اخراج شده، ودر
کرمانشاه کتابفروشی دایر کرده بود. یک پایش در تهران بود پای دیگرش در کرمانشاه.
من در مشهد دانشجوی رشتهی تاریخ بودم. ادبیات و سیاست حلقه ارتباط ما بود با هم.
دوستی ما ادامه یافت. باهم قرار میگذاشتیم؛ هربار که از مشهد به تهران میآمدم،
اگر او در تهران بود، همدیگر را میدیدیم، و در این میان اندکاندک جزوات و کتابهای
ممنوعه نیز بین ما رد و بدل میشد. مجموعه داستان "از این ولایت" تازه
از او منتشر شده بود. کتابهای «گل طلا وکلاش قرمز» و«ابر سیاه هزار چشم» را نیز
برای کودکان نوشته بود، که هنوز منتشر نشده بودند. مجموعه داستان
"آبشوران" او چون اجازه نشر دریافت نداشته بود، با نام مستعار لطیف
تلخستانی منتشر شده بود.
درویشیان در تهران با سعید
سلطانپور و ناصر رحمانینژاد و دوستان تئاتری آنان در رابطه بود. با آنان
رفت آمد دایم داشت. با باقر مومنی نیز رابطه داشت. علاقهاش به مومنی
زیاد بود. من نمیدانستم که او فعالیت تشکیلاتی نیز دارد و یا نه، ولی میدانستم
که چندبار بازداشت شده است و هربار چندماهی در زندان بوده است. او نیز در این
رابطه چیزی از من نمیدانست، فقط اینکه من نیز چون او سابقه بازداشت داشتهام. در
این زمان من به اتفاق تنی چند از دوستان گروهی داشتیم مخفی در تبریز و طرفدار حزب
توده ایران بودیم. در مشهد ولی با دوستانی در رابطه بودم که گرایش به سازمان چریکهای
فدایی خلق داشتند. به درویشیان اما چیزی در این مورد نگفته بودم.
در سال 1352 به اتفاق دوستم،
محمدرضا الاردبیلی (ممی)، رمان "نینا" اثر ثابت رحمان را از
آذربایجانی به فارسی ترجمه کرده بودیم. این رمان به مبارزات کارگری در شرایط خفقان
باکو در پیش از انقلاب اکتبر نظر دارد و چاپ و پخش اعلامیه و جزوههای روشنگر در
چاپخانهای به نام نینا. رمانی بود در مایههای رمان "مادر" اثر ماکسیم
گورگی. دنبال کسی بودیم که آن را برایمان ویرایش کند و یا حداقل اینکه یکبار
بخواند و ایرادهایمان را بگوید. به ذهنمان رسید که به محمدعلی فرزانه رجوع کنیم.
او در این کار صاحبنظر بود، و در انتشارات خوارزمی کار میکرد. نسخهی دستنویس
ترجمه را برداشته به تهران رفتیم، عازم دیدارش بودیم که نرسیده به محل کارش،
روبروی دانشگاه تهران دو اتوموبیل پیکان کنار خیابان توقف کردند. از هر اتوموبیلی
3 نفر با عجله پیاده شدند و به سوی ما آمدند. به آنی هر یک از ما را به سمتی برده،
ابتدا دستهایمان را به پشت پیچاندند و پس از اینکه مطمئن شدند مسلح نیستیم،
مشخصات ما را پرسیدند. ما نیز هر دو، بیآنکه سخنان یکدیگر را بشنویم، واقعیت را
همانطور که بود، گفتیم؛ اینکه مترجم هستیم و دنبال ناشر میگردیم. به کیفی اشاره کردم
که نینا در آن بود. کیف را گشودند، نگاهی سرسری به نسخهی دستنویس که با مداد
نوشته شده و بیش از هزار صفحه میشد، انداختند. در کمال ناباوری آن را به ما پس
دادند و رفتند. البته اگر میفهمیدند که سابقه زندان داریم کارما با کرمالکاتبین
بود. انگار دنبال کسانی مسلح میگشتند که به اشتباه ما به تورشان افتاده بودیم.
در حالتی بهتزده و گیج سراغ
فرزانه رفتیم. موضوع ویراستاری را با وی در میان گذاشتیم. نویسنده و
اثر را میشناخت. خوشحال بود که آن را ترجمه کردهایم. آقای
فرزانه ترجمه را از ما گرفت و گفت که دو هفته دیگر سری به وی بزنیم تا
نظرش را به ما بگوید. دوهفته بعد دگربار نزد او رفتیم، ولی انگار میدانست که این
رمان امکان چاپ ندارد و نمیتواند از سد سانسور اداره ممیزی به راحتی بگذرد. بر
این اساس گفت؛ اگر ناشری یافتید که حاضر باشد آن را چاپ کند، من با کمال میل آن را
ویرایش خواهم کرد.
در برابر این پاسخ قابل قبول،
ما حرفی نداشتیم که طرح کنیم. ما در آن زمان خانهای مخفی در تبریز داشتیم که با
اندکی وسایل چاپ، اعلامیهها وبعضی از کتابها وجزواتی را که حزب توده منتشر میکرد،
در آن بازچاپ میکردیم. میدانستیم که نینا اجازه نشر دریافت نخواهد داشت و به
همین علت قصد ما انتشار آن به شکل مخفی بود. ولی نمیتوانستیم این موضوع را با
آقای فرزانه درمیان بگذاریم.
در یکی از این دیدارهایم با علی
اشرف درویشیان، موضوع ترجمه و ویرایش نینا را با وی در میان گذاشتم. پذیرفت که آن
را بخواند و در این مورد باهم بعد صحبت کنیم. من نیز ترجمه را در اختیار او
گذاشتم. در قرار بعدی اما از درویشیان خبری نشد. دانستم که بازداشت شده است.
درویشیان خود در سالهای ابری مینویسد: «اول اردیبهشتماه است. روز دوشنبه، بعداز
ظهر است. توی کتابفروشی نشستهام. دارم کتاب سنگنبشتهای بر گور سیدنی» اثر هوارد
فاست را میخوانم. اسامی چند نفر از مشتریها، که سفارش کتاب دادهاند در جیبم
است. بلیطی برای تهران گرفتهام به اسم دایی حامد. با شخصی به نام آزادگر، دوروز
دیگر در تهران قرار دارم. باید به او کتاب و جزوه بدهم. کتابها وجزوهها را در
جعبههای کلوچههای کرمانشاهی جاسازی کردهام و چسب زدهام. همه چیز را آماده کردهام
و گوشه اتاق گذاشتهام» (سالهای ابری صفحه 2137) علیاشرف درویشیان همان روز
بازداشت میشود.
چه میتوانستم بکنم، جز اینکه
منتظر خبرهای بیشتری باشم. در فکر دستنویس ترجمهی نینا هم بودم که نزد او بود.
این تنها نسخه بود و ما جز آن چیزی نداشتیم. امکانی پیش نیامده بود تا آن را
بازنویسی کنیم. به ذهنمان هم نرسیده بود که به وقت پاکنویسی متن، از کاغذ کپی
استفاده کنیم تا حداقل دو نسخه از آن را داشته باشیم.
چند ماه بعد ( آبان 1354)
خود من نیز در تبریز بازداشت شدم. ساواک تبریز به ساواک مشهد تحویلم داد و بعداز
یک هفته شکنجه و بازجویی، از مشهد به کمیته مشترک ضدخرابکاری در تهران فرستاده
شدم. عید 1355 به اوین منتقل شدم. پس از چند ماه، در دادگاه نظامی محاکمه و به حبس
ابد محکوم شدم.
دورادور میدانستم که درویشیان
در زندان قصر به سر میبرد و به یازده سال زندان محکوم شده است. روزی از روزها
باخبر شدیم که عدهای را از زندان قصر به اوین منتقل میکنند. منتظر بودیم که
ببینیم چه کسانی خواهند آمد.
من در بند دو اوین بودم. در بند
دو ، طبقه پائین چپها بودند وطبقه بالا مجاهدین خلق. من طبقه پائین بودم. البته
در موقع هوا خوری زندانیان طبقه بالا و پائین میتوانستند اخبار را بههم، به شکلی
رد وبدل کنند.
اواخر سال 1356 پای نمایندگان
صلیب سرخ جهانی به زندانهای ایران باز شد. از آزار و فشار نسبت به زندانیان نیز
به مراتب کاسته شد. رفت و آمد زندانیان میان طبقه بالا و پائین بند در اوین نیز
آزاد شد.
روزی به طبقه بالا میرفتم. بر
راهپلهها به ناگاه چشمم به درویشیان افتاد که پایین میآمد. از قرار معلوم همانروز
به اوین منتقل شده بودند. با دیدن من چشمکی زد و رد شد. فکر میکرد که شاید کنترل
میشویم. پس از چند ساعت اما همدیگر را دیدیم و به حرف نشستیم. نخستین حرفی که زد
این بود؛ نینا جایش امن است و به دست ساواک نیفتاده.
پس از این دیدار، دیدارها مکرر
شد. درویشیان در زندان با طرفداران همه گروهها رابطهای بسیار دوستانه داشت. با
همه صمیمی بود.
در آستانه انقلاب در زندانها
گشوده شد و تمامی زندانیان سیاسی آزاد شدند. جامعه غرق در سیاست بود و زندانیان
سیاسی سابق در این عرصه فعال. تقریباً یک ماهی پس از انقلاب با
درویشیان در کرمانشاه تماس گرفتم و قرار شد برای دیدار به
کرمانشاه بروم که هم دیدار تازه کنیم و هم نینا را پس بگیرم. با محمدرضا الاردبیلی
که او نیز از قصر با درویشیان آشنایی داشت، به کرمانشاه رفتیم. هم تجدید دیدار شد
وهم نینا را گرفتیم. و این موقعی بود که سراسر کشور در تب سیاست میسوخت. اگرچه
ادبیات جلد سفید در هر گوشه و در هر کتابفروشی به چشم میخورد، ولی کمتر خواننده
داشت و بیشتر خریدار، چون به وقت مبارزه، فرصت خواندن نبود. کتابهای منتشرشده و
نشده درویشیان نیز در همین ایام در تیراژی بالا منتشر شده بودند. آنچه
را که مردم تا دیروز به راه انقلاب در ادبیات جستوجو میکردند، حالا خود به وقوع
پیوسته بود. انقلاب شده بود. ما نیز در واقع هدف از انتشار نینا را نوعی تبلیغ به
راه انقلاب میدانستم. حال نه وقت بازنگری آن را داشتیم و نه شور پیشین را در چاپ
آن.
ما سخت مشغول کار سیاسی –
تشکیلاتی بودیم. باورداشتیم که « به دست آوردن « تجربه انقلاب» در عرصه
عمل، دلپذیرتر وسودمند تراست.»
چند ماه بعد سیروس مددی در
تبریز با من تماس گرفت که نینا را ترجمه کرده است و چون شنیده بود که ما نیز آن را
ترجمه کردهایم، میخواست کم و کیف کار را بداند. به وی گفتم که فعلاً وقت انتشار
آن را نداریم. این اثر سرانجام با ترجمه او منتشر شد.
سالها گذشت. آنان که پا
در رکاب انقلاب داشتند، عدهای دگربار بازداشت شدند؛ زندانی و یا اعدام شدند، عدهای
چون من از کشور گریختند. عدهای نیز اگرچه در ایران ماندند ولی حکومت اسلامی در
طرد آنان از جامعه کوشید. درویشیان نیز از جمله همین افراد بود. او که پیش از
انقلاب از کار خویش اخراج شده بود، پس از انقلاب نیز درِ تمامی مؤسسات دولتی بر
رویش بسته ماند و جایی استخدام نشد. به آثارش نیز اجاز نشر ندادند. به مشقت تمام
ماند و زندگی را ادامه داد. از میان نوشتههایش گاه، با توجه به موقعیت کشور، به
یکی اجاز انتشار میدادند. ولی همچنان همیشه آثاری "غیرقابل نشر"
داشت. در شرایطی قرار گرفت که به جمعآوری "فرهنگ و متلهای کردی"
همت گماشت و به همراه خندان مهابادی مجموعه "فرهنگ افسانههای ایران"
را در بیش از بیست جلد تهیه نمود که هنوز به شکل کامل خویش انتشار نیافته
است.
چند سال پیش، پس از سالها
درویشیان را در شهر کلن آلمان دیدم؛ داستانخوانی داشت. در همان آغاز
دیدارمان پرسید که آیا "سالهای ابری" را خواندهام. وقتی پاسخ مثبت مرا
شنید، گفت؛ "دیدی که اسامی همه بچهها را آوردهام؟"
سئوال درویشیان ذهن مرا
به بازی گرفت، چه اصراری بر این موضوع داشت؟ چرا این کار تا این اندازه برایش
دارای اهمیت بود؟
سالهای ابری را خوانده بودم،
رمان-خاطرهای در چهار جلد که از اشخاص حقیقی نیز در آن زیاد نام برده شده است،.
در این اثر حجیم میتوان نام بسیار کسان را دید که اعدام شدهاند، سالها زندان
بودهاند، و یا از کشور تارانده شدهاند.
برای نمونه؛ درویشیان درسالهای
ابری چندین جا از "ممقان"، یکی از شاگردان صمد بهرنگی، نام میبرد. نام
بردن از عبداله افسری( که همه در زندان او را ممقان می نامیدند) تصادفی نیست.
عبدالله افسری، فرزند یک
خانوادۀ زحمتکش و تهی دست، در روستای ممقان – از توابع تبریز– متولد شد. پس
ازمرگ صمد بهرنگی، با دوستان وی: بهروز دهقانی، مناف فلکی و کاظم سعادتی، در
مبارزه علیه رژیم استبدادی شاه، همراه شد. در سال 1350 در ارتباط مستقیم با جنبش
چریکی مسلحانه دستگیر شد. در تمام طول هفت سالی که در اسارت بود، تنها یک
بار مادر پیرش آنهم با فروختن تنها دارایی خود که یک بز بود
توانست به ملاقات پسرش بیاید.
عبدالله افسری پس از
انقلاب در تأسیس سازمان «راه کارگر» شرکت داشت و در اردیبهشت سال ۶۲ توسط آدمکُشان
حکومت اسلامی دستگیر شد. در پائیز سال 63، او را با پای فلجشده از شکنجه،
تیرباران کردند.
درویشیان در گفتگو با صفرخان
(خاطرات صفر خان) نه تنها سی ودو سال مقاومت صفرخان در زندانهای محمد رضاشاه و
خاطرات وی را ضبط میکند بلکه بیوگرافی سازمانها وگروهای سیاسی و دلاوران مبارز
والبته نادمین را نیز که در طی چهار دهه گذرشان به زندان افتاده بود، به کمک
صفرخان ثبت میکند واسامی اغلب آنهایی را که از زندانهای شاه جان سالم بدر برده
بودند ودر دوران جمهوری اسلامی اعدام شدند، مکتوب میکند، با این هدف که آیندگان
بدانند که حکومت اسلامی چه بر سر مبارزان راه آزادی وعدالت اجتماعی آورده است.
آری درویشیان راست میگفت؛ نام
اغلب بچهها را آورده بود، همهی آنهایی که سالها با ما در زندان بودند، همهی
آنهایی که در مبارزه با رژیم شاه و سپس دیکتاتوری ولایت فقیه جان خویش را از دست
دادند، همهی آنهایی که در مبارزه علیه دیکتاتوری، سراسر شور بودند، بچههایی که
بسیاری از آنان دیگر در میان ما نیستند. بچههایی که اگر نامشان ثبتِ تاریخ نشود،
فردا هیچ نامی و یادی از آنان بر ذهن تاریخ نخواهد ماند.
به مرور آثارش در
ذهنم می پردازم؛ داستانهایش بدون استثناء ریشه در تاریخ اجتماعی ما
دارند. در آثار هیچ نویسندهای ایرانی، فقر چنین سیاه و عریان تصویر نشده است که
در آثار درویشیان. در آثار هیچ نویسنده ایرانی، تاریخ چنین حضوری شرمسار ندارد که
در آثار او. او در واقع از خودش نوشته است؛ از زندگی در فقر، از فلاکت آموزشی
کشور، از روستائیانی که در فقر حاکم به شهر کوچیدهاند و در حاشیه شهرها سکونت
کرده، با کاری طاقتفرسا هنوز با شکمی گرسنه به خواب میروند، از کودکانی که به
جای درس، کار میکنند، از دستهای تاولزده کودکان رنج و کار، از
"نیازعلی" که هنوز هم، حتا پس از انقلاب "نام" ندارد،
"از این ولایت"ی که ایران نام دارد، از مردم "آبشوران" که همچنان
راههای گرسنگی را تجربه میکنند، از "سلول شماره 18" که پس از انقلاب
نیز همچنان نماد مرگ مبارزان راه آزادیست در کشور که ایران نام دارد، از
"شب آبستن"، از فصل نان"، از "برادری" که دیگر برنمیگردد،
از "قصههای آن سالها" که پنداری تمامی ندارد، و سرانجام "سالهای
ابری".
از دور که به درویشیان مینگرم،
به وظیفهی سترگی میاندیشم که او پنداری یکتنه در این سالهای سیاه برعهده گرفته
است و تمامی سالها متعهد به آن، قلم زده و زندگی کرده است. درویشیان احساس کرده و
میکند که باید حافظ نام این عزیزان باشد به زمانی که تاریخ جباران رأی بر نیستی
آنان داده است. درویشیان خواسته است تاریخ را در داستان جاودانه کند، همچنانکه
به سالهای جوانی "صمد را جاودانه" کرده بود.
به رنجی میاندیشم که این مرد
سالها تحمل کرده است. فکر میکنم همهی آن عزیزانی را که رژیم سلطنتی وحکومت
اسلامی از ما گرفت، در ذهن او زندگی میکنند. او این کسان را آنگاه که تاریخ از
سخن گفتن بازمانده، در داستان به تاریخ نشانده است، به این امید که روزی به صفحات
تاریخ بازگردند. بی هیچ شکی، مکتوب کردن خاطرات "صفر قهرمانیان" را نیز
باید در این راستا دید و اینکه چرا برای عنوان کتاب "32 سال مقاومت"
انتخاب کرده است.
از داستانهای درویشیان نمیگویم،
از شخصیت او میگویم که نماد انسان است در سرزمین درد و رنج و مرگ، در سرزمینی که
گورستانهایش بیش از شهرها آبادان گشته است، در سرزمینی که هم اکنون نیز سرکوب
آزادیخواهان و برابری طلبان به شدت ادامه دارد.
از داستانهای درویشیان نمیگویم،
از شخصیت او میگویم که نماد مبارزه و مقاومت و "نه" به نیستی است. من
ستایشگر شخصیت این انسان هستم. برای او عمری دراز آرزو دارم.
*بخشهایی از این نوشته به نقل
از خاطرات هنوز منتشرنشدهام است که با دوستم، اسد سیف در حال تنظیم و تدوین آن
هستیم.
No comments:
Post a Comment