دکتر حسن جورابچی
از قدیم و ندیم مردم با مشاهده همدیگر ابراز احساسات کرده و سلام گرمی رد و بدل میکردند، "خسته نباشید"، "خدا قوت" کلماتی بود که بیشتر از زبانها جاری شده و بر دلها مینشست. تعارفات هم همچنان ریشه دیرینی داشته است. برای خوردن توت به حیاط همسایه دعوت میشدیم. روزی دیگر بشقابی پر از گوجه یا آلبالو به همسایه میفرستادیم و موقع رفتن به میهمانی یک عدد گلابی بزرگ و یا یک انار یا یک عدد لیمو به همراه خود میبردیم.
اما داستان پیرمردی با تشریفات امروزی گره خورده، لبخندی تلخ را تداعی میکند.
او یادداشت روزانه را بازدید کرده و یک یک خرید خانه را انجام داده و قلم می زد. وارد صف پمپ بنزین شده، کارت هوشمند خود را در آورده و در دستگاه وارد نمود. جهت ادامه کار دستگاه، عدد چهار با عدد صفر را وارد نمود. مشاهده کرد موجودی کارت با شماره رمز کارت یکی است. زیر لب گفت "لعنت بر این شانس" سپس با قیمت آزاد باک بنزین را پر کرده به راه خود ادامه داد.
چند قدمی از پمپ بنزین دور نشده بود که پلیس راهنمائی با کفگیر سفید دستور توقف داد. خوشحال از این بود که همه مدارک را به همراه دارد و ماشین خود را بهتازگی بیمه کرده، شماره ماشین یادداشت و برگ جریمه صادر شد. تخلف بسته نبودن کمربند ایمنی بوده است.
پیرمرد گفت: جناب! تازه از پمپ بنزین خارج شدهام، هنوز از دنده یک به دو ندادهام، بدین فکر بودم که کارتم را تحویل گرفتم یانه. پلیس پاسخ داد "قانون دنده یک و دو نمیشناسد".
پیرمرد گفت: "خدا قوت، انشاالله... تا دو ساعت دیگر دفترچه جریمه را پر میکنی." پیرمرد لیست خرید خانه را بازدید کرد، گوشت و هویچ خط نخورده بود. او به قصابی رفته مقداری گوشت خواست و سئوال کرد که چه مبلغی باید پرداخت کند؟ اوستا قصاب گفت: سی و هفت هزار تومان، او در حالی که فقط سی هزار تومان از پولش باقی مانده بود، رو به قصاب کرد و گفت: لطفاً مقداری از گوشت را کم نمائید. اما اوستا قصاب گفت: نیازی نیست، این حرفها چیه، هر وقت از اینور گذشتی پرداخت میکنی.
در این اثنا زنگ موبایل پیرمرد به صدا در آمد، همسر پیرمرد بود که گفت "بعد از شام به خانه حاجی سعید خواهیم رفت، به تازگی دخترش به خانه بخت رفته، ما نیز کادوئی شایسته در حد خود باید به همراه داشته باشیم" گوشی موبایل در دست پیرمرد مانده و چند ثانیه خشکش زد.
پیرمرد رو به قصاب کرد و گفت: میشه بعداً برای خرید گوشت مراجعه کنم، میشه سی هزار تومان مرا... مرا ... م...
پیر مرد هاج و واج از پله قصابی پایین آمده و به طرف ماشین به راه افتاد، برای پیدا کردن کلید ماشین جیبهای خود را جستجو میکرد که حاجی سعید را مشاهده کرد که از پیاده رو میآمد. ضمن سلام و علیک گرمی گفت: حواسم پرت شده، کلیدها را در قصابی جا گذاشتهام، البته خواهشی هم دارم، میشه پنجاه هزار تومان قرض دستی بدهی؟"
پیرمرد نزد قصاب برگشت و ضمن برداشتن کلیدهای ماشین قرض خود را پرداخت نمود و گفت "اوستا قصاب، همیشه مبلغی برای ضرورت و بنزین در ماشین کنار میگذارم."
سپس به سوی مغازه لوازم خانگی رفت و با بقیه پول یک دست قاشق و چنگال خرید و راهی خانه شد. آن شب پیرمرد و همسرش به خانه حاج سعید رفته و موضوع نامزدی را به فال نیک گرفته و مبارک باد گفتند.
میزبان ضمن باز کردن کادوها تشکر کرده، هلهله و خنده بر صحن مجلس زیبائی خاصی بخشید.
پیرمرد و حاجی سعید نگاه هایشان به هم گره خورده، لبخند میزدند، لبخندی تلخ که فقط این دو طعم آن را میفهمیدند.
از قدیم و ندیم مردم با مشاهده همدیگر ابراز احساسات کرده و سلام گرمی رد و بدل میکردند، "خسته نباشید"، "خدا قوت" کلماتی بود که بیشتر از زبانها جاری شده و بر دلها مینشست. تعارفات هم همچنان ریشه دیرینی داشته است. برای خوردن توت به حیاط همسایه دعوت میشدیم. روزی دیگر بشقابی پر از گوجه یا آلبالو به همسایه میفرستادیم و موقع رفتن به میهمانی یک عدد گلابی بزرگ و یا یک انار یا یک عدد لیمو به همراه خود میبردیم.
اما داستان پیرمردی با تشریفات امروزی گره خورده، لبخندی تلخ را تداعی میکند.
او یادداشت روزانه را بازدید کرده و یک یک خرید خانه را انجام داده و قلم می زد. وارد صف پمپ بنزین شده، کارت هوشمند خود را در آورده و در دستگاه وارد نمود. جهت ادامه کار دستگاه، عدد چهار با عدد صفر را وارد نمود. مشاهده کرد موجودی کارت با شماره رمز کارت یکی است. زیر لب گفت "لعنت بر این شانس" سپس با قیمت آزاد باک بنزین را پر کرده به راه خود ادامه داد.
چند قدمی از پمپ بنزین دور نشده بود که پلیس راهنمائی با کفگیر سفید دستور توقف داد. خوشحال از این بود که همه مدارک را به همراه دارد و ماشین خود را بهتازگی بیمه کرده، شماره ماشین یادداشت و برگ جریمه صادر شد. تخلف بسته نبودن کمربند ایمنی بوده است.
پیرمرد گفت: جناب! تازه از پمپ بنزین خارج شدهام، هنوز از دنده یک به دو ندادهام، بدین فکر بودم که کارتم را تحویل گرفتم یانه. پلیس پاسخ داد "قانون دنده یک و دو نمیشناسد".
پیرمرد گفت: "خدا قوت، انشاالله... تا دو ساعت دیگر دفترچه جریمه را پر میکنی." پیرمرد لیست خرید خانه را بازدید کرد، گوشت و هویچ خط نخورده بود. او به قصابی رفته مقداری گوشت خواست و سئوال کرد که چه مبلغی باید پرداخت کند؟ اوستا قصاب گفت: سی و هفت هزار تومان، او در حالی که فقط سی هزار تومان از پولش باقی مانده بود، رو به قصاب کرد و گفت: لطفاً مقداری از گوشت را کم نمائید. اما اوستا قصاب گفت: نیازی نیست، این حرفها چیه، هر وقت از اینور گذشتی پرداخت میکنی.
در این اثنا زنگ موبایل پیرمرد به صدا در آمد، همسر پیرمرد بود که گفت "بعد از شام به خانه حاجی سعید خواهیم رفت، به تازگی دخترش به خانه بخت رفته، ما نیز کادوئی شایسته در حد خود باید به همراه داشته باشیم" گوشی موبایل در دست پیرمرد مانده و چند ثانیه خشکش زد.
پیرمرد رو به قصاب کرد و گفت: میشه بعداً برای خرید گوشت مراجعه کنم، میشه سی هزار تومان مرا... مرا ... م...
پیر مرد هاج و واج از پله قصابی پایین آمده و به طرف ماشین به راه افتاد، برای پیدا کردن کلید ماشین جیبهای خود را جستجو میکرد که حاجی سعید را مشاهده کرد که از پیاده رو میآمد. ضمن سلام و علیک گرمی گفت: حواسم پرت شده، کلیدها را در قصابی جا گذاشتهام، البته خواهشی هم دارم، میشه پنجاه هزار تومان قرض دستی بدهی؟"
پیرمرد نزد قصاب برگشت و ضمن برداشتن کلیدهای ماشین قرض خود را پرداخت نمود و گفت "اوستا قصاب، همیشه مبلغی برای ضرورت و بنزین در ماشین کنار میگذارم."
سپس به سوی مغازه لوازم خانگی رفت و با بقیه پول یک دست قاشق و چنگال خرید و راهی خانه شد. آن شب پیرمرد و همسرش به خانه حاج سعید رفته و موضوع نامزدی را به فال نیک گرفته و مبارک باد گفتند.
میزبان ضمن باز کردن کادوها تشکر کرده، هلهله و خنده بر صحن مجلس زیبائی خاصی بخشید.
پیرمرد و حاجی سعید نگاه هایشان به هم گره خورده، لبخند میزدند، لبخندی تلخ که فقط این دو طعم آن را میفهمیدند.
No comments:
Post a Comment