Mar 14, 2013

لبخندی با طعم تلخ

دکتر حسن جورابچی

از قدیم و ندیم مردم با مشاهده همدیگر ابراز احساسات کرده و سلام گرمی رد و بدل ‏می‌کردند، "خسته نباشید"، "خدا قوت" کلماتی بود که بیشتر از زبان‌ها جاری شده و بر دل‌ها ‏می‌نشست. تعارفات هم همچنان ریشه دیرینی داشته است. برای خوردن توت به حیاط همسایه ‏دعوت می‌شدیم. روزی دیگر بشقابی پر از گوجه یا آلبالو به همسایه می‌فرستادیم و موقع رفتن ‏به میهمانی یک عدد گلابی بزرگ و یا یک انار یا یک عدد لیمو به همراه خود می‌بردیم.‏


اما داستان پیرمردی با تشریفات امروزی گره خورده، لبخندی تلخ را تداعی می‌کند.‏
او یادداشت روزانه را بازدید کرده و یک یک خرید خانه را انجام داده و قلم می زد. وارد ‏صف پمپ بنزین شده، کارت هوشمند خود را در آورده و در دستگاه وارد نمود. جهت ادامه ‏کار دستگاه، عدد چهار با عدد صفر را وارد نمود. مشاهده کرد موجودی کارت با شماره رمز ‏کارت یکی است. زیر لب گفت "لعنت بر این شانس" سپس با قیمت آزاد باک بنزین را پر ‏کرده به راه خود ادامه داد.‏

چند قدمی از پمپ بنزین دور نشده بود که پلیس راهنمائی با کفگیر سفید دستور توقف داد. ‏خوشحال از این بود که همه مدارک را به همراه دارد و ماشین خود را به‌تازگی بیمه کرده، ‏شماره ماشین یادداشت و برگ جریمه صادر شد. تخلف بسته نبودن کمربند ایمنی بوده است.‏

‏ پیرمرد گفت: جناب! تازه از پمپ بنزین خارج شده‌ام، هنوز از دنده یک به دو نداده‌ام، بدین ‏فکر بودم که کارتم را تحویل گرفتم یانه. پلیس پاسخ داد "قانون دنده یک و دو نمیشناسد".‏

پیرمرد گفت: "خدا قوت، انشاالله... تا دو ساعت دیگر دفترچه جریمه را پر می‌کنی." پیرمرد ‏لیست خرید خانه را بازدید کرد، گوشت و هویچ خط نخورده بود. او به قصابی رفته مقداری ‏گوشت خواست و سئوال کرد که چه مبلغی باید پرداخت کند؟ اوستا قصاب گفت: سی و هفت ‏هزار تومان، او در حالی که فقط سی هزار تومان از پولش باقی مانده بود، رو به قصاب کرد ‏و گفت: لطفاً مقداری از گوشت را کم نمائید. اما اوستا قصاب گفت: نیازی نیست، این ‏حرف‌ها چیه، هر وقت از این‌ور گذشتی پرداخت می‌کنی.‏

در این اثنا زنگ موبایل پیرمرد به صدا در آمد، همسر پیرمرد بود که گفت "بعد از شام به ‏خانه حاجی سعید خواهیم رفت، به تازگی دخترش به خانه بخت رفته، ما نیز کادوئی شایسته ‏در حد خود باید به همراه داشته باشیم" گوشی موبایل در دست پیرمرد مانده و چند ثانیه ‏خشکش زد.‏

پیرمرد رو به قصاب کرد و گفت: می‌شه بعداً برای خرید گوشت مراجعه کنم، می‌شه سی ‏هزار تومان مرا... مرا ... م...‏

پیر مرد هاج و واج از پله قصابی پایین آمده و به طرف ماشین به راه افتاد، برای پیدا کردن ‏کلید ماشین جیب‌های خود را جستجو می‌کرد که حاجی سعید را مشاهده کرد که از پیاده رو ‏می‌آمد. ضمن سلام و علیک گرمی گفت: حواسم پرت شده، کلیدها را در قصابی جا گذاشته‌ام، ‏البته خواهشی هم دارم، می‌شه پنجاه هزار تومان قرض دستی بدهی؟"‏

پیرمرد نزد قصاب برگشت و ضمن برداشتن کلیدهای ماشین قرض خود را پرداخت نمود و ‏گفت "اوستا قصاب، همیشه مبلغی برای ضرورت و بنزین در ماشین کنار می‌گذارم."‏

سپس به سوی مغازه لوازم خانگی رفت و با بقیه پول یک دست قاشق و چنگال خرید و راهی ‏خانه شد. آن شب پیرمرد و همسرش به خانه حاج سعید رفته و موضوع نامزدی را به فال ‏نیک گرفته و مبارک باد گفتند.‏

میزبان ضمن باز کردن کادوها تشکر کرده، هلهله و خنده بر صحن مجلس زیبائی خاصی ‏بخشید.‏

پیرمرد و حاجی سعید نگاه هایشان به هم گره خورده، لبخند می‌زدند، لبخندی تلخ که فقط این ‏دو طعم آن را می‌فهمیدند.‏

No comments: