Nov 4, 2024

رضا براهنی

محمد آزادگر 


اسد سیف دوست عزیزم چند وقت پیش از من خواست که مطلبی درباره رضا براهنی برای آوای تبعید بنویسم. طبیعی است که استقبال کردم. اما چه بنویسم و چطوری بنویسم که تکراری نباشد، ذهنم را بشدت مشغول کرد. طرح های مختلفی را در ذهنم مرور کردم و در نهایت به آنچه ملاحظه می کنید رسیدم. خواننده این یادداشت، شاید یکی دو تکه کوچک از این نوشته را در دیگر نوشته های من دیده و یا خوانده باشد.

***

سال تحصيلى ۴۴-۴۵ بود. محصل کلاس هشتم دبيرستان بودم که با نوشته ای از براهنی آشنا شدم. بدون اینکه بدانم این نوشته از آنِ براهنی است. دوره اول متوسطه در دبیرستان سعدی تبریز معلمی داشتیم بنام عظیم پور که معلم زبان انگليسى و «املاء فارسى» ما نيز بود. وی در آدينه ی مهد آزادى، که صمد بهرنگى و رفقايش درمى آوردند، چيزهائى مينوشت و ترجمه هائى ميکرد. تا آنجا که يادم است، «آشنائى من با کتاب» ازماکسيم گورکى را در آدينه، وى ترجمه ميکرد. عظيم پور در ساعات «املاء فارسى» که هفته اى يک ساعت داشتيم، برخلاف معلمان ديگر اين درس که معمولا از گلستان سعدى و کليله دمنه و يا از کتاب فارسى ديکته ميگفتند، از جُنگهاى ادبى و مقدمه کتابها قطعه هايى را جدا ميکرد و ديکته ميگفت. یکی از این قطعات، قطعه اى بود درباره «پائیز تبریز» از مقاله براهنى درباره «قندريز» نقاش، با عنوان «از آفتابى به آفتاب ديگر». من خود در تبريز به دنيا آمده بودم و تبريزى بودم، ولى اين قطعه بالا روى من که محصل پانزده- شانزده ساله اى بودم تأثير عجيبى گذاشت. همين آشنائى باعث شد که بعدها نوشته هاى براهنى را با علاقه و اشتياق دنبال کنم.

قبل از انقلاب ۱۳۵۷ با کتابهای شعر و نقدهای ادبی اش در باره شعر و قصه  آشنا شده بودم. بعد از استقرار در آلمان در تیر ماه سال ۱۳۶۹(۳۴سال پیش) بخشهایی از کیمیا و خاک را با یک توضیح چند خطی در باره براهنی در صفحه فرهنگی «راه آزادی» شماره دوم، نشریه «حزب دموکراتیک مردم ایران» منتشر کردم. بعدتر در آبان ماه سال ۱۳۷۰ معرفی رازهای سرزمین من را در نشریه «راه کارگر» منتشر کردم. آشنایی من از نزدیک با براهنی در سفر به جمهوری آذربایجان شروع شد. در سال ۲۰۰۹ به دعوت صابر رستمخانلی شاعر آذربایجانی، رئیس حزب همبستگی شهروندی و نماینده پارلمان جمهوری آذربایجان، با تعدادی از دوستان که براهنی هم در میانشان بود، یک هفته ای در باکو بودیم. همان روز اول به دعوت ناظم ابراهیم اف، رئیس دیاسپورای آذربایجان در دفتر دیاسپورا با وی ملاقات کردیم و خودمان را معرفی کردیم. روزهای بعد با تعدادی از نمایندگان پارلمان آذربایجان از جمله با جمیل حسنلی (مورخ آذربایجانی ومخالف دولت فعلی جمهوری آذربایجان که در خارج از آذربایجان زندگی می کند)  دیدار داشتیم. از موزه ی ادبیات آذربایجان دیدار داشتیم و با مدیر آن رافائل حسین اف آشنا شدیم. از مزار پیشه وری دیدار کردیم و گل بر آن گذاشتیم. و...

 دو بار هم هدایت سلطان‌زاده و براهنی و من جداگانه به دعوت ناظم ابراهیم اف در محل دیاسپورا با وی دیدار کردیم. در این دیدارها بیشتر براهنی در باره ادبیات جهان و و عرفان  و ... صحبت کرد. ناظم ابراهیم اف از صحبت های براهنی خیلی به وجد آمده بود. همانجا تلفن را برداشت به انار رضا، رئیس اتحادیه نویسندگان جمهوری آذربایجان زنگ زد که تو این براهنی را دیده ای که او هم گفت دیروز دیده ام و خودم شخصاً عضویت افتخاریش در اتحادیه نویسندگان آذربایجان را اعلام کرده و کارت عضویت اش را نیز به وی داده ام.

براهنی را به یک جمع آکادمیسین دعوت می کنند. بحث در باره نظامی گنجوی و تدارک بزرگداشت نظامی بود. براهنی می گفت من به آنها گفتم شما که در تدارک بزرگداشت نظامی هستید، من می توانم در بازه زمانی یکی-دوساله کتابی همزمان به دو زبان فرانسوی و انگلیسی در باره نظامی تهیه کنم. براهنی شروع می کند ایده های خودش را در باره نظامی گنجوی شرح دادن و مقایسه نظامی با آثار کلاسیک های ادبیات جهان و..، که متوجه می شود تعدادی از آنها قلم برداشته اند حرف براهنی را یادداشت می کنند. براهنی می گفت وقتی این را دیدم شروع کردم حرف های بی ربط و عجیب غریب زدن. آنها دیگر گیج شدند و قلم و کاغذ را کنار گذاشتند. براهنی معتقد بود  آنها می خواستند ایده های او را در باره نظامی «سرقت» کنند. می گفت من به آنها گفتم که حاضرم به عنوان استاد مهمان بیایم باکو و برای دانشجویان ادبیات، ادبیات جهان را تدریس کنم. من و هدایت نیز در دیدارهایمان از ناظم ابراهیم اف خواستیم که براهنی را به عنوان استاد مهمان برای تدریس ادبیات مدرن جهان به دانشجویان آذربایجانی  به باکو دعوت کنند و همچنین امکاناتی فراهم کنند که براهنی برای بزرگداشت نظامی گنجوی کتاب بنویسد. براهنی بیش از هر کس دیگری در آذربایجان این صلاحیت را داشت، اما از طرف جمهوری آذربایجان هیچ پاسخی دریافت نشد!

براهنی در این سفر عضو افتخاری اتحادیه نویسندگان جمهوری آذربایجان شد. براهنی به شوخی می پرسید از این بابت پولی هم می دهند؟ یا عضو افتخاری خشک خالی است!

حضور براهنی در جلسات پالتاکی «هیئت هماهنگی» برای تشکیل  «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» و شرکت حضوری در نخستین جلسه تاسیس انجمن بسیار با اهمیت بود. قطعاً بدون حضور او "انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» سر انجام نمی یافت. و تهیه سند پایه بر اساس منشور انجمن قلم جهانی همه از او بود.

نخستین کنگرۀ مؤسس «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» رضا براهنی را بعنوان رئیس افتخاری دائمی خود برگزید.

براهنی از سال ۱۳۴۵ به همراه دیگر نویسندگان ایران علیه سانسور کتاب بود و در تأسیس کانون نوسندگان ایران در سال ۱۳۴۷ نقش فعالی داشت.  او پس از انقلاب ۱۳۵۷، در احیا کانون نویسندگان در سال ۱۳۵۸ تلاش می کند. براهنی در تهیه و تدوین  متن«ما نویسنده‌ایم» که با ۱۳۴ امضا در سال ۱۳۷۳ منتشر شد، شرکت فعالی داشت. براهنی پیوسته از آزادی اندیشه و بیان بی هیچ حصر و استثنا دفاع کرده است!

 

براهنی و سلطنت‌طلب‌ها و راست‌های افراطی

سلطنت‌طلبان بخاطر فعالیت های افشاگریانه ی براهنی قبل از انقلاب در باره دیکتاتوری شاه و شکنجه های زندانیان سیاسی و مبارزه برای آزادی زندانیان سیاسی و فعالیت مشترک با نویسندگان و شاعران انجمن قلم امریکا در «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران» و شرکت در انقلاب ۱۳۵۷ دل پر خونی از او دارند.

طرفداران سلطنت در کشور ما راست افراطی و شوونیست‌ها  هستند. و براهنی را بخاطر گرایش چپ و دفاع از حقوق ملی و شهروندی ملیت های تحت ستم ایران تخریب می کنند. بی سبب نیست که ثابتی  مقام امنیتی دروغ های مضحکی را به او می بندد. و تصادفی نیست که عباس میلانی در باره براهنی از روی دست ثابتی کپی می کند و دروغ های ثابتی را تکرار می کند. فحش ها و شادی و بشکن زدن مجری تلویزیون «منو تو» از درگذشت براهنی، نشان از عمق کینه ی این جماعت سلطنت طلب دارد.

دیدگاه های براهنی درباره تحصیل به زبان مادری و چند ملیتی دانستن کشور ایران و مبارزه وی علیه ستم ملی نه تنها شاه پرستان را خوش نمی آمد و نمی آید، بلکه بخشی از«چپ» ها  و «دموکرات» ها را نیز «ناراحت» می کند!

 

براهنی و زبان مادری و ستم ملی

براهنی تحصیل به زبان مادری را حق دموکراتیک می داند. کمتر مقاله و مصاحبه ای از براهنی یافت می شود که به ستم ملی  و تحصیل به زبان مادری اشاره نکرده باشد.

«ما حق داشتیم فقط یک سال به زبان مادری کتاب بخوانیم و مشق بنویسیم. از آذر ۲۴ شمسی تا آذر ۲۵ شمسی. بعد دولت محلی که منتخب مردم بود توسط دولت مرکزی سرنگون شد، و فارسی زبان رسمی منطقه اعلام شد.» از « خودزندگی‌نامه‌ی نامکتوب نمایشنامه‌نویسی در پاریس- تقریرشده بر دوستی از پسِ مرگ»

«پس از ۲۱ اذر ۱۳۲۵ دولت شاه ما را مجبور کرده بود که کتابهای ترکی را جمع کنیم و ببریم در میدان شهرداری (ساعات میدانی) آتش بزنیم و بعد گردن بنهیم بر اینکه همه چیز را به فارسی بخوانیم.» براهنی می گوید « نخستین اشاره من به خفقان زبان مادری، و از بین رفتن ریشه‌های هویت آذربایجانیان در منظومه جنگل و شهر بود که در سال ۴۳چاپ شده بود.» (از مقدمه  ظل‌الله- شعرهای زندان، -ص۳۴/ مرداد ۱۳۵۴)

«خیانت به اکثریت مردم در زمانی صورت گرفت که تعلیمات عمومی در کشور، که پیش از سلطنت رضاخان در ابتدا به دو زبان آغاز شده بود، با آمدن او تبدیل به تحصیل به زبان فارسی شد. صاحبان زبانها و فرهنگ های دیگر باید از حقوق و هویت اصلی خود، با یک دستور سلطنتی دست می کشیدند و همگی تسلیم یکی از زبانها می شدند: یعنی فارسی. از راه زبان فارسی که زبانی هندواروپایی بود، به تدریج این حس به همه مردمان کشور به جز فارس ها تلقین شد که آنها هنگام ورود به مدرسه باید زبان مادری و زبان بومی خود را فراموش کنند. ... به فرزندان بیش از شصت و هفت درصد مردم کشور این حس القا شد که زبان مادری زبان تحقیر است، و زبان حاکم زبانی است درخشان که همه باید آن را یاد بگیرند و به آن ببالند...

 آذربایجانی باید حق نوشتن، خواندن، تحصیل و تدریس به زبان مادری خود را داشته باشد. آذربایجان نیز حق دارد هویت خود را داشته باشد. آذربایجانی باید مدیریت منطقه خود را به درایت خود، به زبان خود داشته باشد. در غیر این صورت آذربایجانی هم میهن شما نیست. مستعمره‌ی مناطق فارسی زبان است. مستعمره ی اصفهان و شیراز و نیمه ی فارس تهران است. این یک مبارزه است، یک مبارزه. آذربایجانی می گوید فرهنگ را از سلطه ی مطلق صاحبان یک زبان دربیاورید. ما تساوی فرهنگی، زبانی و اداری می خواهیم. فقط دریغ کردن این تساوی از مردم آذربایجان است که آنها را در هر لحظه ای که فرصت به دست بیاید نسبت به زورگویان عاصی خواهد‌ کرد. تنها تساوی حقوق دمکراتیک بین همه ی ملیت ها و اقوام کشور است که ضامن بقای کشوری به نام ایران است.» (صورت مسئله آذربایجان؟ حل مساله آذربایجان؟)

 براهنی معتقد است: ایران زندان ملیت های ستم دیده است.

براهنی در اغلب کتابهای شعر و رمان ها و مقاله ها و مصاحبه هایش به ستم ملی در کشور چند ملیتی ایران اشاره می کند و بطور جدی علیه ستم ملی و نژاد پرستی است.

 

براهنی وگرایش چپ

براهنی از یک خانواده ی کارگری می آید. او هرگز به طبقه کارگر پشت نکرد. در تمام رمان ها و در اغلب شعرها، مصاحبه ها و مقاله هایش دو محور اصلی نسبتا ثابت است: تعلق قومی و تعلق طبقاتی. (طبقه فرودست)

رضا براهنی آدم سیاسی است. نظرات سیاسی دارد. جهت گیری سیاسی روشنی دارد. در پراتیک سیاسی اقدام می کند. اوسوسیالیست است.

 نوشته ها و ترجمه های براهنی چه کتاب های شعر باشد و چه رمان ها و یا مقاله ها به روشنی گرایش به چپ او را بی اما و اگر نشان می دهد. ترجمه کتاب «عرب و اسرائیل» نوشته ماکسیم رودونسون مارکسیست در سال ۱۳۴۸، ترجمه مانیفست کمونیست مارکس- انگلس  سال ۱۳۵۵و ترجمه «لنین جوان» از لئون تروتسکی آذر ۱۳۵۷گرایش به چپ او را نشان می دهد.

براهنی ۵۵ سال پیش کتاب «عرب و اسرائیل» ماکسیم رودنسون، را به فارسی ترجمه می کند. اهمیت این ترجمه در این است که وی بیش از نیم قرن پیش به اهمیت مسئله «عرب و اسرائیل» پی برده بود و ضروری دیده بود که مسئله را از منظر یک مارکسیست بیان کند. و فکر می کرد که ضرورت دارد این کتاب به فارسی ترجمه بشود.

ترجمه مانیفست کمونیست مارکس- انگلس توسط براهنی تنها ترجمه ای به فارسی است که مقدمه تروتسکی را دارد. مقدمه تروتسکی ضمن تفسیر مانیفست، و رد نظریه «سوسیالیسم در یک کشور» و نقد بین الملل دوم و سوم، اعلام می دارد: «اندیشه ی مارکسیستی امروز تنها در زیر پرچم بین الملل چهارم زنده است» (تروتسکی یکی از رهبران انقلاب اکتبر بود که توسط عوامل استالین در سال ۱۹۴۰، سه سال بعد از نوشتن این مقدمه در مکزیک ترور شد)

براهنی مخالف ادبیات حزبی است! براهنی در مقدمه ی «قصه نویسی» می نویسد: «من مخالف ادبیات حزبی هستم.» او به تجربه و در عمل و بر اساس مطالعه و آشنایی با آثار ماندگار ادبیات جهانی دریافته است، ماندگاری یک اثر ادبی و تاثیرگذاری آن باید خالی از ایدئولوژی باشد. براهنی به صراحت می گوید: «من با ادبیات ایدئولوژیکی شخصا مخالفم.» و همزمان تصریح می کند: «اگر مقاله سیاسی بنویسم حتما باید ایدئولوژی داشته باشد ولی شعر که میگم، خیلی شعرتر از اینه که مثلا سیاسی بشه، فقط، آنهم باید چند صدایی باشه» (نشریه ی آفتاب۲۱ ، ویژه نامه براهنی- دی ۱۳۷۵/ ژانویه ۱۹۹۷)

 براهنی در سخنرانی اش در برلین می گوید که می شود با ایدئولوژی شاعر و یا نویسنده مخالف بود ولی با آثارش موافق بود و پسندید. «شعر اگر از ایدئولوژی شاعر فراتر نرود، شعر نیست.»

براهنی می گوید: «از شعری خوشم نمی آید که به تصور و توهم طبقاتی بودن از شعریت خود دست بردارد» (ادبیات ایرانی معاصر، متن سخنرانی رضا براهنی در دانشگاه برلین/ ۱۴آوریل /۱۹۹۲-  منتشر شده در دنیای سخن)

«وظیفه ماست، بویژه نسل جوان، که با باز کردن همه پنجره های ذهن، استالینیسم خودی را به بیرون از جهان‌بینی خود پرت کنیم. این نسل باید نشان دهد که تعبد را رها کرده، متفکرانه گام برمی دارد.» براهنی کار در قالبهایی از نوع رئالیسم سوسیالیستی، رمانتیسم سوسیالیستی  و رئالیسم قرن نوزده  را بد می داند و رد می کند. (به نقل از مقاله «نقد تئوری و تئوری نقد» از کتاب «رویای بیدار»

 

براهنی و مسئله زن

براهنی در سال ۱۳۴۸یعنی ۵۵ سال پیش «تاریخ مذکر» را  نوشته است. براهنی در سال۱۳۶۲در مقدمه بر چاپ جدید «تاریخ مذکر» می نویسد: «اصالت هر کتابی در ابتدا مربوط به چارچوب زمانی خاصی است که در آن نوشته شده. ...خواننده باید بداند که تاریخ مذکر در سال چهل و هشت نوشته شده، و طبیعی است که منعکس کننده ی روحیه آن سالهای جامعه ایران و آن سالهای تفکر خود من باشد» و در همین مقدمه به تاثیر آل احمد بر تاریخ مذکر اشاره می کند. ولی تاکید می کند که «ساخت اصلی «تاریخ مذکر» نظریه پردازی مربوط به آن و اندیشه اساسی آن، ارتباطی به جلال آل احمد ندارد...نه من و نه هیچ نویسنده ی دیگر نسل من نمی توانیم اثر تلنگری را که «غربزدگی» جلال به ذهنیت ما زده، نادیده بگیریم. ولی ساخت فکری من بعدها  راه دیگری در پیش گرفته که در کتابهای بعدی من منعکس است».  علیرغم این اعتراف براهنی که بر جامعه پدرسالار نور می تاباند و ریشه های زن ستیزی را در جامعه ایران می شکافد و دلایل و علت های حذف زنان و عقب نگه داشته‌گی زنان را بطور مفصل تشریح می کند.

براهنی از معدود نویسندگانی است که شخصیت‌های زن در نوشته‌هایش با آگاهی بر فرهنگ مردسالارانه حاکم پی‌ریزی می‌شوند و هم از این روست که درک زنان و همدردی عمیق نسبت به سرنوشت زنان در سرتاسر رمان « رازهای سرزمین من»  » موج می‌زند. تمامی شخصیت‌‌های زن حتی آن‌هايی که «نقش منفی» دارند از شعور و شخصیت مستقل برخوردارند. این از ویژگی‌های این رمان است که در این فضای حاکم جایگاه والايی به این رمان بزرگ می‌دهد.

ظلم و ستمی که بر زنان سرزمین ما رفته و می‌رود، در لابه‌لای «رازها» به طرز شگفت‌انگیزی بازتاب می‌یابد: زندگی و تجربه هر کدام از زن‌های «رازها»، خود داستان غم‌انگیز و حسرت‌باری است که خواننده را به تفکر وا می‌دارد و برانگیخته می‌کند. زندگی مادر حسین میرزا، رقیه خانم، حاجی فاطمه خانم، مادر ابراهیم آقا و تهمینه ناصری و آن زن جوان راسته‌کوچه‌ای با همه تفاوت‌هایشان در یک چیز مشترک‌اند: تحقیر می‌شوند، از طرف جامعه مردسالار زیر فشارند و به دلخواه خود نمی‌توانند زندگی خودشان را رقم بزنند.

براهنی در «آزاده خانم و نویسنده اش (چاپ دوم) یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی» از منظر فمینیستی به مسئله زن می پردازد. آزاده خانم زن نوعی است که مورد ستم، تجاوز و شکنجه قرار می گیرد: «بدانید که اگر یک نفر در این دنیا اسیر باشد، من آن یک نفرم. اگر یک نفر در زیر شکنجه باشد، من آن یک نفرم. آیا این اسیر بودن و زیر شکنجه بودن به این دلیل نیست که من زنم؟» (آزاده خانم..ص۲۵۲)

«شوهرم چیزی جز یک تعلیمی نیست، و به رغم جثه‌ی کوچکش، به رغم بیچارگی اش در برابر ظلمِ ظالم و به رغم ریخت توسری خورده اش، مرا به تعلیمی عادت داده است» (ص۲۵۶). بیب اوغلی که خودش شکنجه می شود، مظلوم است و ستم دیده؛ ولی همین مظلوم و ستمدیده در رابطه با زنش «آزاده خانم» ظالم و ستمگر می شود و همان بلایی که تیمسار شادان بر سرش آورده، بر سر زنش می آورد.

«به جای شوهر ایکاش خواهری داشتم. خواهر اگر بود تسکینم می داد. حتما خون بند می آمد. چون خواهر ندارم، می میرم. دارم کشته می شوم. اگر خواهر داشتم او را روی زانویم می نشاندم، موهایم را به دست او می سپردم. مثل پرنده او را به سینه ام می چسباندم و آهسته به او می گفتم که چقدر دوستش دارم...

کاش خواهری داشتم.

چیزی که از من می رود بیزاری من از وضعی است که در آن گیر افتاده ام.

به من می گویند زن،  ببین و فراموش نکن.

کاش خودم را به دست خواهری می سپردم.(ص ۲۳۵)

نمی توانم از باغ گلستان تبریز و شهریار و شعر «روح پروانه» او، و خود کشی آزاده خانم  به سادگی رد شوم: «دم در باغ گلستان از درشکه پیاده شد. رفت توی باغ...حسن باغ گلستان به این بود که هم به چوخورلار و گجیل و ناچره لر نزدیک بود و هم به شهناز و پاساژ و منجم و قره آغاج و گزران و قونقا باشی...روبروی همان استخر دراز روی نیمکت نشست و موقعی که دست کرد و از جیبش نامه آزاده خانم را در آورد و شروع کرد به خواندن.... من زخمی شده ام، برای ابد، آنقدر خون از من خواهد رفت که خواهم مرد...او تیغ ریش تراش بیب اوغلی را در دست گرفته و خود را در آینه با آن چشمهای خرمائی اش نگاه می کند و بعد دست می برد و لبهایش را که نرم و بی خون و پر نور است لمس می کند و پیش از اینکه دست به کار شود، به همان صدای حزین و ملایم این بیت ها را می خواند: من نه پری دیده نه دیوانه ام/ روح ستمدیده پروانه ام...

و بعد تیغ ریش تراش را روی هر دو مچش محکم می کشد و باز توی آینه نگاه می کند و این بار خون فواره می زند ...

و ناگهان دستی روی شانه اش گذاشته شد و یکی گفت: «داداش! داداش، برای چی این طور گریه می کنی؟» سرش را از روی نامه بلند کرد. دو چشم سیاه درشت روی صورت و چشم  های گریانش خم شده بود. چه چشم های غم زده ای! شریفی گفت: «من؟ من؟ من گریه نمی کردم!» بلافاصله فهمید مرد کیست و بلند شد. ...شریفی را روی نیمکت نشاند و خودش هم نشست. و در آب استخر خیره شد. بی آنکه حرفی بزند. او که تصمیم گرفته بود راز نامه را با کسی در میان نگذارد، نامه را به طرف مرد دراز کرد. مرد عینکش را در آورد، نامه را گرفت و تا ته خواند... و بعد شریفی از او تقاضا کرد که آن تکه از شعر «روح پروانه» را که با مصرع «من نه پری دیده نه دیوانه ام/ روح ستمدیده پروانه ام» شروع می شد، اطراف نامه به خط خوش خود بنویسد و او خودنویس را در آورد و بیت ها را نوشت. (آزاده خانم  صفحه ۲۷۱-۷۲)

دیدگاه های فمنیستی براهنی را می شود در رابطه با فروغ فرخ زاد هم دید. براهنی می گوید من بیش از دویست صفحه مطلب در باره فرخ زاد به زبان های فارسی، انگلیسی و ترکی چاپ کرده ام. براهنی در مقاله «فروغ بی فاصله با خود شعر گفته است» می نویسد: «تردید ندارم که فروغ فرخزاد بزرگ ترين زن تاريخ ايران است...فروغ فرخزاد نخستين زنی است كه عليه رأس خانواده قيام كرده و اين قيام را در زندگي شخصی و زندگی شعری، به عنوان مسئله اصلی زندگی و هنر يك زن شاعر متجلی كرده است. اين قيام عليه رأس خانواده، قيام عليه تاريخ مذكر ايران است كه همه چيز آن بر محور تسلط مرد شكل می گيرد. فرخ زاد سنت خانواده پدری، سنت خانواده شوهر، و سنت خانواده معشوق را زير پا می گذارد. در اولی و دومی، مرد مسلط است. در سومی، او معشوق را از چارچوب خانواده زن دار و بچه دار برمی گزيند. فرخ زاد سيستم خانواده را به هم زده است.»

من تا کنون کسی را ندیده ام که این چنین روشن و بدون لکنت زبان در باره بعد فمنیسی فروغ فرخزادحرف زده باشد.

 

براهنی و «روح قومی- ملی»

براهنی «از آفتابی به آفتاب دیگر» را سال ۱۳۴۴ می نویسد، سال ۱۳۷۵ «تبریز بعد از دور دنیا»  و «شور امیراف» را ۱۳۷۷.

«از آفتابی به آفتاب دیگر» گرچه در باره قندریز نقاش تبریزی است ولی براهنی پائیز تبریز را، کوچه ها وخیابان هایش را، و مردم تبریز را هم می نویسد: «پائيز تبريز، فصلى توفانى است، اگر در کنار باغ گلستان باشید، مي بينيد که برهنگى زودرس بر درختان بلند حکم میراند و در غروب، غوغای کلاغها از آنسوی باغ شنیده میشود. ولی اگر چند قدمى از باغ دور شويد، در صورتي که بارانی نیامده باشد  و تگرگی گرد و خاک را بر زمین ننشانده باشد، باد ذرات ريز خاک را لوله میکند و بر سر و صورت و چشم آدم میپاشد. گرچه خیابان هائى در عرض و طول شهر ساخته شده ولی همینکه از خیابانی کمى منحرف شوید، قدم در کوچه هاى تو در توى طولانى میگذارید که به اندازه دهها برابر خیابانها طول دارند. ... در شب، اين کوچه ها، دالانهاى بى انتهای ظلمانی هستند که عابر دست بر دیوارهای کاهگلى آنها ميسايد و اسکندروار در ظلمات پيش میرود. با وجود این، تبریز شهر نور و روشنائی هم هست و در تابستان ها، گوئی آفتابش، در همان خیابان پهلوی که خیابانی شرقی- غربی است، غروب میکند و در روز از هر نقطه شهر، مسجد بالای کوه ديده میشود ...

تبریز شهر عزاداران، زنجیر زنان و سینه زنان نیز هست و شاید جنب و جوش در ایام سوگواری، از هر موقع دیگر ببیشتر باشد. مردم تبریز بیشتر بازارى هستند يا کارگر. این عده بیشتر، همینکه کارشان تمام شد، دسته دسته، در حالیکه آذوقه شبانه شان را بغل زده، سرهاشان را پايين انداخته اند، راه خانه را در پيش میگیرند. يک ساعت پس از غروب، صدای پا در پس کوچه ها قطع میشود و ظلمت غليظتر میگردد. اما در وسط شهر، هنوز سینمارو ها هستند و کافه نشينها و خراباتيان. ولی در دو ـ سه ساعت بعد از غروب، معمولا حتی خیابانها هم خلوت میشوند. کسى نمى ماند جز چند عابر دير کرده که با عجله حرکت میکنند و يا چند مست که چندان عجله اى از خود نشان نمى دهند و گداها که کنار دیوارها و زبر درها میخوابند و مگس ها که زبر باد و باران و برف، به پرسه شبانه خود ادامه میدهند.»(تاريخ مذکر، صفحات ١٧٧- ١٧٨ )

براهنی در «تبریز بعد از دور دنیا» می نویسد: « "شمس تبریزی" حرفی زده است که درباره‌ی من صادق‌تر است تا خود او: «برای آن تا یک چشم دوست بینم صد چشم دشمن می‌باید دید.» ده‌ها کتاب تاریخ و رمان و شعر مربوط به جنگ دوم جهانی خوانده‌ام و صدها فیلم دیده‌ام، اما حقیقت این است که وقتی درست‌تر فکر می‌کنم می‌بینم که جنگ دوم جهانی از همان «گود مرده‌شوخانه»ی تبریز شروع شد، ولی برای درک حقیقتی به این روشنی دور دنیا را باید می‌گشتم و «صد چشم دشمن» باید می‌دیدم. دور دنیا را گشته‌ام تا تبریز را بهتر بفهمم. مسئله‌ی تعصب نیست. کسی که به زادگاه خود برنگردد، دنیا ندیده؛ یا بهتر، از مادر نزاده. ولی این را در آن روزهای اول نمی‌توان فهمید. نه اینکه آدم شعورش قد ندهد، نه! حسی می‌رود در پایین قلب و بالای معده کمین می‌کند و می‌ماند. انتظار می‌کشد و می‌ماند. تا اینکه گشتن دور دنیا و تجربه کردن آدم‌هایش، دست‌های آدم را بلند می‌کند و می‌گذارد روی آن حس. مرد هم باشی آن آبستنی را حس می‌کنی و بعد می‌بینی اگر حتی معنی هم نداشته باشد، چیزی به مراتب بالاتر از معنی دارد.»

رابطه غریب و سحرآميزى بين «از آفتابی به آفتاب دیگر» که سال ١٣٣٨ دوستى از براهنی میخواهد به دیدن قندريز نقاش در تبریز بروند و براهنی این ديدار را در سال ١٣۴۴ در «انتقاد کتاب» مینویسد و در آن نوشته تصويرى که  از تبریز ارائه مى دهد تا سال ١٣٧۵ که «تبریز بعد از دور دنيا» را می نویسد، وجود دارد. براهنى هر وقت و در هر کجا که ميخواهد از تبريز سخن بگويد، نوشته اش شگفت انگیز، غریب و سحرآميز میشود.

سال ۱۳۷۷ براهنی «شور امیراوف را نمی گویم » را می نویسد:

«در دل نگذارمت، که انگار شوی
در دیده نذارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای، نه در دیده و دل
تا با نفس بازپسین یار شوی
(از مقالات شمس)

مثل کف دست، مثل خطوط کف دست، آشناست. شور امیراف را نمی گویم. از تبریز تا ساوالان را می گویم. از شمس تا زرتشت را. کوههای انسانی باهم سخن می گویند. من سخن نمی گویم. خاکم، آغشته به عطر و کندر گامهای آنهایی است که گذشته اند. دویست کیلومتر بیشتر نیست. از آن بالاتر که دشت مغان موهای طلایش را در برابر باد می خواباند، می گویم هیچ خاک دیگری در جهان قلمروی به نام دشت مغان ندارد. اساس جادو هم از همان مغان است. بعد از سبلان تا جاهایی که نفت به روی خاک می رسد و سه هزار سال پیشتر آتش می گیرد، باز، همان خاکم، آغشته و خیس از عطر پای آنهایی که گذشته اند.

دزدان آتش آنجایند. و ((باکو)) ریشه اش بادکوبه نیست گرچه بادهایش هراسان می وزند. ریشه اش همان ((باکوس))، خدای شراب است، با ریشه بغ که به همه زبانهای کهن آسیا خداست. شور امیراف را نمی گویم. از کله وکلاله بادهای بی در و پیکر که بروی، اگر اسیر گیسوان خزر نشده باشی که بعدها در امیراف، تصویر صوتی شده. دوباره به سوی تصویر رجعت خواهد کرد و تو شکافتن سخت، اما دل انگیز موجها را خواهی شنید .

.... باید هزار بار بشنوی و هر بار که می شنوی، می بینی سراسر پائین کوههای قفقاز دست کم تا برج بابل کهن با تو حرف می زنند. این موسیقی حرف می زند و بالاتر از حرف را هم می زند. با من که چنین کاری می کند.... آخر من این تمها را از سینه مادرم، درست از توی اعماق خزر و دریاچه ارومیه و ریشه اصلی کوه که فرات را به سوی جنوب می فرستند، درست از توی چهره های سفید و برجسته و قهوه ای و درخشان و سینه امواج و آدمها، و اسبهایی که هیجان را صدا می زنند، شنیده ام، باید سینه ام را جر دهم تا اینها همه در آن، دوباره، به این شکل ترکیبی و بدیع جا بگیرند و ریتمها که تند می شوند من دستهای مردها و پاها و زنها، را نمی بینم، می شنوم. وقتی که می چرخند، چهره می چرخانند و بعد ناگهان غم همه جا را می فشرد.

....در این ملودی ها دو سه، چهار، ده آذربایجان نداریم. هزار آذربایجان داریم. این فکرت امیراف گنجوی چه کرده است!»

تبريز و آذربايجان و آذربايجانيت پيوسته در شعرها، مقالات و نوشته هاى مختلف و بعدها در رمانهاى رضا براهنى جايگاه ويژه اى دارد.

براهنى وقتى از ساعدى و يا شهريار مى نويسد، تبريز را نيز مى نويسد، تبريز افسانه اى و جادوئى را، و يا وقتى که شعر «گارى» را به ياد دوستش، دوست هميشه در کنارش، غلامحسين ساعدى مى سرايد، درد و رنج و حسرت ملتى را آنچنان استادانه و زيبا و در عين حال دهشتناک و خوف انگيز ترسيم مى کند که خواننده شعر نفس اش بند مى آيد و سنگينى درد و حسرت ملت مظلومى را بر دوش هايش احساس ميکند:

و بعد هن هن کنان سبلان را انداختند روى گارى و بردند

و آسمان پر ستاره تبريز را انداختند روى گارى

از روى گارى صدها هزار چشم تبريزى فرياد ميزدند:

ما را بردند

و،

بردند

گلهاى باغچه هاى تبريز مى گريستند وقتى که ارک عليشاه را انداختند

روى گارى بردند

براهنی خوب می داند که تجارب تاریخی یک ملت، موقعیت جغرافیایی و میراث فرهنگی یک قوم، «روح قومی- ملی» را می سازد، لذا وی پیوسته در آثارش به تجارب تاریخی، موقعیت جغرافیایی و میراث فرهنگی می پردازد.

براهنی خوب می داند که این «روح ملی» است که ملت را ملت می کند.

نوشته های براهنی تجلی «روح قومی- ملی» است.

  سپتامبر ۲۰۲۴ 

به نقل از جلداول از چهل‌ویکمین وآخرین شماره آوای تبعید که در سه جلد منتشر شده است.

No comments: