Apr 6, 2023

دو روی یک سکّه

احمد رحیمی  

دو موجودیت ارتجاعیِ جمهوری اسلامی از یک سو، و طرفداران فرزندآخرین پادشاه پهلوی، که وی را شاهزاده خطاب میکنند، - و مایل به فراموش کردن این واقعیت هستند که انقلاب ضد استبدادی  سال ۱۳۵۷ سیستم حکومتی سلطنتی را به تاریخ سپرده است،- از سوی دیگر، در یک رقابت رسانه‌ای از اصطلاحات و ترمهای مشابه و گاه یکسانی استفاده میکنند که سالهای سال است آشنای گوش ملل غیر فارس ساکن در کشوری که ایران نام گرفته است میباشد : دو اصطلاح، یعنی تمامیت ارضی و تجزیه‌ طلبی، ترجیع‌بند همه محافل تمامیت خواه و مرتجعی است که  طرفدار رژیم فقاهتی، و یا سلطنتی با چاشنی ناسیونالیستی میباشد.

کلمه آزادی در تفکر آنان  جایی ندارد، زیرا آزادی ذاتاً در اسلام به عنوان دین یا ایدئولوژی وجود ندارد، و زعمای روحانیت دوران مشروطیت از آن با صفت قبیحه نام برده اند. و پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ نیز « دیانت ما عین سیاست ماست» را پیش کشیده‌اند که بدانید چون در دین ما آزادی محلی از اعِراب ندارد، برحسب تعریف، در سیاست ما هم، یعنی سیاست جمهوری اسلامی، آزادی معنا و مفهومی نخواهد داشت. اِعمال این دیانت- سیاست توسط مؤمنین دو آتشه و در صورت لزوم متناوباً با دفیله‌‌های پشتیبانی امت همیشه در صحنه، در طول چهار دهه گذشته دریاچه‌های مملکت را از صحنه خارج کرده، رودخانه‌‌ها را از مسیر طبیعی بیرون انداخته، و سیاست خارجی امپریالیستی با همسایگان، و دریوزگی  با کشورهای بزرگ را در پیش گرفته، و افزایش فقر، رواج فحشا، تاراج منابع زیر زمین و روی زمین، عدم صلاحیت و بیهودگی و توهم آنرا به همگان نشان داده است.

در جبهه‌ی سلطنتی نیز پدر و پدر بزرگ فرزند آخرین شاه در ایران نه تنها مستظهر به دولتهای قدرتمند خارجی بودند بلکه از بی‌انصاف‌ترین وغدارترین نابود کنندگان آزادی بشمار میرفتند. در حالیکه، آزادی، حیاتی‌ترین و اولین مسأله برای مردم کشور و به‌خصوص ملل غیر فارس از آذربایجان و کردستان گرفته تا بلوچستان میباشد؛ وچون این مردم دلداده‌ی این لفظ قبیحه هستند، منطقاً نه از این یک و نه از آن یکی انتظار بیهوده نباید داشته باشند.

از تشابهات عمده‌ی این دو جناح که جای تعجب چندانی نباید داشته باشد ِاعمال دست و دلبازانه‌ی سانسور در سیاست و امور اجتماعی است. هر دو رژیم سابق و لاحق همان سختگیریهای سانسوری را در مورد تمام نویسندگان غیرخودی بکار میبرند، و سانسور در سطح چند نویسنده،  در باره زبانهای غیر فارسی تبدیل به سانسور ملیونی میشود. حتی تماشایی در مورد جمهوری اسلامی مخالفت با زبان عربی خوزستانیهاست که زبان قرآن همان جمهوری است.

در رژیم شاهنشاهی آزادی نبود، و سانسور بحد وفوراعمال میشد و اداره آن در گذشته با شهربانی و محرمعلی‌خان معروف بود؛ بعد از تشکیل سازمان [سلب] امنیت به این اداره ششم نخست‌وزیری احاله شده بود و حد و حدود آنرا  ملاحظات همایونی مشخص میکرد. میدانیم که اعلیحضرت مزبور دشمنی بخصوصی با آذربایجان داشت و بدین سبب زبان آن هم با سانسور مطلق آن رژیم روبرو بود.

امّا داستان سانسور در جمهوری «دیانت ما سیاست ما»، با محرمعلیخان تنها روبراه نمیشد، بنابراین تبدیل به وزارتخانه‌ای شد که وظیفه‌ی آن کمک به حفظ موجودیت رژیم اسلامی از طریق سانسور است، که خود  در ضمن توسط دستگاههای چندگانه مسلح و جاسوسی تأمین میشود. رضایت از سانسور بحدی است که  چهار دهه بعد از انقلاب نویسنده‌ای بنام آقا مصطفی مستور ناچار شده از درد سانسور در نامه‌ای خطاب به وزیر ارشاد گله کرده و بنویسد : «….تا چنین رویکردی بر فرهنگ و هنر حاکم است هرگز کتابی نخواهم فرستاد، و به ابلاغیه‌ها عمل نمیکنم  و تا روزی که امکان انتشار بدون حتی یک کلمه سانسور آن فراهم شود منتظر میمانم. مقاله مینویسد سانسور کتاب به رغم اینکه در دهه‌های گذشته همواره سدّ مقابل نویسندگان و مترجمان بوده در دو سال گذشته به طرز چشمگیری تشدید شده است.(سایت رادیو فردا ۹ بهمن ۱۴۰۱)  در تأیید این نوشته نیز یکی از ناشران کتاب در تبریز چنین میگوید :

وزارت ارشاد از اعطای مجوز به کتاب‌های تورکی در ایران امتناع میکند. سانسور طی دو سال اخیر و پس از جنگ دوم قاراباغ چندین برابر شده. در سالهای گذشته برخی ناشران کتاب‌هایی را که در جمهوری آذربایجان ترجمه شده بودند  به تورکی مورد استفاده در آذربایجان جنوبی برگردانیده و با طی پروسه قانونی آنرا چاپ و منتشر میکردند. اما طی دوسال اخیر وزارت ارشاد با تعیین قوانین جدید عملاً مانع از نشر کتاب ترجمه شده در جمهوری آذربایجان میشود. این وزارتخانه با اختراع زبان «تورکی قفقازی» و «آذری ایرانی» که در آن زبان معیار زبان استفاده شده در صدا و سیمای جمهوری است در خواست مجوز اکثر کتاب‌های تورکی را رد میکند. علاوه بر این کلماتی هم چون «آذربایجان» «قاراباغ» شدیداً سانسور شده و به جای آن توصیه می‌شود از  کلمه «ارّان» استفاده شود.

 

مردمی که با انقلاب هدر رفته‌ی ۱۳۵۷ سلطنت را به تاریخ سپردند این تنها دستاورد مثبت آن انقلاب بود) تا با  فقهایی که طی نسلهای متوالی با آزادی ستیزی آنان آشنا و همدم بوده - و البته برخی از مؤمنین آنرا بجان خریده - و هر روز و هر ساعت با آن بسر برده بودند آشنایی عریان‌تری داشته باشند؛  چرا بایستی دوباره در برابر قبول یکی از دو پایه‌ی تاریخی استبداد یعنی دین و سلطنت  قرار داده بشوند؟چهل و سه سال پس از آن انقلابِ منجر به «زن، زندگی، آزادی»، انتخاب بین بد و بدتر مطرح نیست. بلکه  دور انداختن هر دو روی این سکه مطرح است.

حال، با توجه به بیلان متجاوز از چهل سال حکومت مرتجعانه و مستبدانه جمهوری اسلامی و با عطف توجه به وضع بدتر از نامطلوب منابع معیشتی عموم از قبیل آب و صحت عمومی و مسکن تا کجا این حکومت قابل دوام است؟

تا آنجاییکه به خود حکومت مربوط است، با اینکه اضطراب سرتاسر آنرا فرا گرفته خود را چندان هم نا امید تصور نمیکند. بالاخره از نظر وی تا ظهور حضرت بقیه‌الله هم نباشد تا آینده‌ای قابل پیش‌بینی امید بقا وجود دارد، چون این حکومت نیک میداند که از نظر تاریخی خلافت‌های اسلامی عباسیان بغداد، و فاطمی مصر و عثمانی به ترتیب توسط هلاکوخان مغول، ایوبیان و نیروهای بریتانیایی و فرانسوی در جنگ جهانی اول به پایان خویش رسیده‌اند. یعنی هیچکدام از این خلافتها در یک خیزش مردمی از داخل سقوط نکرده‌اند. زیرا در زمان آن‌ها افکار عمومی داخلی  و بین‌المللی و حقوق بشر و غیره وجود نداشته‌است. همانطور که بر آمدن خود جمهوری اسلامی نیز در ایران به نحوی، غیر منتظره بوده است، بدینمعنی که برآمدن یک حکومت دینی در کشوری مسلمان چون ایران سالهای شصت و هفتاد قرن بیستم در هیچ احتمالی نه میگنجید. بنابراین به چه دلیل سقوط وی نیز از طریق خیزش داخلی نتواند بار اولی باشد که این خلافت اسلامی  توسط مردم خود آن خلافت، از سریر قدرت به زیر کشیده شود؟ 

از یاد نبریم که شوریدن و اطاعت نکردن به یک شاه را نیز اول بار در تاریخ، مردم تبریز با ناکام گذاشتن قُشون حکومت مرکزی در سالهای اول قرن بیستم در جنگ داخلی یازده ماهه تبریز نشان داده است.

در سال ۱۳۵۷ خودِ سردمداران اسلامی هم در باطن خود، باور نمیکرده‌اند که بتوانند چهل سال آزگار مسائل مطرح شده در رساله‌های فقهی را در سطح جامعه عملی سازند.  ولی  با کمال تعجب  این امر در ایران بوقوع پیوسته است. مگر نه آنطور که میگویند آقای خمینی به فرزندش احمد گفته است : احمد، زدیم و بردیم؟. چون از نظر تاریخی در هیچ مکانی یک حکومت اسلامی بدون  خونریزی بر سر کار نیامده است. و این را یک نوحه‌خوان شاعر و مؤمن و مسلمان اینطور بیان کرده : قانیله قُیوب بو دین بیناسئن.یعنی  بنای این دین را با خون گذاشته است. هر چند که این خلافت نیز آن خونریزی ماقبل رسیدن به قدرت را، پس از به قدرت رسیدن جبران کرده است. آینده‌ی احتمالاً نزدیک نشان خواهد داد که آیا آن رسیدن نامنتظره به قدرت را، ترک نامنتظره آن نیز کامل میکند یانه؟

از جانب دیگر گرفتار شدن جمهوری اسلامی در مشکلات لاینحلی که، سیاستهای نابخردانه، متوهمانه و خارج از توان خودش مسبب و موجد آنست، بهمراه کوششهای اطرافیان تشنه به قدرتِ، فرزند برومند آخرین شاه را نیز به صرافت انداخته است که با استفاده از شرایط بوجود آمده به میدان بیاید ، تا بخت خود را برای باز گرفتن  تاج و تخت از دست رفته با همکاری محافل خارجی و با ایجاد پی درپی، ولی بیهوده‌ی تشکیلاتهایی که تنها در خیال وجود دارند و معرفی خویش به عنوان شهروند ساده دوباره تصاحب کند.

حیرت انگیز این است که برخی از مخالفان غیر سلطنت طلب جمهوری اسلامی این موضعگیری فرزند شاه را جدی و واقعی فرض کرده‌اند. و چون به نظر آنان برای ساقط کردن حکومت فعلی همه، و همه اپوزیسیون باید متحد بشوند تا موفق به بر انداختن آن شوند، وجود وی  و رعایایش از ضروری‌ترین عوامل است. در حالیکه فرزند شاه به غیر از چند هوادار محفلی تاریخی و اعضای فراری دستگاه‌های امنیتی شاه، کسی را ندارد که به وی جسارت بدهد فراخوان مستقلی برای نشان دادن نفوذ خود مانند تظاهرات ماههای گذشته ایرانیان در خارج از کشور بدهد.

التجأ فرزند شاه سابق به مشاهیر انترنتی از روی نیاز است و اینان باید بهوش باشند که با گرفتن عکس‌های یادگاری با وی، به معروفتر شدن او، و در نتیجه مضرتر شدنش کمک میکنند. این شخص برای استخلاص مردم از شر حکومت فعلی وارد معرکه نشده است. از نظر واقعیِ رضا پهلوی اینان در‌واقع پله‌های نردبانی باید باشند که وی با صعود بدان به ارتفاع هزار و چهارصد متری در شمیران برسد. بنابراین باید خودشانرا در سالهای بعد در نظر مجسم کنند که زانوی غم در بغل گرفته و از کرده سالها قبلشان پشیمان شده‌اند که دیگر سودی ندارد.

اما  شور اتحاد و ذوق براندازی در این ائتلافیون چنان فراگیر شده که هنرپیشه جوان و موفق ما نیز در خلسه‌ی این هیجان گفته است : هر کسی که در حال حاضر سخن از حکومت پس از جمهوری اسلامی پیش بیاورد خاین به خون جانباختگان است. این خانم‌ جان عزیز باید متوجه این نکته باشد که، تصادفاً، حالا  موقع صحبت در این مورد است، نه زمان دیگری. وگرنه، هر کسی که حرف زدن در این مورد را به بعد موکول کند دچار همان داستان پدر بزرگ این شخص می‌شود که ابتدا ظاهراً (ویقیناً با خُدعه) طرفدار جمهوریت بوده ولی علمای اعلام که وی بعدها میبایست حساب آنانرا برسد، موافقت نکرده بودند و ایشان هم اطاعت کرده بود و در عزاداری محرم کاه بر سر شده بود و سپس به شاهی بغایت مستبد و کج‌دست و آدمکش تبدیل شده بود.

یا می‌شود حکایت همین آقای خمینی امروز. که در نوفل لوشاتو طلبه ساده‌ای میبود که به قم میرفت و به طلبگی خودش مشغول میشد. وی البته خدعه کرده بود، و به تهران که آمد با دیدن اوضاع باین نتیجه رسید که با ماندن در قم و توسل به خدای تبارک تعالای رحمان رحیم نمیشود گذران کرد و با عجله‌ای که برای تشکیل جمهوری اسلامی «مانند همه جمهوری‌ها !»  داشت،  باید قاصم الجبارین بود، و اینکه رسول اکرم نیز رجم (سنگسار) میکرد، دست میبرید و زیر آوار میگذاشت و غیره. پس بشکنید این قلمهارا. و حزب فقط... هم می‌گفت خمینی عزیزم بگو که خون بریزم، و دهه خونین شصت براه می افتاد.

پدر رضا پهلوی فعلی نیز زمانیکه هنوز جوانی جوانبخت بود و با خدمتی که آقای فروغی در طرفداری از سلطنت در پیش چرچیل که  برای کنفرانس متفقین در تهران بود، - و بنظر برخی، جزو نخبگان سیاستمداران وطن پرست قلمداد می‌شود، وای به وطنی که پرستنده‌اش چنین آدمی باشد- و بصوابدید وی برای دیده نشدن به چشم مردم، خوابیده در صندلی عقب ماشین به مجلس شورای ملی میرفت تا قسم پادشاهی بخورد این خفت را همیشه با خودش داشت، هیچ‌گاه از فکرِ عمل نکردن به قانون اساسی که وی را مقامی بی‌اختیار در امور کشور میخواست عدول نکرده نبود. پس چرا فرزندش که اکنون، در اثر فساد و بیداد و کشتار تاریخی این مردم به دست این حکومت اسلامی، فرصت آمدن به صحنه را یافته است و با تبلیغات وسیعی که وسایل مادی‌اش را کشورهای مخالف جمهوری اسلامی فراهم میکنند نتواند مانند ابوی مکرّمش برای ما نقش بازی کند؟.

کسی که ادعای دموکراسی و دلسوزی برای مردمی عقب‌مانده دارد و هم‌اکنون در مقابل آنانیکه نظرش را در مورد از سایه به آفتاب آمدن مقام امنیتی سابق و معاون وی سؤال میکنند میگوید این موضوعات را برای انحراف از مسأله اصلی که سقوط جمهوری اسلامی است پیش میکشند و جواب صریحی نمیدهد. در حالیکه حتی اگر صراحتاً هم از آنان، ساواکی‌های سابق ساواکی مانده، ولومپن‌های طرفدارش اعراض بکند، آدمهای دوراندیش و واقع‌بین قانع نمیشوند. چون به غیر از

خُدعه، وجود لومپن‌ها خواه به صورت خام، خواه به اشکال دیگر در آمده‌اش از قبیل پاسدار و بسیج و لباس شخصی و پیراهن قهوه‌یی و غیره، از ضروریات غیر قابل چشم‌پوشی حکومت‌های استبدادی، مخصوصاً به صورت فردی و اُتوریتر   از ناپلئون سوم به بعد میباشد. لومپن به مستبد همانقدر وابسته است که مستبد به لومپن نیاز دارد. همانطور که ولایت فقیه و سلطنت دو روی یک سکه‌اند، همانطور هم لومپن و مستبد منفک از همدیگر نیستند. قبل از انقلاب ۱۳۵۷ در دوران مارش به سوی تمدن بزرگ، در عین حالی که رژیم به انواع دستگاهها و سازمان های جاسوسی و خفقان مسلح بود باز هم در مواردی از خدمات بی‌شائبه لومپنیزم مستفیض میشد. ‌آرتش کودتا کرده بود ولی شعبان بی‌مخها به خیابان کاخ حمله میکردند و خانه مصدق به تاراج میرفت و در آتش میسوخت.

کلوبها و باشگاههای احزاب سیاسی و سیندیکاها را مأموران شهربانی ویران کرده و آتش نمی زدند، چاقوکشان و لومپنهای اجیر رژیم شاهنشاهی  بدان مشغول میشدند. دانشجویان و دانش‌آموزان را تنها ساواک کنترل نمیکرد، این کارها به لومپنیزم نیز محول میشد. اما اکنون می‌بینیم که شاهزاده نمیتواند لومپنها را از خود براند. و چرا اینکار را بکند.  مگر اینان جزو ملت با فرهنگ و باستانی ما که،  قبل از تاریخ هم به صورت ملت بوده، و به تعبیر تئوریسین ایرانشهری در‌واقع اولین ملت کره خاکی  نیستند؟ مردمان دیگر کشورها، هزاره‌ای باید منتظر میماندند تا به حالت ماقبل تاریخ ما برسند، یعنی تبدیل به ملت شوند. جل‌الخالق.

لباس شخصی های زمان حاضر مثلاً در تهران چه کسانی هستند؟ مگر خمینی عزیزم بگو که خون بریزم گویان دود شده و به هوا رفته‌اند؟ خدمتی راکه این عناصر به حکومت ارائه میدهند، آجانهای یونیفورم پوش نمیتوانند.

حالا ما ادعا نمیکنیم که فرزند شاه مخلوع همه این‌ها را مرتکب خواهد شد. ولی این‌ها امکانات بالقوه‌ی یک دستگاه استبدادی فردی است، فقیه باشد یا سلطان، که دفعتاً واحده  میتواند بالفعل بشود.

تازه این فرزند، غیر از سلطنت چه کار میتواند بکند؟ و اگر خُدعه مجالش میداد میتوانست بگوید که راستی را هم، من به غیر از شاه شدن کاری بلد نیستم. ولی نباید از نظر دور داشت که جائیکه وی مآلاً بدان نظر دارد یا اطرافیانش خیلی مشتاق آن هستند با انقلاب ۱۳۵۷ مردود شده است. امّا طرفداران موظف و بقول سعدی وظیفه‌خورهای سلطنت منسوخ خیال میکنند که بلکه بتوان کاری کرد. ولی مردمی که انقلاب ۱۳۵۷ را براه انداختند چیزی را که طرد کرده‌اند  دوباره پذیرا نمیشوند، که در غیر اینصورت ریشخند تاریخ و تمسخر جهانی بدرقه راهشان میشود. این کار در یونان نشده، در افغانستان نشده، و در هیچ جای دیگر.

آقا رضا پهلوی که اینهمه از دموکراسی - نه از آزادي- حرف میزند آنرا از کجا آموخته است؟ آیا تصور میکند که صِرف اقامت کردن در جوامع دمکرات، یا تکرار مداوم کلمه دمکراسی انسان را دمکرات میکند؟ در اینصورت نه تنها وی، بلکه کمونیستهای پوتینی «پیک‌نت» نیز که سالهاست ساکن جوامع غربی هستند استادان دمکرات میشدند. اگر رضا پهلوی همانطورکه در این نوشته اشاره شده، کار دیگری غیر از پادشاه شدن بلد است بگوید. وی در تمام عمرش چه تحصیلاتي کرده، و چه چیزهایی از آن آموخته و کدام حرفه را بلد است که اگر خزانه منتقل شده در طول سلطنت ابوی به خارج از ایران نبود میتوانست با آن امرار معاش کند، به ما هم اعلام کند.

میماند اینکه، پس این شخص چه کار باید بکند که این اتهامات به وی نه چسبد؟ وی که در تب و تاب خدمت به خلق مظلوم است چگونه این خدمت بی اجر و مواجب را انجام دهد؟ آقا رضایی که در این کار چنان حسن نیت دارد که میخواهد تمام قضایا با نرمش و آرامش صورت بگیرد. در حالیکه بسیاری از جمهوری خواهان درخواست اعلام سپاه پاسداران به عنوان یک سازمان تروریستی را دارند، فرزند شاه سابق خواستار جلب این سپاه به سوی خویش است و در تعقیب آن هم سیاست شناس معروفی چون امیر طاهری - نمیدانم ایشان فرزند ابولقاسم طاهری هست که از لندن گزارش میکرد یانه؟-موزیک خود را با  وی کوک کرده و خواستار ماندن سپاه (یعنی دست نخورده ماندن آن) و خدمت به کشور است !.

توسل به سپاه پاسداران بی وجه نیست، روزگار آئینه را محتاج خاکستر کند. چرا، که آرتش شاهنشاهی بیست هشت مردادی دیگر وجود ندارد و نقش آنرا در رژیم حاضر این سپاه به عهده گرفته است، نه آرتش. اما از طرفی هم خود این، نوعی سردرگمی بوجود میاورد. چون اسم رسمی آن، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است و اگر به خواهد از چیز دیگری پاسداری کند به مؤسس خویش بی‌وفایی کرده است. ولی  میدانیم که بیوفایی عادتی قدیمی است و با تجدید زیبایان بیوفایان هم تجدید می‌شوند !

درست است که مردم ایران از جنوب‌شرق تا شمال‌غرب خواهان زایل شدن جمهوری اسلامی هستند، و باز هم درست است که رضاپهلوی و اعوان و انصار سلطنت طلب نیز همین خواست را دارند، ولی این دو خواست در ضمن از یک مقوله نیستند. خواست مردم ایران رهایی از ستم استبداد، کشتار و فساد این رژیم دینی است، و به دست خودِ مردم. در حالیکه سلطنت طلب‌ها و در رأسشان پسر شاه مخلوع خواهان قدرت هستند باکمک کشورهای متحابه ! تا ایران را به آن تمدن بزرگ که، در اثر انقلاب ۱۳۵۷ در نیمه‌راه متوقف شد برسانند. ملاحظه می‌شود که این دوخواست باهم یکصد و هشتاد درجه اختلاف راه دارند و اصرار وی برای تأمین وحدت یعنی سوار شدن بر دوش لومپن‌های «جاوید شاه گو» و در‌ واقع بالاتر از آن، مردم ایران است، خواه وی باین مطلب اقرار بکند یا از آن اعراض نماید.

رضاپهلوی اگر میخواهد از صمیم قلب به این مردم خدمت کند یک راه دارد که، اگر آن راه را برگزیند میتوان به صمیمی بودنش اطمینان کرد. و آن اینستکه در اختلاف مردم ایران با رژیم حاکم وارد نشود، ودخالت نکند. اگر نمیتواند در کناری به‌نشیند، و به تماشا به پردازد بهتر است  خود رأساً با شاهپرستانش، و مستقل از مردم، جبهه‌ای باز کرده و ازآنجا با رژیم مبارزه کند، و از مردم تقاضای اتحاد، ائتلاف و هر گونه همکاری نداشته باشد. و این منطقی است چون با دو خواست عمیقاً متنافر، چه اتحادی و چه ائتلافی؟

این البته برای وی تکلیف شاقّی است. زیرا کسی که تنها کارش در محیط آزاد غرب، بجای دعوت

 مستقل از طرفدارانش برای برگزاری میتینگ، اخلال در میتینک‌های دیگران، با پرچمهای پنجاه متر مربعی است چگونه و با چه کسانی بتواند کار مبارزه با رژیم را پیش برد؟‌

پس آقا رضا پهلوی، مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان !

احمد رحیمی  




No comments: