May 13, 2017

نامه اى از تاريكى

معصومه قربانى

از حال به آينده، از تاريكى به نور، از انسانى مجهول و در زنجير به انسانى كه آزاد است.

من در زمانه اى و مكانى زيست مى كنم كه همه جا تاريك و ظلمانى است، مدتى است كه من هم مانند ديگر شهروندان كشور تاريكى قابليت صحبت كردن را از دست داده ام، ديگر نمى توانم صحبت بكنم، نه من بلكه همه مدتى است كه به مرض لالى دچار شده اند: صحبت كردن و درد دل كردن به نوستالژى مردمان كشور ظلمت تبديل شده است آخر ديگر نمى توان به كسى اعتماد كرد،
سالها قبل كه هنوز مردم مى توانستند باهم درد دل بكنند شرايطى پيش آمد كه والدين فرزندش را و فرزند والدينش را به مأمورين كشور ظلمت لو مى دادند و خود در مراسم اعدام عزيزانشان شادى مى كردند و حتى بهترين شيرينى و گُل را بعنوان هديه به جلادان پيشكش مى كردند و چنين شد كه ديگر به آرامى مردمان كشور ظلمت ياد گرفتند باهم صحبت نكنند چونكه مى ديدند حتى والدين هم به بچه ها رحم نمى كنند و برعكس. بهترين شهروند الگوى كشور ظلمت كه مدام او را بعنوان كسى تبليغ مى كردند كه شايسته تقليد رفتار است دادستانى بود كه خود حكم قتل دو فرزندش را داده بود  و چنين شد كه مردم گفتند كه سرى را درد نمى كند نبايد دستمال بست و  بمرور زمان قابليت سخن گفتن را از دست دادند.
من از سرزمين تنهايى برايتان مى نويسم از سرزمينى كه مردمانش ديگر روحى ندارند آنها سابقاً براى دوست داشتن ارزشى والا قايل بودند، از يكى از سالمندان شنيدم كه پدرش برايش نقل مى كرد كه آنها در عشق بازى و وفاى عشق  زبانزد عام و خاص بود. اما دير زمانى است كه ماموران مذكر و مؤنث حاكم در لباس عاشقان ظاهر مى شوند و از عشق بازى خود با مردمان سرزمين تاريكى فيلم و عكس تهيه مى كنند تا با تهديد آنها به انتشار و محاكمه بخاطر عشق بازى آنان را به حلقه ماموران مخفى بى دستمزد دربياورند و چنين شد كه بعد از دير زمانى همه تصميم گرفتند از عشق و عشق بازى چشم بپوشند و عطاى اين كار را به لقايش ببخشند.
من از سرزمينى سخن مى گويم كه همه جا تاريك است، در اين تاريكى به جز غم و كدر چيزى نمى توان يافت، مردمان سرزمين تاريكى براى لحظه اى خوشى حاضرند كل زندگى شان را فدا بكنند. در سرزمين تاريكى سو مصرف " وياگرا" هرويين و شيشه بالاترين رقم مـرگ و مير شهروندان را تشكيل مى دهد. مردمان سرزمين تاريكى نه خاطره اى دارند و نه آينده اى دارند آنان عاجز از لحضه اى فكر كردن هستند، سياه مستى هم ديگر دلخوشى مردمان سرزمين تباهى است آنان ماشين و موتوسيكلت را با سرعت دويست كيلومتر مى رانند و در حالى كه بهمديگر فحش مى دهند ماشين را بهمديگر و يا به ديوارى مى كوبند. مردمان سرزمين سياهى عاجز از لحضه اى خوشى و ارامش هستند آنها اين ارامش را در عدم مى جويند.
من از اوج بدبختى برايتان مى نويسم از قعر جهنم، از تنهايى تحميل شده، از عصر ايزوله گى، از زمانه اى كه ناله قربانى در قهقه شادى جلادان و همهمه تماشاگران به گوش كسى نمى رسد، من از عصرى مى نويسم كه جلادان قبل از قتل قربانيان چشم و پيشانى قربانى شان مى بوسند و بعد از قتلش بر سر نعش اش آه و ناله كرده و سوگ وارى مى كنند. من از عصر تاريكى مى نويسم از عصرى كه چپاولگران و راهزنان سرگردنه به مالباختگان وعده عدالت مى دهند. من در عصرى مى زيم كه سگ صاحبش را نمى شناسد، در عصر اطلاعات و فيس بوك و تلگراف راست و دروغ چنان با هم مخلوط شده است كه حتى گويندگانش هم نمى دانند كه كدام حرفشان راست و كدامين اش دروغ است. من از عصر سردرگمى برايتان مى نويسم، عصر تهوّع، عصرى كه قوه تشخيص تعطيل است، عصرى كه جنايتگران و قاتلان وعده آزادى سر مى دهند، اين نامه آخرين نوشته من خواهد بود ديگر در اين عصر نوشتن معنى خود را از دست مى دهد واژه ها معانى مختلف مى دهند زبان به انحطاط رفته است و واژه اى  مانند آزادى معانى مختلفى مانند دستبند، حبس، اعدام و سانسور را هم مى رساند يا عدالت دهها معنى دارد و بيشتر دزدى، چپاول، غنيمت و راهزنى را به ذهن متبادر مى كند. من از عصر پوچى برايتان مى نويسم از عصر تجاوز به ايده ها از عصر انحطاط انديشه از عصر سراب. از عصرى كه دلخوشى تحصيلكرده گانش مسابقه گوزيدن در سر سفره است از عصرى وفور دكتر و پرفسور، از عصر مدارك جعلى، از عصر "كردانيسم". از عصرى كه انسان هيچ احترامى ندارد و انسانهاى محروم از احترام براى جلب توجه ترحم با پول و تزوير مدرك مى خرند تا كسى آدم حسابشان كند.

در زمانه اى كه من زيست مى كنم كارگران زنده به گور ميشوند، در كشور تاريكى جان انسان كمتر از جان سگ ارزش دارد و اصولاً جان كسى كه پول نداشته باشد كمتر از جان سگ هم ارزش ندارد. در كشور تاريكى وقتى پنجاه نفر در معدنى زنده به گور ميشوند ده سال طول مى كشد كه صاحب معدن را پيدا بكنند و هر كس توپ را به زمين ديگر مى اندازد و مى گويد صاحب معدن فلانى است و فلانى مى گويد نه صاحب اصلى اش نيستم صاحب اصلى اش خود كارگران هستند. اينجا سرزمين انحطاط است، سالها پيش بنيان گذار كشور تاريكى گفت ما فقر را ريشه كن مى كنم و چون حاكمان كشور تاريكى ديدند اين وعده اى مفت است بهتر ديدند كه نسل كارگران و فقيران را منقرض كنند كه بپنداشتند بقول شاعر:  مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه.

من از عصرى سخن مى گويم كه قربانيان عاشق چشم روى جلادان هستند و بردگان برده دار را مانند خدا مى پرستند، در عصرى كه من زندگى مى كنم بالاتر از تاريكى است عصرى كه همه چيز تار ديده ميشود. در اين عصر هيچ چيز معلوم نيست، هيچ چيز در جاى خودش نيست، اين عصر، زمانه اى است كه قبرستانهايش آبادتر از شهرهايش هستند. در اين عصر چندهزار اعدامى را در يك روز دفن مى كنند و هنوز هم مزارشان معلوم نيست، من بندرت صداى ناله مـردگان را در خاوران مى شنوم، صداى قهقهه قاتلانشان امكان شنيدن ناله قربانينان را لامحال كرده است. من را به ياد نخواهيد آورد، اما منهم كسى هستم كه ترس و لرز بر اندامش رخنه كرده است مانند تمام شهروندان حكومت ظلمت. من از عصر فراموشى دسته جمعى از عصر حكومت امام زمان اين نامه را برايتان مى نويسم، عصرى كه مردمانش از بى حالى رنگ شان زرد شده است و آنقدر اميد واهى بسته اند و بعد از سالها پيكار بازهم گرفتار درد ماضى شده اند كه بينشان مثل شده است سگ زرد برادر شغال است و همه سرتا پا يك پاچه اند. آرى در اين زمانه هر كس آمده ظالم تر و بى رحم تر از حاكم قبلى بوده است و هنوز هم مردمان عصر من بدليل فقدان اميد به آينده خوشبختى شان را در حكومت استبدادى پهلوى مى جويند، پدرم مى گفت پدربزرگم هم بعد از سالها مجادله بر عليه حكومت استبدادى قاجار در آخر غبطه سلطه دوران ناصرى را مى خورد. آرى من از عصر تدفين آرزوها برايتان مى نويسم عصرى كه سگ صاحبش را نمى شناسد و راهزنان، غارتگران و جلادان وعده ازادى و عدالت را مى دهند و مردم برايشان هلهله شادى سر مى دهند. در اين عصر بيدار شدن و آگاه شدن مانند جذامى شدن است، آگاه ترين مردمان حكومت تاريكى باستانگرايان هستند كه مى شود گفت جاهلترينشان هستند: آخوندهاى ريش و پشم دار مى خواهند ما را به هزار و چهارصد سال قبل بازگردانند و كراواتى هاى باستانگرا به دوهزار و پانصد سال قبل مى خواهند كوچمان بدهند.  آرى در عصر من آگاهى و جهل غيرقابل تميز از همديگر هستند اين عصر عصر مات و گم گشته گى است.

پ،ن: جوروج اورول در ١٩٨٤ نامه اى بدين مضمون دارد، البته متاسفانه كتاب را سالها قبل خوندم و فرصت نشد كه كتاب را دوباره نگاه كنم ببينم چقدر تقلب و يا نزديك است ولى در هر حال اين دل نوشته  اقتباسى از نامه جورج اورول به آيندگان در رمان ١٩٨٤ است.

معصومه قربانى   

No comments: