Sep 13, 2014

درد

رامیز روشن- ترجمه: حمید بخشمند


اسکندر نُه سال قبل از این‌که جنگ شروع بشود ازدواج کرده بود، اما بچه‌اش نشده بود. رفت جنگ، نُه ماه بعد نامه‌ای به‌دست‌اش رسید که درش نوشته شده بود صاحب یک پسر شده‌ای.
اوّل خوشحال شد. بعد چیزی به‌دلش برات شد و خاطرش را برآشفت. بی‌اختیار گریه‌اش ‌گرفت و اشک‌اش درآمد.
فرمانده پرسید:
ــ چته گریه می‌کنی؟
اسکندر گفت:
ــ پسرم شده. نُه سال بود که نشده بود، بعد از این‌که آمدم جبهه، شد.
ــ پسرت شده، چه بهتر. حالا، گریه برای چی؟
اسکندر گفت:
ــ می‌ترسم کشته بشم و پسرم را نبینم.
فرمانده دل‌اش به‌حال او سوخت، گفت:
ــ یه نامه بنویس عکس پسرت را برات بفرستند.
و اسکندر به فرمانده نگفت که عکس انداختن در دِه چه‌ کار سختی است. بچه را باید ببرند به رایون. فاصله‌ی ده تا رایون هم یک عالمه راه است. جخ، توی رایون هم عکاس پیدا بشود یا نه.
اسکندر چیزی به فرمانده نگفت، اما عکس انداختن خودش، سه چهار سال قبل از جنگ، یادش آمد. اسکندر آن عکس را نه در رایون، که در شهر انداخته بود. رفته بود عکاس‌خانه، آن‌جا دو تا عکس بزرگ بود قدّ نصف دیوار. یکی، عکس آدمی بود نشسته بر پشت یک اسب. یک شمشیر دست‌اش بود و یک تفنگ روی دوش‌اش. اما بالای کتف‌هاش سری نبود، به‌جای سر یک سوراخ بود.
به اسکندر گفتند:
ــ برو پشت عکس، زیر پای‌ات یک چارپایه بگذار، سرت را هم از آن سوراخ بده بیرون، تا عکس‌ات را بیندازیم. این اسب و شمشیر و تفنگ هم مال تو
اسکندر را زمان بچه‌گی یک بار اسب زمین زده بود، از آن وقت از اسب می‌ترسید.
و اسکندر سرش را از سوراخ بالای کتف‌های آدمی که توی آن یکی عکس بود، بیرون آورده بود. این یکی، آدم لندهور عظیم‌الجثه‌ای بود که هالتر سنگینی را برده بود بالای سرش. البته سر نداشت، و اسکندر وقتی سر خودش را از سوراخ بالای کتف‌های همین آدم بیرون داده بود، هالتر مانده بود بالای سرش.
اسکندر چشم چرخانده بود، پاها و بازوهای آن آدم گُنده را نگاه کرده بود، فکر کرده بود کمی بعد این پاها و بازوها مال او خواهد بود، بَه‌بَه‌ی گفته بود و دهانش به ملچ‌ملچ افتاده بود. بعد چشم چرخانده بود و هالترِ بالای سرش را نگاه کرده بود و موهای سرش سیخ ایستاده بود. هالتر لاکردار انگار نه یک عکس، که یک هالتر واقعی بود. اسکندر فکر کرده بود خدایا، حالا اگر این هالتر واقعی باشد وُ بیفتد روی سرم حتماً خرد و خمیرم می‌کند.
و به عکاس گفته بود:
ــ زود کارت را تمام کن که از ترس مُردم.
عکاس دگمه‌ی دوربین‌ را زده بود و نیش‌اش را باز کرده بود.
اسکندر سرش را از سوراخ پایین هالتر بیرون کشیده بود و نفس راحتی کشیده بود.
عکس را آورده بود دِه‌شان.
در خانه‌ی اسکندر آینه‌ای بود مال زمان نوح. آن را از دیوار پایین آورده بود و پرت کرده بود ته یک صندوق، درش را قفل کرده بود وُ عکس را زده بود جای آینه.
هر وقت که او خسته و کوفته از صحرا به‌خانه برمی‌گشت، اول می‌رفت یک نگاه به پهلوان اسکندر که توی عکس بود، می‌انداخت وُ همان لحظه خستگی از تن‌اش بیرون می‌شد. سرِ سفره که می‌نشست باز نگاهی به عکس می‌کرد وُ اشتهاش دوچندان می‌شد. روزی هم که به جبهه می‌رفت، برای آخرین بار نگاهی به عکس انداخته بود و به زنش گفته بود:
ــ نترس، گلوله و این‌ها به من اثر نمی‌کنه!..

اما حالا به‌دل‌اش برات شده بود که خواهد مرد. خواهد مرد و پسرش را نخواهد دید.
و یک روز که اسکندر تفنگ به‌بغل در سنگر نشسته بود، خوابش برد. توی خواب همان عکاس‌خانه را دید.
آن‌جا وسط اتاق عکس بزرگی گذاشته بودند. در عکس، یک قنداق بود و توی قنداق هم یک بچه. بالای کتف بچه هم به‌جای سر، یک سوراخ بود.
در باز می‌شد، زن اسکندر بچه به‌بغل پا به آنجا می‌گذاشت، می‌رفت پشت عکس، سرِ بچه‌ را از سوراخ بالای کتف بچه‌ی توی عکس بیرون می‌آورد. اسکندر نگاه می‌کرد و می‌گفت:
ــ نه، این نیست!..
زن اسکندر می‌رفت و با بچه‌ی دیگری در بغل دوباره بازمی‌گشت.
زن‌اش همین‌طور چند بار رفت و برگشت… اما قیافه‌ی هیچ‌کدام از آن بچه‌ها به‌دل اسکندر ننشست.
آخر سر، اسکندر و عکاس هر دو به‌کل قطع امید کرده بودند، که از پشت در صدای گریه بلند شد. در باز شد و زن اسکندر با بچه‌ای به‌‌بغل وارد شد.
بچه گریه می‌کرد وُ خودش را می‌کشت.
زن اسکندر رفت پشت عکس، سرِ بچه‌ را که داشت گریه می‌کرد، به‌زحمت از سوراخ عکس بیرون آورد. اسکندر به‌محض این‌که قیافه‌ی بچه را دید خونش به‌جوش آمد. بینی و دهان و چشم و ابروی‌اش درست شکل اسکندر بود. حتی بالای لب، زیر دماغ‌اش درست مثل خود او سبیل پُرپشت و زبری داشت.
اسکندر با خوشحالی دست به‌سبیل‌اش کشید و به‌عکاس گفت:
ــ بیانداز!
عکاس اما نتوانست عکس آن بچه‌ی سبیلدار را بیندازد. چون، ناگهان انگار زمین لرزید.
و اسکندر هراسان از خواب پرید، دید که بزن ‌بکوب است. دشمن با تانک وُ سرباز به ‌سنگرشان حمله کرده بود. تفنگ را جلو چشم‌اش گرفت وُ ‌خواست یکی از سربازهای دشمن را نشانه بگیرد، که… معجزه‌ اتفاق افتاد. اسکندر داشت چشم چپ‌اش را می‌بست تا نشانه‌ بگیرد که بین لوله‌ی تفنگ‌اش و یک سربازِ دشمن، قنداقی نمایان شد. توی قنداق بچه‌ای سیخ ایستاده بود، دست‌های‌اش را دراز کرده بود طرف اسکندر وُ از گریه داشت خود را می‌کشت.
اسکندر یکّه‌ خورد و چشم چپ‌اش را باز کرد؛ دید نه قنداقی هست وُ نه بچه‌ای‌. هر دو ناپدید شده‌بودند. سه بار «بر شیطان لعنت» گفت و سه بار پهلوی‌اش را نیشگون گرفت وُ مشغول همین کار‌ها بود که دید همان سرباز دشمن را زدند و کلّه‌پا کردندش.
اسکندر تفنگ را جلو صورت‌اش گرفت وُ یکی دیگر از افراد دشمن را نشانه گرفت. اما همین‌که چشم چپ‌اش را بست، باز همان قنداق وُ همان بچه دوباره نمایان شد.
اسکندر از نو چشم چپ‌اش را باز کرد وُ فهمید که اگر کار بدین منوال پیش برود، نخواهد توانست خودش را از شرّ بچه خلاص کند. ناگهان چیزی به ذهن‌اش رسید. تفنگ را سمت یکی از تانک‌های دشمن که داشت به طرفشان می‌آمد، نشانه رفت وُ تا چشم چپ‌اش را بست، دوباره قنداق و بچه آمدند ایستادند بین لوله‌ی تفنگ وُ تانک.
اسکندر به انتظار نشست.
تانک نزدیک شد و در حال زیرگرفتن قنداق بود که اسکندر نتوانست خودش را نگهدارد، از سنگر بیرون پرید وُ با فریاد به‌سوی تانک حمله برد.
از بقیه‌ی ماجرا… دیگر خبر نداشت. چشم‌اش باز کرد وُ دید با سرِ باند‌پیچی شده روی تخت بیمارستان دراز کشیده است.
در آن بیمارستان تعداد زخمی‌ها زیاد بود. هر روز علاوه بر دارو به‌هر کدام از زخمی‌ها یک شکلات هم می‌دادند تا بخورند وُ خونشان زیاد شود. بس که از زخمی‌ها خون زیادی رفته بود. تازه، پس از بهبودی هم باید دوباره به‌جبهه برمی‌گشتند، باید دوباره می‌جنگیدند وُ خون زیادی می‌ریختند؛ هم خون دشمن را، هم خون خودشان را.
زخم سر اسکندر زود خوب شد وُ کم‌ترین اثری از زخم باقی نماند. اما دکترها هرچه کوشیدند، دردِ سر او از بین نرفت که نرفت. با این درد نمی‌شد با دشمن جنگید. این بود که برای آخرین بار یک شکلات و یک کاغذ مُهرشده‌ به اسکندر دادند و گفتند:
ــ کارِ تو با جنگ وُ جبهه تمام شد. برگرد برو خانه، پیش زن و بچه‌ات
اسکندر کاغذ و شکلات را گذاشت توی جیب‌اش، از بیمارستان مرخص شد و ‌راه افتاد… مسافتی از راه را با قطار، بخشی را ماشین و مقداری را هم با پای پیاده طی کرد و از چندین شهر و روستا گذشت و آخرِ سر خودش را رساند به جادّه‌ای که می‌رفت می‌رسید به دهِ خودشان.

***

موقعی از شبانه روز بود که نه شب بود وُ نه صبح سپید؛ ستاره‌ها رفته بودند، اما ماه در گوشه‌ای از آسمان ایستاده بود.
طرف دیگر آسمان خالیِ خالی بود.
توی جادّه هم دیّارالبشری نبود.
اسکندر از کناره‌ی این راهِ خالی، از وسط علف‌ها داشت می‌رفت، و به‌همان حال ماه را هم تماشا می‌کرد. چیزی نمانده بود قارچ سفید و گُنده‌ای را زیر پا له کند که، پایش را در هوا نگه داشت و از بالا به پایین قارچ را نگاه کرد.
این قارچ بیش از آن‌که شکل قارچ باشد، شکل یک خرگوش بود، فقط گوش‌های‌اش کوچک بود. شاید هم کوچک نبود، خرگوشی بود که گوش‌های‌اش را کشیده بود روی سرش و به‌خواب رفته بود.
اسکندر خم شد و پرسید:
ــ تو خرگوشی یا قارچ؟
خرگوش مثل قارچ سکوت کرده بود.
اسکندر پایش را کمی دیگر بالا برد و درست بغل گوش قارچ تَرق به زمین کوبید.
قارچ مثل خرگوش پا به‌فرار گذاشت.
خرگوش در حالی که خواب را به کل موجودات این علفزار حرام کرده بود، داشت می‌دوید.
خواب آن پروانه را هم همین خرگوش آشفته کرد.
پروانه درست از زیر پای خرگوش بال‌زنان به هوا برخاست. این‌سو رفت، آن‌سو رفت؛ آخرِ سر توی هوا سردرگم ماند.
ماه رفته بود و هوا گرگ و میش بود.
علف‌ها و گل‌ها و چیزهای دیگر به رنگ گرگ و میشی بودند، بواقع بی‌رنگ می‌نمودند. پروانه را هم همین بی‌رنگی سردرگم کرده بود.
اما آن‌سوی دیگر آسمان رفته رفته داشت به سرخی می‌گرایید. اندکی بعد آفتاب سرزد. اسکندر سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست. چشم‌اش از آفتاب خیره نشد، چون نور خورشید هنوز به زمین نرسیده بود. اما نور از خورشید جدا شده بود و آسمان را رو به پایین داشت می‌پیمود.
پروانه با دیدن آفتاب پرکشید و بالاتر رفت. در آن بالا، خیلی بالاتر از زمین، آفتاب و پروانه به‌هم رسیدند و پروانه مست شد. لحظه‌ای در هوا خشکش زد، بال‌های‌اش از ‌حرکت بازماندند. بعد همان‌طور، پیشاپیش آفتاب شروع به پایین آمدن کرد.
اما نور آفتاب از پروانه جلوتر زد. چشم‌های اسکندر سرشار از نور شد و اندکی بعد خود به خود بسته شد.
وقتی اسکندر چشم‌های‌اش را باز کرد، نور خورشید به زمین رسیده بود. هر چیزی رنگ خودش را داشت؛ علف‌ها سبز بودند و گل‌ها قرمز… پروانة الوان هم روی آن رنگ و وارنگ‌ها جست و خیز می‌کرد و لذت می‌برد.
اسکندر هم افتاده بود دنبال پروانه و از چپ و راست او راه می‌رفت و می‌گفت:
ــ یک چیزی نشانم بده، ای مخلوق زیبای خداوند!.. علفی، شکوفه‌ای. روی هر چیزی که بنشینی، همان مال من خواهد بود. عهد می‌بندم که اگر چیزی نشانم بدی، همان را برمی‌دارم، می‌برم می‌دهم به بچه‌ام، می‌گویم این را خاله‌پروانه برایت‌ فرستاده
پروانه پرواز می‌کرد، می‌چرخید، اما روی هیچ چیز نمی‌نشست، چیزی نشان‌اش نمی‌داد.
پروانه همان‌طور پرواز کنان اسکندر را از علفزار بیرون کشید، از بالای تپه‌ای رو به پایین راه برد و آورد رساند لب رودخانه.

آن لاک‌پشت در جای کم‌عمقی از رودخانه، نزدیک ساحل، خودش را روی سنگ بزرگی یله کرده بود. سرِ باریک و نرمش را از زیر لاکِ پهن و سختش بیرون آورده بود و آفتاب‌خوری می‌کرد.
پروانه پرواز کنان رفت درست بالای سرِ آن لاک‌پشت و شروع کرد به چرخ زدن. گویا از لاک خوش نقش و نگار او خوشش آمده بود و قصد نشستن داشت.
اسکندر لب رودخانه ایستاده بود و به پروانه التماس می‌کرد:
ــ مخلوق زیبای خداوند، نشین!.. بگذار عهدم پاک بماند… آخر، آن لاک‌پشت را به کدام بچه می‌شود داد؟!..
خودش می‌گفت، خودش می‌شنید. پروانه آماده می‌شد تا با کمال دقت روی لاک‌پشت بنشیند.
اسکندر از پروانه قطع امید نمود، رو کرد به لاک‌پشت و گفت:
ــ انصاف داشته باش، پیش زن و بچه‌ام ‌آبروریزی نکن!.. راهت را بکش برو، مگر روی آن سنگ مگر چه دیده‌ای؟!. رودخانة به این زیبایی را ول کرده‌ای- خم شد و دستش را به آب زد- آب را بببین… بَه، بَه، بَه!..
نه…، لاک‌پشت انگار قصد تکان‌خوردن نداشت.
اسکندر سنگ کوچکی از زمین برداشت و پرت کرد طرف لا‌پشت. نشانه‌گیری نکرد، همین‌طوری انداخت، به این امید که شاید ترسید و رفت.
و لاک‌پشت از روی آن سنگ بزرگ لغزید و افتاد توی آب. اما پروانه باز هم از دور و برِ آن سنگ جای دیگری نرفت. پرواز می‌کرد، چرخ می‌زد، گِردِ سرِ سنگ می‌گشت.
یک‌دفعه حسّ بدی دل اسکندر را به آشوب کشید، بی‌اختیار داخل آب شد. رفت، رفت، آب تا زانویش بالا آمد، پوتین‌هایش پُرآب شد، رسید به کمرش؛ و اسکندر رفت رسید به سنگ.
روی سنگ خون چکیده بود.
لاک‌پشت کنار سنگ، ته آب به پشت افتاده بود.
اسکندر به ‌سرِ شکافتة لاک‌پشت، به بدن بزرگ و بدریخت‌اش که با لاک پوشیده شده بود، نگاه کرد. شنیده بود که لاک‌پشت‌ها صد سال، دویست سال عمر می‌کنند. شاید این یکی هم صد سال عمر داشت و صد سال بود که آن تن بزرگ و بدریخت‌ را، آن لاک بزرگ و سنگین را پشت خود این‌جا و آن‌جا می‌کشاند؛ یک حمالی بیهوده و عبث. آن لاک اما در این روز آفتابی نتوانسته بود سرِ کوچک و باریک و نرمِ حیوان را از یک سنگ کوچک حفظ کند.
اسکندر ناگهان به این لاک گُنده و سنگین خشم‌اش گرفت، نزدیک بود لگدی حواله‌اش کند، اما رویش را برگرداند و راهش را کشید و رفت.
چنان عصبانی بود که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، نمی‌دانست چه‌جوری راه می‌رفت. اصلاً حالیش نبود که دارد توی آب راه می‌رود

اسکندر تا آسیاب کنار رودخانه جلو رفت. درشکه‌ای روبروی آسیاب ایستاده بود. یک جفت گاوِ نر هم به‌اش بسته بودند. داخل درشکه لنگه‌های گونی کنار هم چیده شده بود، بغل لنگه‌ها هم چند نفر بغل هم نشسته بودند؛ یکی کلاه سرش بود، سه تای دیگر هم روسری داشتند.
مردِ کلاه به‌سر آسیابان بود و قوم و خویشی دوری با اسکندر داشت.
از روسری به‌سرها یکی گوللو بود. زنی که ده پانزده سال قبل از جنگ، شوهرش را به اتهام «قلچماق» تسلیم حکومت کرده بود. از آن اتفاق به بعد هیچ تنابنده‌ای از اهالی ده چشم دیدن او را نداشت، چرا که سالیان سال‌ با آن آدم رذل سر به یک بالین گذاشته بود. گوللو با تحویل شوهرش به دولت، به‌کل از چشم جماعت افتاد؛ زیرا آن مرد هر قدر هم که رذل بوده باشد، به هر حال شوهر او بود، با او سر بر یک متکا گذاشته بود
از روسری به‌سرها، دومی خواهر نیسه بود.
خواهر نیسه نوعروس بالا بلند و کمرباریکی بود. اما این روزها از باریکی کمرش چندان چیزی باقی نمانده بود، حامله بود. در این گرماگرم جنگ هرچند حامله بودن خیلی بی‌انصافی به‌نظر می‌آمد، اما مسئله این بود که خواهر نیسه زن ممّد توره شده بود. ممد توره را به‌خاطر قدّ بیش از حد کوتاهش از جنگ معاف کرده بودند.
حقیقت این بود که قبل از جنگ، خواهر نیسه به ممد توره محل سگ هم نمی‌گذاشت. اما آن زمان ممد دیوانة نیسه بود. جماعت دلشان به حال او می‌سوخت، چون می‌دانستند که این عشق سرانجام خوبی نخواهد داشت. اما بعد از این‌که همة جوان‌ها به جبهه رفتند، یک روز معلوم نشد که خواهر نیسه توی صحرا چه‌جوری به‌اش نگاه کرد که ممد توره همان روز عصر خواستگار درِ خانة دختر فرستاد و یک ماه بعد هم عروسی کرد و خواهر نیسه را برد خانه‌اش.
از آن روز به بعد، ممد توره گل از گلش شکفت، اما کسی از این مسئله سر درنیاورد ‌که وقتی ممد توره قبل از جنگ دیوانة خواهر نیسه بود، چرا دل جماعت به حال ممد می‌سوخت؟ و حالا که نیسه زنش شده بود و رفته بود خانه‌اش، چرا همین جماعت از او متنفر بودند؟!.
سومین آدم روسری به‌سر را نخست اسکندر نشناخت. چون وقتی او عازم جبهه بود آن دختر، بچه‌مفویی بود که توی ده با سر و پای برهنه این‌ور و آن‌ور می‌دوید. حالا اما دختر رسیده‌ای شده بود. درست است، پاهاش همین حالا هم برهنه بود، اما روسری تازه و گلداری ‌به‌سر داشت. بینی‌اش هم، مثلاً، تر و تمیز بود.
اسکندر را که دیدند، از تعجب چشم‌شان گشاد شد و دهان‌‌شان باز ماند. با حالتی خیره نگاهش کردند.
اسکندر هم خود را باخت. نگاه به خودش کرد و دید تا کمر وسط آب ایستاده است. از این وضع بیشتر از پیش دست و پایش را گم کرد.
آرام آرام از آب بیرون آمد، و همین‌که پا به خشکی گذاشت، نخست آسیابان بود که به خودش آمد. پرید جلو و اسکندر را بغل کرد و گفت:
ــ خوش آمده‌ای!
اسکندر از دست آسیابان خلاص شد و افتاد چنگ گوللو. گوللو او را به آغوش کشید و ملچ ملچ بوسیدش. بعد از رها شدن از دست گوللو، دختر پابرهنة روسری به‌سر در حالی‌که چارقدِ سرش را مرتب می‌کرد و پاهای برهنه‌اش را یکی پشت دیگری پنهان می‌کرد، به اسکندر نزدیک شد و دستش را با ناز و عشوه به طرف او دراز کرد و به ‌او خوش‌آمد گفت. خواهر نیسه کمی مکث کرد، انگشتانش را به‌هم مالید، بعد سرش را تکان داد و به اسکندر سلام کرد.
اسکندر هم با تکان دادن سر جواب سلام او را داد و همین‌که چشم‌اش به شکم گرد و برآمده وی افتاد گل از گلش شکفت، یادش افتاد که کوته زمانی بعد پسرش را خواهد دید. رو به نیسه کرد و گفت:
ــ از بچة ما چه خبر؟
دختر چارقد به‌سر پقّی زد زیر خنده.
خواهر نیسه‌ از شرم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
اسکندر این بار رو به گوللو پرسید:
ــ از بچة ما چه خبر؟..
گوللو گفت:
ــ کمی حوصله داشته باش پسر!.. میری خانه می‌بینیش. حالا کمی از اوضاع جبهه برایمان تعریف کن. راستی، چی شد که همین‌جوری ولت کردند، نکنه جنگ تموم شده؟!.
گوللو همة این حرف‌ها را بی‌وقفه و یک‌نفس گفت. و اسکندر تا او حرف می‌زد نگاه به کسی نکرد. نشسته بود و داشت پوتین‌هایش را درمی‌آورد. پوتین‌ها پرآب بودند و انگشتانش احساس سرما می‌کردند.
به همان حال گفت:
ــ نمی‌دانم، جنگ است دیگر… شاید تمام شده، شاید هم نه
گوللو با شنیدن این حرف‌ها جاخورد؛ بعد چشم‌هایش را دوخت تو چشم‌های آسیابان، و سرش را به شکل معنی‌داری تکان داد.
در این تکان معنی‌دار سرِ گوللو چیز شوم و نامعلومی وجود داشت. خواهر نیسه زودتر از آسیابان این چیز شوم و نامعلوم را حسّ کرد و رنگش سفید شد.
بعد آسیابان هم آن را حسّ کرد و عضلات صورتش را منقبض کرد و سرش را جنباند؛ این حالت او به این معنی بود که نه، امکان ندارد!
اما دخترِ چارقد به‌سر هنوز چیزی حالیش نشده بود و در حال وررفتن با روسری‌اش در حال تماشا بود.
اسکندر پوتین‌هایش را درآورد و گذاشت زیر آفتاب تا خشک شوند. بعد پاتاوه‌هایش را که ‌به‌جای جوراب دور پاهایش بسته بود باز کرد، آبش را چلاند و هر کدام را پشت گاوی پهن کرد. بعد با پاهای برهنه آمد ایستد کنار پوتین‌ها، رو کرد به گوللو و دوباره پرسید:
ــ از بچة ما چه خبر؟..
زن دوباره شروع کرد که:
ــ اسکندر کمی حوصله داشته باش، بچه است دیگر
اما این بار نتوانست دنبالة حرف‌ش بگیرد، زیرا اسکندر ناگهان زد زیر خنده و گفت:
ــ زن، یعنی چه که «حوصله داشته باش»، «حوصله داشته باش»، حوصله‌ام کجا بود؟! به‌خاطر کی این همه راه آمده‌ام؟ به‌خاطر بچه! و گرنه چه مرگم بود این موقع این‌جا باشم؟!..
گوللو باز یکّه خورد و بار دیگر به آسیابان نگاه کرد، اما آسیابان چشم‌اش را از چشم او دزدید و به گاوها نگاه کرد.
و گوللو با تظاهر به این‌که دارد شوخی می‌کند، خندید و گفت:
ــ اسکندر، خیلی بچه بچه می‌کنی. نکند عشق بچه زده به‌سرت و از جبهه فرار کرده‌ای… هان؟
خواهر نیسه که از چند دقیقه پیش به زیر پایش خیره شده بود، می‌ترسید سرش را بلند کند. اما با شنیدن این حرف سرش را بلند کرد و به گوللو نگریست. دید حالت زن شبیه حالت آدمی نیست که با کسی شوخی‌ بکند؛ و مات و مبهوت سرِ جایش واماند.
گوللو این بار با خنده پرسید:
ــ اسکندر، ببین!.. مدرکی، چیزی همراه داری؟!..
ــ دارم، زن!.. اونم دارم!..
دستش را برد جیبش، کمی وررفت، اما چیزی بیرون نیاورد، همان‌طور دست به‌جیب درجا خشکش زد
خواهر نیسه داشت با بغض نگاه می‌کرد. چشم‌های همه به جیب اسکندر دوخته شده بود.
و اسکندر دستش را آرام آرام از جیبش بیرون آورد، توی دستش کاغذی بود به اندازة کف دست، اما کاغذ بودنش هیچ معلوم نبود، خیسِ خیس بود. اگر کاغذ هم بود، خمیر شده بود. چیزی هم به‌اش چسبیده و سیاهش کرده بود. از مشت و جیب شلوار اسکندر قطره‌های سیاهی به روی چکّه می‌کرد.
اسکندر با نگاهی حیرت‌زده سرِ جایش ایستاده بود و چشم دوخته بود به چیزی که توی دست‌اش بود. دیگر نمی‌خندید.
گوللو وقتی اسکندر را به آن ریخت و حال دید، گردن‌اش را دراز کرد تا چیزی را که توی مشت او بود ببیند، اما از آنچه دیده بود، انگار چیزی سردرنیاورد. رو به آسیابان کرد و گفت:
ــ بیا ببین تو دست‌اش چیه؟
آسیابان آمد، با انگشت‌اش کمی از آنچه توی مشت اسکندر بود کَند، گذاشت دهن‌اش و لحظه‌ای بعد تکّه‌ای کاغذ به زمین تف کرد، بعد تکّه‌ای دیگر… همین‌طور، آسیابان همة محتوای مشت اسکندر را خورد و هر بار مقداری خرده کاغذ از دهان‌اش به زمین تف کرد. بعد برگشت به گوللو و ملچ‌ملچ کنان گفت:
ــ شاکالاته
این را طوری گفت که گویا کل مسئله در شاکالات بودن یا نبودن آن چیزی بود که اسکندر توی مشت‌اش نگه داشته بود و حالا با اطمینان از شاکالات بودن آن، مسئله تمام بود.
گوللو با غیظ آسیابان را نگاه کرد، بعد رو به اسکندر گفت:
ــ شاکالاتت را دیدیم، کامت شیرین!.. حالا نگاهی هم به مدارکت بیندازیم!..
اسکندر خشکش زده بود. گاه به دهان ملچ ملچ کنندة آسیابان نگاه می‌کرد، گاهی هم به خرده کاغذهایی که روی زمین ریخته شده بود.
ــ مدارکم نیست
نیسه جاخورد و سرش را بلند کرد. با دیدن وضع و حال اسکندر در خود مچاله شد.
گوللو هم جاخورد. گفت:
ــ یعنی چه که نیست؟
ــ بود… ولی حالا نیست
و نگاه به دهان آسیابان کرد و تبسّمی بی‌جان بر لبانش نشست.
آسیابان هم سردرگم می‌نمود. دیگر دهان‌اش نمی‌جنبید. چشم‌هاش تند تند پلک‌ می‌زدند.
دختر چارقد به‌سر هم انگار چیزهایی فهمیده بود، دیگر با چارقدش ورنمی‌رفت، پنهان کردن پاهای برهنه‌اش را هم از یاد برده بود.
گوللو ناگهان پرید یقة اسکندر را گرفت، و آن را چنان کشید که یقة پیراهنش پاره شد. با فریاد گفت:
ــ فرار کرده‌ای و آن‌وقت با شاکالات می‌خواهی ما را گول بزنی، پدرسگ!؟..
نیسه با بغض گریست، و با گریستن او دیگر شک و شبهه‌ای باقی نماند. همه‌شان باور کردند که اسکندر از جبهه فرار کرده است. آسیابان فوری بازوهای اسکندر را محکم گرفت؛ انگار می‌ترسید از دست گوللو دربرود.
گوللو رو به دختر چارقد به‌سر غرید:
ــ بدو برو طناب بیار!..
دختر دوید طرف آسیاب، و لحظه‌ای بعد با طنابی دراز برگشت.
اسکندر با دیدن طناب به بازوهایش فشار آورد تا بلکه خود را از بغل آسیابان خلاص کند، اما آسیابان رهایش نکرد و محکمتر نگهش داشت.
گوللو بازوهای اسکندر را با طناب بست… و او که اکنون خود را گرفتار می‌دید، یک نگاه به بازوهاش انداخت و یک نگاه به پوتین‌هایش. گفت:
ــ خُب، پس پوتین‌هام را چه‌جوری بپوشم؟
طوری گفت این را که انگار دارد شوخی می‌کند.
گوللو با خشم توسری محکمی به سر اسکندر زد و گفت:
ــ بدون پوتین هم می‌تونی زندگیتو بگذرانی، مردم تو جبهه خونشان ریخته میشه این پدرسگ فراری آمده برای چی؟! که یک بچه مفو پیدا کرده!..
گوللو اما دلش با توسری خنک نشد، هجوم برد پاتاوه‌های اسکندر را از پشت گاوها برداشت و آن‌ها را به‌هم پیچید و انداخت توی رودخانه.
بعد برگشت که پوتین‌ها را هم بردارد بیندازد داخل آب، اما آسیابان قبل از او خودش را به پوتین‌ها رساند. با پنجة بزرگ دست راستش آن‌ها را قاپید، دور سرش چرخاند و با تمام نیرویش پوتین‌ها را دور انداخت؛ اما نه به رودخانه.
بعد به گوللو نگاه کرد و چاپلوسانه پلک‌هاش را به‌هم زد:
ــ خُب، حالا چی‌کار باید کرد؟
گوللو گفت:
ــ گاو‌ها را راه بنداز تا این پدرسوخته را ببریم به ده!
آسیابان به طرف جایی که پوتین‌ها را پرت کرده بود گردن کشید و پرسید:
ــ آسیاب را چه‌کار کنم؟
گوللو هم به همان طرف نگاه کرد و غضبناک گفت:
ــ نترس، آسیاب را نمی‌خورند!
و آسیابان همان لحظه نگاهش را از آن طرف برگرفت و در حالی که سردرگم می‌نمود، گفت:
ــ همین الان … الساعه
در آسیاب را قفل کرد، دهنة آب را بست، آبِ جوی منتهی به آسیاب را هم به سمت دیگری برگرداند و با کم شدن آب جوی جست و خیز ماهی‌ها را به نظاره ایستاد.
ماهی‌ها همین‌که کم شدن آب را احساس کردند، با عجله شروع به شنا کردن برخلاف جریان آب کردند. انگار می‌خواستند خود را دوباره به رودخانه یا جای پرآبی برسانند. اما مسیر رودخانه بسته بود و آب قسمت بالا هم کم‌کم داشت تمام می‌شد. تهِ جوی دیگر به‌خوبی نمایان بود. ماهی‌ها دوباره برگشتند. افتادند دنبال آب باریکه‌ای که روان بود. می‌خواستند دست‌کم خود را به آن برسانند، اما نتوانستند. آب ته کشیده بود. به هر جان‌کندنی که بود خود را داخل چاله چوله‌های ته جوی انداختند، چرا که توی آن‌ها اقلاً مختصر آبی هنوز بود.
آسیابان لب جوی ایستاده بود و به ماهی‌هایی که در حال تلف شدن از بی‌آبی دهانشان را باز و بسته می‌کردند، نگاه می‌کرد و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. شاید هم داشت ماهی‌ها را می‌شمرد.
گوللو سر آسیابان داد کشید و گفت:
ــ به چی زل زده‌ای آنجا؟ برای چی آمده‌ای؟!..
و آسیابان فوری رویش را برگرداند، این بار در حال نگاه کردن به درختان لب جوی کمی این‌ور و آن‌ور چرخید و وانمود کرد که برای راندن گاوها دنبال ترکه‌ می‌گردد.
پوتین‌هایی که پیشتر دور انداخته بود کنار یکی از همان درخت‌ها افتاده بود.
آسیابان در جست و جوی ترکه، بی اختیار رفت رسید زیر همان درخت، و در حالی که داشت شاخه‌ای از درخت می‌کند، با پا ضربه‌ای به پوتین‌ها زد و آن‌ها را پشت درخت انداخت
گوللو سر اسکندر داد زد:
ــ سوار درشکه بشو!
اسکندر سوار شد و آن پشت، بغل لنگه‌‌جوال‌ها نشست و پاهایش را از عقب درشکه به پایین آویزان کرد.
آسیابان هم سوار شد، و سمت جلو روی لنگه‌گونی‌ها نشست، ترکه را بالای سر گاوها به حرکت درآورد و هی زد:
ــ هوهو! هوهو!..
گاوها راه افتادند.
گوللو سوار درشکه نشد. نیسه و دختر چارقد به‌سر هم از او تبعیت کردند و سوار نشدند، با پای پیاده دنبال درشکه راه افتادند.
راه از بالای تپه می‌گذشت، گاوها سربالایی می‌رفتند تا برسند به راه.
نیسه نفس نفس می‌زد، از سر و رویش شُرشُر عرق می‌ریخت. از یک طرف سربالایی نفس‌اش را ‌بریده بود و از طرف دیگر گرمای خورشید می‌سوزاند.
وقتی گاوها خود را به راه کشاندند، نیسه دیگر داشت از پای درمی‌آمد، چیزی نمانده بود که نقش زمین شود.
دل اسکندر به حال او سوخت. گفت:
ــ پیاده چرا می‌روی بیا سوار درشکه شو.
نیسه صدای اسکندر را انگار که در خواب می‌‌شنید. خودش را خواب‌آلود طرف درشکه کشاند، اما وقتی می‌خواست سوار شود، به‌خود آمد. برگشت به چهرة گوللو نگاه کرد.
گوللو باز عصبانی شد و سر اسکندر غرید:
ــ پیاده شو، پدرسگ!..
اسکندر پیاده شد.
گوللو به نیسه گفت:
ــ سوار شو.
نیسه نتوانست سوار بشود. گوللو و دختر چارقد به‌سر کمکش کردند و سوار شد.
گوللو به دختر گفت:
ــ تو سوار شو.
دختر هم سوار شد.
گوللو سر طنابی را که بازوهای اسکندر را با آن بسته بود، عقب درشکه بست، گره محکمی به‌اش زد و گفت:
ــ این‌جوری! حالا پشت درشکه راه بیافت. نترس، نمی‌میری!
بعد خودش هم سوار درشکه شد و به آسیابان گفت:
ــ راه بیافت!..
آسیابان برگشت به طرف پایین گردن کشید و نگاه به سمتی کرد که پوتین‌ها را قایم کرده بود، و دلش هرّی فرو ریخت. پوتین‌ها از این‌جا دیده می‌شدند. اگر آدم کوری هم از این‌جا می‌گذشت، می‌توانست آن‌ها را ببیند.
از خاطرش گذشت که از درشکه پایینبپرد و بدود دنبال پوتین‌ها و آن‌ها را در یک جای درست و حسابی قایم کند، اما وقتی چشم‌ش به چشم گوللو افتاد، دست و پایش سست شد.
از سر و روی گوللو انگار زهرمار می‌بارید. پوتین‌ها را او هم دیده بود و از آنچه که اینک ذهن آسیابان را به‌خود مشغول کرده بود، خبر داشت.
گوللو آهسته به آسیابان گفت:
ــ بران!..
طوری گفت این را که موهای آسیابان سیخ ایستاد. فهمید که از خیر پوتین‌ها باید گذشت. و آسیابان این بار همة خشم و عصابانیت‌اش را سر گاوها خالی کرد: یک ضربه، دو ضربه
گاوها از جا کنده شدند.
و اسکندر که نتوانسته بود تعادلش را حفظ کند، نقش زمین شد. حالا درشکه اسکندر را روی زمین می‌کشید.
بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. می‌خواست هر‌طور شده پایش را به جایی گیر بدهد و بلند شود، اما نمی‌توانست. از شانس او زمین خاکی بود، و گرنه در پاهای برهنة اسکندر جای سالمی باقی نمی‌ماند.
آسیابان عصبانی بود. با ضربه‌های مداومی که به پشت گاوها می‌زد، امان‌شان را بریده بود.
و همة این‌ها چنان ناگهانی اتفاق افتاده بود که هم گوللو، هم نیسه و هم دختر چارقد به‌سر توی درشکه خشک‌شان زده بود. آن‌ها کرخت و بی‌حال چشم به اسکندر دوخته بودند.
درشکه اسکندر را روی زمین می‌کشید. و در آن حال زل زده بود به چشمان نیسه و لب‌هایش تکان می‌خورد، کج و کوله می‌شد، درهم می‌رفت، انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست.
یکباره لب‌های نیسه هم مثل لب‌های اسکندر شروع کرد به تکان خوردن، کج و کوله شدن، درهم فرورفتن… و نیسه خیلی آهسته نجوا کرد:
ــ گناه است آخر
و گوللو گویا خواب بود و بیدار شد. با تمام قدرت سرِ آسیابان داد کشید: نگهدار درشکه را! نگهدار!
دستِ ترکه‌دار آسیابان در هوا خشک شد.
گاوها پا سست کردند و اندکی بعد ایستادند.
اسکندر، دمر روی زمین مانده بود.
گوللو آهسته گفت:
ــ بلند شو
اسکندر بلند نشد.
گوللو غرید:
ــ پا شو، پدرسگ!
همه به جیغ و داد گوللو جاخوردند. آسیابان هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
و اسکندر آرام آرام بلند شد، کمر راست کرد، اما نگاه‌اش از نگاه گوللو دزدید.
باز داد و فریاد گوللو بلند شد:
ــ چطوره؟ به دلت می‌نشینه؟! خیال کردی فرار کردن از جبهه خیلی آسونه؟!
گوللو پس از این‌که دقّ دلیش را خالی کرد، به آسیابان گفت:
ــ حالا راه بیافت!
آنگاه برگشت طرف اسکندر و پاهای پوست‌کنده‌ی او را نگاه کرد، زانوهای پاره‌پارة شلوارش را دید و دوباره به طرف آسیابان برگشت، گفت:
ــ حواست باشه مثل آدم برونی!
درشکه حرکت کرد.

***

تا ده کسی لب از لب وانکرد.
وقتی وارد ده شدند، نخست بچه‌ها بودند که آن‌ها را دیدند. اسکندر را هم دیدند که به درشکه بسته شده، اما اول نشناختندش، با شور و ولوله فریاد کردند:
ــ جاسوس گرفته‌اند! جاسوس!.. جاسوس!..
جماعت از هر طرف ریختند آمدند، و همه دیدند که گرفته شده «جاسوس» نیست، اسکندر است.
و بچه‌ها سردرگم ماندند؛ اگر فرد گرفته شده اسکندر است، پس جاسوس کدام است؟
اما جماعت بچه نبودند، همان دم دانستند که موضوع از چه قرار است. چنان به سر اسکندر ریختند که اگر صدرْ شریف نبود، بیچاره کارش ساخته بود. صدر شریف با فریاد جلو جماعت را گرفت، بعد رو به گوللو کرد و گفت:
ــ بگو ببینم موضوع چیست؟
گوللو تمام ماجرا را از سیر تا پیاز شرح داد. این‌که اسکندر را کجا دیده‌اند، چه‌جوری گرفته‌اند و چه شکلی آورده‌اند… همه را گفت. تنها چیزی که نگفت، پوتین‌های اسکندر بود. یکی هم این‌که، نگفت چگونه درشکه آن بدبخت را روی زمین می‌کشید.
پس از این‌که گوللو تمام و کمال حرف‌هایش زد، صدر شریف زل زد به چشم‌های اسکندر و با غیض سرتاپای او را برانداز کرد. اسکندر اما نه فقط چشم از او برنگرفت، که لبخندی به لب‌هایش هم نشست.
و صدر شریف با تمام قوتش فریاد زد:
ــ تُف به آن غیرت‌ات!.. ‌آبروی ده‌مان بردی!.. آدم پَست، دولتِ شوروی به‌ آن بزرگی را فروختی به یک بچة این‌قدّی؟!..
صدر شریف با گفتن «دولتِ شوروی به آن بزرگی» دستش را برد بالای سرش و تکان داد، و با گفتن «بچة این‌قدّی» دستش را پایین آورد و به اندازة سه وجب بالاتر از زمین نگه داشت.
و اسکندر آن فاصلة تهیِ سه وجبی بین دست صدر شریف و زمین را چنان نگاه کرد که گفتی بچه هم‌اینک در آن‌جا ایستاده است. و دست صدر شریف وقتی به حالت عادی برگشت، اسکندر جاخورد. سرش را بلند کرد و به طرف جماعت نگریست. بین آن‌ها زنش را دید.
زن اسکندر، بچه به‌بغل ایستاده بود و چشمانش را بسته بود. الله اَعلم، شاید هم از هوش رفته بود.
اسکندر با فریاد زنش را صدا زد.
زن از جایش پرید، اما چشمان‌اش را باز نکرد، بچه را توی بغل‌اش محکم به‌خود فشرد. بچه دردش گرفت و شروع به گریستن کرد.
زن اسکندر بچه را تکان داد تا شاید از گریه بیافتد. گریه‌اش قطع نشد. تند‌تند تکان داد، باز از گریه نیافتاد.
و این بار چنان شدید تکانش داد که دیگر نمی‌شد «تکان دادن» به‌اش گفت، انگار که بچة خودش نه، بچة دشمن‌اش است.
صدای بچه برید.
با بریده شدن صدای بچه، زن اسکندر چشمان‌اش را باز کرد و به بچه نگریست. چشمان‌اش از ترس چنان به لرز افتاده بود که طاقت نیاورد. سر بچه را به سینه‌اش فشرد و گریست.
چند لحظه پیش، هیاهوی مردم به آسمان بلند بود، اما با گریة زن اسکندر سر و صدا به‌تدریج رو به خاموشی گذاشت… تا این‌که به‌کل قطع شد. جماعت گوش به گریة زن خوابانده بود، گفتی به عمرشان آدم گریان ندیده‌اند.
در آن سکوت، زن اسکندر ناگهان خودش از خودش ترسید و تن‌اش بی‌حس شد، سرش را بلند کرد و تا چشم‌اش به اسکندر افتاد، شدیدتر از قبل زار زد. این بار بچه هم همراه مادرش با سکسکه شروع به گریه کرد.
و طاقت اسکندر طاق شد، از جایش پرید و هجوم برد طرف زن‌اش. گویی یادش رفته بود که به درشکه طناب‌پیچ شده است. طناب سفت کشیده شد. اسکندر یکی دو بار زور زد، اما طناب تفاوتی به حالش نکرد.
تلاش و تقلای اسکندر انگار گاوها را خوش نیامد، از جایی که ایستاده بودند سه چهار قدم هم جلوتر رفتند و درشکه را هم با خود کشیدند. و درشکه هم اسکندر را پشت سرش کشید.
اسکندر یک نگاه به درشکه انداخت و یک نگاه به گاوها. یک‌باره مشتی به درشکه زد و لگدی هم حوالة یکی از چرخ‌هاش کرد. مثل دیوانه‌ها مشت و لگد بود که به درشکه می‌زد. سرانجام از تک و تا افتاد و پشت به جماعت روی زمین نشست، و همان‌طور ماند
عمو میکائیل که عقب‌تر از همة جماعت ایستاده بود. بی‌سر و صدا از مردم فاصله گرفت و آمد پیش اسکندر. آنگاه خم شد و شروع کرد به باز کردن طنابی که بدان بسته شده بود.
طی مدتی که او داشت طناب را باز می‌کرد اسکندر سرش را بلند نکرد. بعد، بازوهایش را که از طناب خلاص شده بود، هیچ تکان نداد. عمو میکائیل اول فکر کرد که اسکندر ترسیده است و جرأت نمی‌کند به جماعت نگاه کند.
خیلی آهسته گفت:
ــ پسرم، اسکندر
باز هم اسکندر تکان نخورد.
عمو میکائیل آهسته به شانة اسکندر زد:
ــ با توام پسرم!..
اسکندر باز هم سرش را بلند نکرد.
عمو میکائیل دست برد چانة اسکندر را بالا گرفت و به صورت‌اش نگاه کرد.
و یک‌باره خودش را باخت. قامت راست کرد و برگشت طرف جماعت. نگاه‌اش چنان سست و بی‌حال بود که مردم مات و مبهوت ماندند.
صدر شریف غرید:
ــ چی شده؟
عمو میکائیل آهسته گفت:
ــ خوابیده
چنان آهسته گفت که انگار می‌ترسید اسکندر از خواب بیدار شود.
و ناگهان صدر شریف هم صدایش را پایین آورد و پرسید:
ــ یعنی چی که خوابیده..؟
بین جماعت چو افتاد که اسکندر به‌خواب رفته… هر کس چیزی می‌گفت. یکی عصبانی بود، یکی می‌خندید، یکی دل‌اش به حال او می‌سوخت. و عجیب‌تر این‌‌که مردم خیلی آهسته می‌خندیدند، یا حرف می‌زدند. گویی از بیدار شدن اسکندر می‌ترسیدند. زن اسکندر سست و بی‌رمق ایستاده بود، اما دیگر نمی‌گریست. گویی او هم از بیدار شدن اسکندر واهمه داشت.
با داد و هوار گوللو همه یکّه خورد، جز اسکندر. گوللو سر عمو میکائیل داد زد:
ــ مرد، چرا خشک‌ات زده؟ مگه دست و پات را گربه خورده؟ با یه تیپا نمی‌تونی آن پدرسوختة فراری را بیدار کنی؟!..
مردم را طرز حرف زدن گوللو با عمو میکائل خوش نیامد. یکی به این دلیل که، گفته‌های گوللو فی‌نفسه حرف‌های خوبی نبود. دوم آن‌که، آن حرف‌ها از دهان گوللو بیرون می‌آمد. سه دیگر، آن حرف‌ها را گوللو داشت به عمو میکائیل می‌گفت، عمو میکائیلی که همین پریروز خبر مرگ پسرش آمده بود و زن‌اش اکنون میان جماعت نبود. نشسته بود خانه و تک و تنها داشت می‌گریست.
عمو میکائیل برگشت و با غیظ به گوللو نگاه کرد. بعد، از جایش بلند شد و یک‌راست آمد طرف گوللو، گفت:
ــ چته زِر می‌زنی زن؟ آدم‌فروشی که جیغ و داد نمی‌خواد، این‌ کار همیشگی توئه. تو از کجا دانستی او فراری‌یه، چرا به اون بیچاره انگ می‌زنی؟!
گوللو که مات و مبهوت در جای خود میخکوب شده بود، نخست برگشت به صدر شریف نگاه کرد، بعد رو به جماعت کرد و گفت:
ــ این مرد چی می‌گه مردم؟ از شدت غم و غصه عقلشو از دست داده!..
عمو میکائیل گفت:
ــ تو را چه به غم و غصة من؟ خانة خودم یکی هست که به دردم بگریه
گوللو سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ به وللاه، این یه چیزیش شده. مرد، تنها من نیستم که… به آن همه آدمِ توی آسیاب چه جوابی می‌خوای بدی؟!
برگشت نگاه به نیسه کرد که شاید او چیزی بگوید. اما نیسه حال حرف زدن نداشت، با این‌که سر پا ایستاده بود، اما یک الف چوب خشک بیش نبود، تنها نفس‌اش بود که می‌رفت و می‌آمد.
گوللو دست از نیسه شست و چشم گرداند تا بلکه دختر چارقد به‌سر را پیدا کند، پیدا نکرد. صدر شریف او را فرستاده بود اداره تا به بخش زنگ بزند مأمور دنبال اسکندر بفرستند.
تنها امید گوللو به آسیابان بود. برگشت چپ و راست خودش را نگاه کرد، اما آسیابان را بین جماعت نیافت. ناگهان چیزی از خاطرش گذشت. سرش را بلند کرد و نگاه کرد سمت راهی که از بالای ده می‌گذشت.
آسیابان داشت توی راه می‌رفت و هر از گاه برمی‌گشت پشت سرش را نگاه می‌کرد.
گوللو می‌دانست که او به آسیاب می‌رود. و می‌دانست که برای چه می‌رود.
او چشم از آسیابان برگرفت و با خشم به جماعت نگاه کرد، انگار که سر کار نامشروعی گرفته باشندش.
کسی نبود که نگاهی به او کند. هوش و حواس همه پیش اسکندر بود.
گوللو به پاهای برهنة اسکندر نگریست. بعد برگشت و بار دیگر گردن به سمت آسیابان دراز کرد. و ناگهان باخود زمزمه کرد:
ــ الساعه آمدم!.. همین الان… الان
و از جایش کنده شد

آسیابان جلو آسیاب ماهی‌ها را تلنبار کرده بود روی‌هم و بغل آن ها روی سنگی نشسته بود. می‌خواست پوتین‌های اسکندر را پایش کند، اما نمی‌توانست. پوتین‌ها به پایش نمی‌شدند.
همین‌که چشم‌اش به گوللو افتاد جاخورد و از ترس پوتین‌ها را انداخت زمین. سریع بلند شد، آمد جلو پوتین‌ها. ماهی‌ها را نشان داد و گفت:
ــ ماهی‌های خوبی‌اند، هه…هه…هه
گوللو در حال نزدیک شدن به او گفت:
ــ می‌بینم، ماهی‌گیری هم بلدی!
ــ نه بابا… از آن ماهی‌هایی‌اند که به آسیاب می‌آیند… وقتی آب را قطع کردی، می‌بینی یکی دوتاش مانده‌اند
گوللو، یک‌دفعه چنگ انداخت طرف آسیابان، هلش داد و او را از پوتین‌ها عقب راند:
ــ پس این چیه، نِمِس‌ ابن نِمِس[۱]؟!..
و بعد او را گرفت زیر مشت و لگد، و تا می‌خورد زدش
آسیابان تنها کاری که توانست بکند، این بود که یک‌طور از معرکه بگریزد.
آنگاه گوللو بغل پوتین‌ها روی سنگی گرفت نشست. پوتین‌ها را جلوِ خودش جفت کرد. مدتی خیره نگاه‌شان کرد و یک‌مرتبه زد زیر گریه و زار زار گریست. و در همان حال گفت:
ــ خدایا، مگه من چه گناهی کرده‌ام که مردم این‌قدر از من متنفرند؟!..
بعد ادامه داد:
ــ دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. سرم را می‌گیرم و از این ده می‌روم
این را گفت و محکم‌تر گریست. خودش هم می‌دانست که دارد دروغ می‌گوید. او از این ده به هیچ کجا نمی‌رفت.
در حال گریستن خشم‌اش بیشتر و بیشتر می‌شد. علف‌ها را می‌کند، پنجول در خاک می‌کشید… که ناگاه دست‌اش به سنگی خورد. با ناخن‌هاش خاک را کند و سنگ را بیرون کشید. آن را توی مشت‌اش محکم فشرد. سنگ تیز بود و در گوشت دست‌اش فرومی‌رفت. داشت از دست‌اش خون می‌چکید، ولی او سنگ را بیشتر از پیش می‌فشرد.
گوللو سنگ را آن‌قدر فشرد و فشرد که همه چیز را فراموش کرد؛ جنگ را، اسکندر را، ده را، مردم را… تنها درد مشت‌اش را حس می‌کرد. حالا او از شدت درد می‌گریست… و گریة درد برایش لذت‌بخش بود.

***

وقتی گوللو در این‌جا داشت می‌گریست، آن‌جا اسکندر از خواب بیدار شده بود. چشمان‌اش را باز کرده بود و با لبی به‌خنده واشده داشت جماعت را می‌نگریست. غیر از خنده علاجی هم نداشت، آخر جماعت هم داشت به او می‌خندید.
جماعت به این خاطر می‌خندید که اسکندر از ترس بیرون بیاید و بداند که این‌جا کسی بدخواه او نیست، تا او برخیزد و زن و بچه‌اش را ببیند.
اسکندر نکته را گرفته بود. پس، برخاست و یکی دو قدم به طرف زن‌ش پیش رفت.
همه در این فکر بودند که اسکندر حالا زن‌اش را به آغوش خواهد کشید، بچه‌اش را غرق بوسه‌ خواهد کرد. خیلی‌ها با این تصور از همین حالا اشک در چشمانشان جمع شده بود.
اما اسکندر فرصت آن را نیافت که به زن‌اش نزدیک شود.
ناگهان صدای پای اسبی به‌گوش رسید. اسکندر طرف صدا برگشت، چشم‌اش به مأموری افتاد که سوار بر اسب داشت نزدیک می‌شد. میلیس بود. از بخش فرستاده بودند. روی دو کتف‌اش پاگون داشت و طپانچه‌ای به کمر. پاگون‌هاش هم جفت بود، اما از دو بازو فقط یکی داشت. میلیس به محض پیاده شدن از اسب پرید یقة اسکندر را گرفت، از صدر شریف پرسید:
ــ اینه اونکه از جبهه فرار کرده؟!
صدر شریف خواست بگوید هنوز معلوم نیست که از جبهه فرار کرده یا نه
اما میلیس چنان محکم یقة اسکندر را چسبیده بود که صدر شریف جرأت نکرد چیزی بگوید.
عمو میکائیل با دل و جرأت‌تر از صدر شریف درآمد. با لبی خندان رفت اسکندر را از دست میلیس خلاص کرد و گفت:
ــ چه شده پسرم، چه فراری؟ اول چیزی ازش بپرس بعد، شاید این بدبخت اصلاً از جبهه فرار نکرده
‌طرز سخن گفتن عمو میکائیل میلیس را گیج کرد. برگشت، نگاهی به جماعت انداخت. وقتی خندة مردم را دید بیش از پیش سردرگم ماند.
آنگاه عمو میکائیل چشم در چشم‌ اسکندر دوخت و پرسید:
ــ راستش را بگو پسرم، تو فراری هستی؟!
عمو میکائیل طوری داشت نگاه می‌کرد که انگار اگر اسکندر می‌گفت «آره، فراری‌ام» عمو میکائیل همان‌ دم درجا می‌افتاد، می‌مرد.
گفت:
ــ فرار نکرده‌ام… مرخصم کردند
ــ تنها تو یکی را مرخص کردند؟
اسکندر سرش را تکان داد:
ــ هان
ــ چرا مرخصت کردند؟
ــ زخمی بودم، از ناحیة سر
عمو میکائیل با دقت نگاه‌اش کرد، بعد دست‌اش را به پیشانی اسکندر مالید و وسط موهای سرش را گشت، گفت:
ــ زخم‌ات کو؟..
اسکندر مانند گناهکارها گفت:
ــ معالجه‌ام کردند… اما دردش هنوز هست
ــ فقط به‌خاطر درد مرخص‌ات کردند؟
اسکندر سرش را تکان داد:
ــ هااا
عمو میکائیل برگشت جماعت را نشانِ او داد و گفت:
ــ پسرم، کیه که درد نداشته باشه؟!
مردم را انگار افسون کرده بودند. چشم همه به عمو میکائیل بود. زن اسکندر هم، صدر شریف هم، میلیس هم
عمو میکائیل روی به زن اسکندر کرد و گفت:
ــ چرا وایستاده‌ای دخترم؟ آن بچه را جلوتر بیار!..
زن اسکندر سست و بی‌حال و بچه به‌بغل جلوتر آمد.
عمو میکائیل بچه را جلو اسکندر نگه داشت و گفت:
ــ ببوسش!..
اسکندر بوسید.
بعد رو به اسکندر گفت:
ــ حالا پاشو برو!.. تو را به خدا پاشو برو!.. برو، با بقیة جبهه رفته‌ها برمی‌گردی می‌آیی
و اسکندر برخاست، پشت به جماعت بی‌سر و صدا برگشت، با قدم‌های بلند پاهای برهنه‌اش را روی زمین کشید و رفت. رفت. دورتر رفت و سرانجام از چشم ناپدید گشت

.
توضیح:
[
۱]: نِمِس یعنی آلمانی. این کلمه در ایام جنگ جهانی دوم در اتحاد جماهیر شوروی دشنام به حساب می‌آمد (مترجم).

No comments: