Nov 25, 2019

مسئو لیت شخصی تحت حا کمیت دیکتاتوری به چه معناست؟

هانا آرنت - ترجمه حسین انورحقیقی

بین مسئو لیت شخصی و مسئو لیت سیاسی باید تفاوت قائل شد. هر رژیمی مسئول کرده ها و ناکرده های پیشینیان خود است همچنان که هر ملتی مسئولیت کرده ها و ناکرده های گذشته را به عهده میگیرد. برای کسانی که مسئولیت سیاسی می پذیرند، زمانی فرا میرسد که بگویند : "زمانه از راه درست خارج شده است: آه ای سرنوشت کور! هیهات که من به دنیا آمدم تا آن را  به راه راست باز آرم." « هملت 5/ا ؛ شکسپیر»
ولی در اینجا من  نمی خواهم در باره  مسئولیت پذیری از این دست بحث کنم. اگر نیک بنگریم گقتن اینکه ما خود را به خاطر گناهان پدرانمان، یا خلقمان ویا انسانیت بطور کلی ؛
یعنی برای کرده ها و ناکرده هایی که خود منشا و عاملش نبوده ایم؛ مسئول احساس می کنیم، بیان یک مسئولیت شخصی نیست بلکه توجیهی متافورمیک (مجازی ) می باشد. از نظر اخلاقی نیز کاملا نا درست است که آدم برای کارهای نکرده خود را گناهکار بداند همچنانکه برای اعمالی که واقعا از وی سرزده خود را مسئول نداند. برای من نکته مرکزی به هم ریختگی اخلاقی  در آلمان بعد از جنگ این بوده است که افرادی که کاملا بری از هر گونه گناهی بودند به یکدیگر و در برابر دنیا تضمین میدادند که خود را گناهکار احساس می کنند در مقابل تنها تعداد اندکی از جانیان آماده بودند ، حتی به مقدار کمی هم که شده، احساس گناه از خود نشان دهند. گناه جمعی و یا بی گناهی جمعی وجود ندارد. احساس گناه تنها زمانی معنی دارد که فرد معینی مورد نظر باشد.
چیزهای ساده ای از این دست، به خاطر آنچه که من تئوری "دنده و جعبه دنده"  مینامم، قدری بغرنج تر شده اند. یه هنگام تعریف یک سیستم سیاسی، کارکرد آن، روابط حاکم مابین ارگانهای مختلف دولتی، چگونگی عملکرد آپارات بزرگ بورکراتیک و مجاری فرماندهی آن، الزامی است که از همه انواع  "دنده ها"،  یعنی کسانی صحبت کنیم که چنین سیستمی از آنان به مثابه عامل و کارگزار استفاده میکند که بدون آنها سیستم قادر به کار نبوده و نمی تواند سر پا بماند. هر "دنده ای" از این نوع ، یعنی هر شخص را  باید بتوان، بی آنکه سیستم تغییر کند، جایگزین کرد؛ در حقیقت این پیش فرضی است که مبنای همه سیستم های بورکراتیک، ادارات دولتی و اساسا تمامی کارکرد دولتی است. در نتیجه اینجا مسئله مسئولیت شخصی اشخاصی که تمامی سیستم را سرپا نگه میدارند،  از اهمیت کاملا فرودستی برخوردار است. اینجاست که ادعای متهمین دادکاههای بعد از جنگ مبنی بر اینکه "هرگاه من آنرا انجام  نمی دادم کس دیگری  انجامش میداد"، عملا صدق میکند.
زمانیکه من ناظر محاکمه آیشمن در اورشلیم بودم، دریافتم که بزرگترین نفع چنین دادگاهی در آنست که در چهارچوب آن صحبت از دنده جعبه دنده بودن کاملا بی معنی است و انسان مجبورمی شود تمامی این مسائل را از زاویه دیگری بنگرد. طبیعا پیش بینی می شد کرد که وکلای مدافع اینگونه استدلال کنند که گویا آیشمن تنها دنده کوچکی بوده است،- محتمل بود که  متهم چنین فکر کند، و تا حدی هم همین کار را می کرد -  و اما اینکه تلاش مدعی العموم برای ساختن بزرگترین و شرور ترین دنده تمامی زمانها از آیشمن عجیب باشد، کسی انتظارش را نداشت.  قضات کاری کردند که  درست و در عین حال درخوربود: آنان، همچنان که من نیز، چنین رویکردی را بدون اما و اگر کنار گذاشتند. تلاش قضات بر این بود تا روشن کنند آنچه که در دادگاه محاکمه میشود نه  سیستم، نه تاریخ، نه یک گرایش تاریخی و نه یک " ایسم" مثلا آنتی سمیتیسم، بلکه یک فرد مشخص است. و اگر متهم بطور اتفاقی یک فونکسیونر است  دقیفا به خاطر اینکه هر فونکسیونری بالاخره یک موجود انسانی است و تنها به سبب چنین ویژه گی در برابر دادگاه پاسخگو است. در نتیجه سوال دادگاه از متهم چنین است : "آیا شما به مثابه شخص معین، با نام، نشان و تاریخ تولد مشخص که امکان عوضی گرفتن آن با هیچکس دیگری نیست، مرتکب جنایاتی شده اید که بدان متهمید واگر جواب مثبت است چرا؟" آنگاه  پاسخ مثهم بدین شکل : " من اینکار را نه همچون یک شخص بلکه به مثابه  دنده ای ساده  از یک جعبه دنده مرتکب شدم، من نه خواست و نه توان انجام چنین کاری به انگیزه خود نداشتم هر کس دیگری امکان داشت چنین کاری را انجام دهد و اسا سا متهم بودن من اینجا اتفاقی است" بی اهمیت تلقی میشد. زیرا جوابی از  این دست که : "این نه من بلکه سیستمی که من مهره ای از آن هستم مرتکب جرم است" فورا با سئوال بعدی  مواجه می شد که: " پس  شما چرا چنین مهره ای شدید و یا چرا در چنین شرایطی ماندید؟" اگر دادگاه به متهمین اجازه میداد که خود را به عنوان نمایندگان یک سیستم گناهکار و یا بی گناه بدانند در حقیقت از آنان "بلاگردان" می ساخت.
 آنچه که دادگاهها در تمامی محاکمات پس از جنگ میخواستند این بود که متهمین نباید به خود اجازه شرکت در جنایاتی میدادند که از طرف حکومتهاشان لباس قانون پوشانده می شد؛ و هر گاه چنین عدم شرکتی  معیار قضائی حق و باطل در نظر گرفته می شد با خود  مسائل بسیار مهمی در رابطه با مسئولیت پذیری مطرح می ساخت. زیرا واقعیت این بود که تنها کسانی که کاملا از زندگی عمومی کنار کشیده بودند و هر گونه مسئولیت پذیری سیاسی را رد میکردند می توانستند از آلوده شدن در جنایات سیاسی اجتناب کنند،- بدین معنی که میتوانستند  از پذیرش  مسئولیت اخلاقی وقضائی آن بر کنار بمانند. بعد از شکست آلمان نازی بحث داغی در یاره مسائل اخلاقی جاری بوده است. به هنگام  افشای همگامی بی بدیل تمامی لایه های جامعه رسمی در جنایات، یعنی با کشف فروپاشی کامل معیارههای اخلاقی عادی، استدلال زیر در واریانت های گوناگون بی پایان مطرح شده است: "ما هایی که حالا گناهکار شناخته می شویم در واقع همانهایی هستیم که ماندیم تا از بدتر شدن وضعییت جلوگیری کنیم، تنها کسانی که همراه بودند امکان داشتند از به اعتدال میدان دهند و حد اقل به کمک تعدادی بیایند؛ ما همکار شیطان بودیم ولی روحمان را یه وی نفروخته بودیم، در حالیکه کسانیکه هیچ کاری نمی کردند و از مسئولیت گرفتن سر باز میزدند تنها به فکر خود و نجات روح خود یودند."شاید چنین استدلالی میتوانست از نظر سیاسی  قابل قبول باشد هرگاه در آغاز برای سرنگونی رژیم هیتلر اقدام می شد و یا حداقل تلاشی در این راه صورت میگرفت.  اما کسانی که چنین استدلالی را بر زبان میراندند حتی در مخیله شان هم هیچکاه برانداز نبودند.  اینها عبارت از کا رمندان دولتی یودند که بدون دانش تخصصی انها نه رژیم هیتلر و نه حتی دولت آدناور سر پا بما نند.
مسئولیت شخصی و یا اخلاقی بر خلاف مسئولیت حقوقی تنها برای کسانی مطرح است که هوادار جدی و پروپا قرص رژیم نبودند. و اما همین حقیقت ساده هم زمانی که بالاخره روز حسابرسی فرارسید کاملا بهم ریخت زیرا معلوم شد که هیچ هوادار جدی رژیم وجود نداشته است. مشکل موضوع در این بود که حتی  به فرض دروغ بودن، یک دروغ ساده ای نبود. زیرا آنگونه که بر این انسانهای بی طرف سیاسی در فازهای اولیه رفته بود برای اعضای حزب و حتی  کادرهای بر جسته اس اس در مراحل نهایی میرفت.در رایش سوم تنها معدود کسانی بودند که از ته دل موافق جنایات واپسین رژیم بودند، علارغم این  متقابلا تعداد  بیشتری بودند که کاملا حاضر به اجرای آن بودند. واکنون هر کدام این ها علارغم اینکه چه پستی داشته و چه کاری انجام داده اند مدعی اند که آنانیکه به هر دلیلی به زندگی خصوصی خویش پرداخته اند به ثمن بخسی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده اند.
در توجیه اخلاقی آنها استدلال شر کوچک نقشی بازی میکند. چنین استدلالی بر این مبنا است که آدمی به هنگام مواجهه با دو شر موظف به انتخاب شر کوجکتر است، و دور زدن مسئله و امتناع از انتخاب  بی مسئولیتی تلقی میشود. ضعف چنین استدلالی همواره  این بوده است که کسانی که شر کوچک را انتخاب میکنند از اینکه اساسا تصمیم به نفع  شری گرفته اند را خیلی زود فراموش می کنند. هر چند بالاخره شر رایش سوم چنان غولی شد که به هیچ وجه حتی با تمامی حسن نیت نسز نمی شد  آنرا "شر کوچک" نامید و در نتیجه می شد  تصور کرد که چنین شیوه استدلالی  یکبار برای همیشه  از هم پاشیده است ولی با کمال تعجب چنین چیزی رخ نداد. علاوه بر این به هنگام بررسی شیوه های سروری توتالیتر متوجه می شویم که استدلال شر کوچک در نهایت  نه فقط از جانب کسانی که جزو سردمداران رژیم نبودند مطرح میشد بلکه آشکارا جزو مکمل ماشین ترور و جنایت بود. پذیرش شر کوچک آگاهانه برای این  بکار گرفته میشد تا کارمندان دولتی و نیز مردم  را عادت دهند که خود شر را بپذیرند. فقط بخاطر اینکه نمونه ای  از موارد فراوان بدست دهیم : قبل از کشتار یهودیان، گام به گام اقدامات متوالی ضد یهودی  که تک تک  تصویب و به اجرا گذاشته شدند انجام گرفت چونکه  امتناع ازهمکاری می توانست اوضاع را بدتر کند تا اینکه مرحله ای پیش آمد که بدتر از آن دیگر اتفاقی نمی توانست بیافتد. اینجا میبینیم که چگونه فهم انسانی از نگاه رودرو به واقعیاتی که به این و یا به آن شکل تماما مخالف سیستم ارزشی وی باشد سر باز میزند. متاسفانه به نظر میرسد که شرطی کردن رفتار انسانی و وادار ساختن وی به کرداری کاملا غیر قابل پیش بینی و نفرت انگیز خیلی ساده تر است تا اینکه کسی را متقاعد ساخت از تجربه بیاموزد یعنی شروع کند به اندیشیدن و قضاوت کردن بجای به کار بستن فورمولها و مقولات، هر چند که اینها ریشه های عمیقی در تفکر ما دارند ولی زمینه های تجربی آنها مدتها است که فراموش شده و امروزه بیشتر به خاطر منطقی بودنشان درست به نظر میرسند تا اینکه واقعا متناسب با رخداده ها باشند.
می خواهم برای نشان دادن دشواری روند قضاوت به هنگامی که نتوان به قواعد شناخته شده مراجعه کرد، به جای معیارهای اخلاقی، معیارهای حقوقی را، که عموما بهتر تعریف شده اند،  بررسی کنم. درطی  محاکمات جنایات جنگی و در مباحثات پیرامون مسئولیت شخصی، متهمین و وکلایشان یا به "دستور مافوق" و یا به "منافع علیه" برای انجام جنایات استناد میکردند. این دو مقوله را نباید با هم قاطی کرد. دستور مافوق در چهارچوب حقوقی قانونی هستند در حالیکه منافع عالیه اقداماتی در فضایی کاملا تهی از حقوق میباشند، تصور بر این است که اینها اقدامات مستقلی هستند که بخاطرشان نمی توان کسی را محاکمه کرد. نظریه ای که پشت مفهوم اقدام حکومتی است می گوید دول مستقل در مواقع اظطراری برای حفظ قدرت و موجودیت خویش شاید مجبور شوند  به شیوه ها و وسایل  تبه کارانه توسل جویند. اینجا به شکلی موذیانه اقدام حکومتی همطراز "جنایتی" قرار میگیرد که یک فرد به خاطر دفاع از خود بالاجبار مرتکب می شود و این عمل وی به خاطر شرایط اظطراری دفاع از نفس خود بی جزا میماند.چنین استدلالی نه فقط از این جهت  که جنایات رژیمهای توتالیترابدا نتیجه وخامت اوضاع  نبوده شامل حال این رژیمها نمی شود بلکه بر عکس خیلی شواهد هست که می گوید مثلا رژیم نازی در وضعیتی بود که اگر به این جنایات دست نمی زد میتوانست به حیات خویش ادامه داده و حتی در جنگ پیروز شود. نه تئوری سیاسی حاکمیت دولت و نه مبانی حقوقی عملکرد دولتی هسچکدام اغلاط کامل نظم قانونی را پیش بینی نمی کرد، در مورد رژیم هیتلر، هیچ عملکرد دولتی نبود که با معیارهای معمولی تبه کارانه نباشد. در نتیجه اقدامات جنایت آمیزی که تنها به خاطر حفظ قدرت دولتی انجام میگرفت، دیگر استثنائی بر قاعده نبودند بلکه بالعکس ، اقدامات غیر جنایت آمیز، مثلا دستور هیملر مبنی بر پایان دادن به برنامه نابودسازی ، استثنائی بر "قانون" رسمی به معنی اعتراف در برابر الزامات تلخ بودند.
بر همین منوال مفهوم "اقدام به خاطر دستور مافوق" مناسب نیست ویا همانطور که  استدلال مقابل آن از طرف قضات مبنی بر اینکه، تکیه  به دستور مافوق فرد را از پاسخ گوئی مبرا نم کند، مناسب نیست. اینجا فرض بر این است که دستورات معمولا غیر تبه کارانه هستند و دقیقا به این خاطر از فرمانبران انتظار میرود که کارکتر جنایت آمیز دستور معینی را تشخیص دهند، مثلا زمانیکه افسری ناگهان  دیوانه شده و دستور تیرباران افسر دسگری را مقرر میکند، و یا وقتیکه با زندانیان جنگی بد رفتاری شده و یا کشتن آنان در نظر باشد. از نظر حقوقی دلیل امتناع از دستور معینی "غیر قانونی بودن آشکار" آن دستور میباشد: مغایرت با قانون "باید چونان پرچم سیاهی در حال وزش بر سر دستور صادر شده باشد که هشدار میدهد : قدغن!". به عبارت دیگر: برای شغصی که ناگزیر از تصمیم به اطاعت و یا سرپیچی از دستوری است لازم است که این دستور کاملا روشن به مثابه استثنا علامت گذاری شود، ولی  مسئله اینجاست که  چنین استثنا هایی  در رژیمهای توتلیتر و بویژه درسالهای آخر رژیم هیتلر تنها شامل دستورات غیر جنایت کارانه بودند.
فورمول بندی که من اینجا آوردم از متن حکم یک دادگاه نظامی اسرائیل برداشته ام این دادگاه بیش از هر دادگاه دیگری در دنیا بر مشکل "قانونیت" تحت حاکمیت کاملا جنایتکار ولی به اصطلاح قانونی آلمان هیتلری آگاه  بود. بنابراین دادگاه برای اثبات رای خویش از قاعده عادی "حساسیت نسبت به قانون که عمیقا در نهاد هر آدمی است و هرکسی، حتی اگر با کتابهای قانون آشنا نباشد، آنرا در دل احساس میکند " فرا تر رفته و از چنان "مغایرت با قانونی" صحبت کرد که "راست به چشم میزند و دل را بدرد می آورد، البته اگر هنوز چشم کور شده و دل سنگ نگشته باشد"، - گرچه اینها همه درست و خوب است ولی من ترسم این است که اینهمه آنجاییکه لازم است به کار نیاید. زیرا در اینجا مردانی اقدامات غیر قانونی انجام دادند که با روح و متن قوانین کشوری که میزیستند آشنا بودند و اگر امروز آنان به حسابرسی خوانده میشوند در واقع از آنان خواسته میشود که به مخالفت با "دریافت قانونی" بر خیزند که  برایشان اینگونه آشنا و درونی است.
در این موارد واقعا به چیزی بیش از چشمی که کور نباشد ویا دلی که سنگ نگشته باشد احتیاج است تا بتوان "غیر قانونیت" را درمیان اقدامات دقیقا تمیز داد.متهمین دادگاههای جنایات جنگی تحت شرایطی عمل میکردند که هر عمل اخلاقی خلاف قانون  و هر عمل قانونی یک جنایت بود. بنا بر این، نظر بسیار خوشبینانه در مورد طبیعت آدمی، که اینچنین آشکار در احکام قضات اورشلیم و سایر محاکمات بعد از جنگ به چشم می خورد، استقلال مستقل انسانیی را فرض میگیرد که نه از قانون و نه از افکار عمومی تغزیی می شود- یک قوه حکم (تشخیص) که هر زمان آدمی دست به کار تازه ای میزند و یا نیت اقدام جدیدی را دارد از نو به شکل روشنی دفعتا ( اشپونتان)  بروز میکند.شاید ما واقعا چنین استعدادی داریم و هر کدام از ما هر زمان که دست به کاری می زند خود به مثابه یک قانونگزار عمل میکند ولی چنین چیزی مورد نظر قضات نبود. صرف نظر از تمامی موارد کلامی و جدلی، منظور آنان تنها این بود که یک چنین احساسی طی سده ها در گوشت وپوست ما وارد شده و نمیتواند ناگهان از دست رفته باشد.به نظرم با توجه به موارد جرم و نیز با توجه به این واقعیت که همواره دستوری "غیر قانونی تر" از دستور قبلی صادر میشد، چنین چیزی محل تردید است. هیچکدام از این دستورات بی برنامه صادر نمی شدند تا جنایات بی ارتباط با یکدیگر را به عمل در آورند بلکه تمامی اینها که با کمال دقت و پی گیری اجرا می شدند در خدمت ایجاد به اصطلاح "نظم نوین" بودند. این نظم نوین دقیقا همان چیزی بود که کلمه می گفت نه تنها به نحوترسناکی نو بود بلکه قبل از همه یک نظم بود.
تصور رایج مبنی بر اینکه ما در اینجا با باند تبه کاری سرو کار داریم که به انجام تمامی جنایات ممکن کمر بسته بودند کلا خطا ست. درست است که تعداد متغیری از تبه کاران در سازمانهای الیته جنبش (نازی ) حضور داشتند و تعداد هر چه بیشتری از افراد بودند که اعمال جنایت کارانه انجام میدادند. ولی این جنایات نمونه وار نبودند؛ اهمیت کار اینجاست که هر چند به خیلی چیزها میدان داده شد ولی حمله به اشخاص از این دست مجاز نبود. به همین شکل دزدی و گرفتن رشوه ممنوع بود. همچنین این تصور عمومی نیز که مادر اینجا با شروع نیهیلیسم مدرن سروکار داشته ایم خطا است زیرا شعار نیهیلیسم قرن نوزده چنین بود: "همه چیز مجاز است". و آن سهولتی که به واسطه آن وجدانها می توانستند به خواب روند برخا پی آمد وضعیتی بود که به هیچ وجه "همه چیز مجاز" نبود.
وجه اخلاقی چنین وضعیتی را به هیچ شکلی نمی توان تنها با بیان "کشتار خلقها" و یا میلیونها قربانی نمایان ساخت،- نسل کشی خلقها هم در زمانهای قدیم وهم در دوران استعمار بوده است -، لاکن آدم آنگاه متوجه کنه قضییه می شود که برایش روشن میشود که تمامی این فجایع در چهار چوب یک نظم قانونی انجام میگرفت که اساس این "قانون جدید"  بر فرمان "تو باید بکشی" استوار بود، و این نه دشمنان که انسانهای بیگناه، که اصلا توان خطرناک شدن را هم نداشتند، باید کشته می شدند،- تو باید می کشتی نه بدین خاطر که از خود دفاع میکردی بلکه بر عکس چون علیه تمامی ملاحظات جنگی و نیز علیه همه ملاحظات منفعت گرایانه بود. نابود سازی با کشتن آخرین یهودی روی زمین قرار بود خاتمه یابد و به جنگ ربطی نداشت الا اینکه هیتلر فکر میکرد که جنگ پوشش خوبی برای برنامه کشتار غیر نظامی می تواند باشد و چنین اقداماتی قرار بود در زمان صلح به مقیاس بس دیوانه واری تعقیب شود. این اعمال نه توسط گروهی تبه کار و جانی و یا سادیستهای افسار گسیخته بلکه به دست اعضای متشخص اقشار محترم اجتماع که اللقاعده حتی به "گفتار پیشوا" باور نداشتند ولی قدرت قانونی داشتند انجام میگرفت.
هرگاه نیاز به دلیلی باشد که بتوان بواسطه آن مقیاس گسترده شرکت تمامی خلق در تنظیم امور را ، علارغم وابستگی حزبی و شرکت مستقیم در حوادث ، توضیح داد، آنگونه که در واقع نیز اتفاق افتاد، تنها می توان به تذکری اشاره کرد که وکیل مدافع آیشمن با اینکه هرگز عضو" ان اس ده آ پ" نبود دوبار در جریان دادگاه اورشلیم داد و آن اینکه : آنچه که در آشویتس و سایر  اردوگاههای کشتار یهودیان اتفاق افتاده در واقع از جنس "مسائل و تحقیقات پزشکی" بوده است. گویی اخلاق در لحظه فروپاشی خویش در بین ملتی  بسبار متمدن و قدیمی آشکارا و بی پرده به مبادی اولیه خویش نزول میکند یعنی به مثابه کدکس نرمها، سنتها و عادات  قومی در میاید کد مبادله کامل آنها همانقدر مساله آفرین میتوانست باشد که تغییر در رفتارهای کافه ای تمامی خلق.
اینجا مایل به طرح دو سوال هستم. اول اینکه آن  اندک  کسانی که از شرکت در زندگی اداری و رسمی سرباز زده و در محدوده زندگی خویش هیچگاه همکاری نکردند گرچه بر علیه آن قیام نکرده و نمی توانستند بشورند، از چه جهتی با دیگران تمایز داشتند؟ دوم اینکه اگر توافق داریم که کسانی که خدماتشان  در تمامی سطوح و تمامی مقامات به سیستم ارایه دادند همگی به طور ساده  دیو و دد نبودند پس چه چیزی موجب بروز چنین  رفتاری در آنان شد، و با چه استدلال اخلاقی و نه حقوقی رفتار خود را بعد از فروپاشی "نظم جدید" و معیارهای ارزشی تازه آن توجیه میکنند؟ پاسخ سوال اول نسبتا ساده است. کسانی که شرکت نکردند و از جانب اکثریت برچسب  بی مسئولیت خوردند تنها کسانی بودند که به خود اجازه قضاوت وتشخیص دادند. اینان نه بخاطر دارا بودن یک سیستم ارزشی بهتر و نه بخاطر ریشه داشتن معیارهای قدیمی حق و باطل در کنه تفکر و خودآگاه ایشان،  در مقام  قضاوت و حکم دهی بودند بلکه  به نظرم علتش را باید در این جست که وجدانهای آنان به اصطلاح اتوماتیک وار عمل نمی کردند که گویی ما یک سری قواعد آموختنی و مادرزادی در اختیار داریم که هروقت مناسبتی دست داد آنها را بکار بندیم مثل اینکه هر تجربه نوی  و یا هر وضعیت تازهای  از قبل مورد قضاوت قرار گرفته و ما کافی است همانکاری را انجام دهیم که قبلا یاد گرفته ایم و یا اینکه در نهاد ما بوده است. به اعتقاد من کسانی که همکاری نکردند معیارهای دیگری داشتند: آنه از خود سوال میکردن که اگر اعمال معینی انجام میدادند  تا چه حد می توانستند  با خویشتن خویش درصلح و  آرامش بمانند و ترجیه دادند هیچ کاری انجام ندهند. نه به این خاطر که بدینوسیله دنیا بهتر میشد بلکه به این سبب که تنهاتحت چنین شرایطی میتوانستند همچون خود زندگی کنند. در نتیجه در صورت اجبار حاظر بودند بمیرند تا همکاری کنند. خیلی سر راست بگوییم : آنان نه بخاطر تبعیت از فرمان "لازم نیست  بکشی" از کشتن سر باز زدند بلکه بیشتر بدین خاطر که آنها نمی خواستند با قاتلی یعنی با خود  رفیق زندگی باشند.
پیش فرض چنین قوه تشخیصی نه هوش خیلی تکامل یافته و با درک اخلاقی کاملا متفاوت، بلکه خیلی ساده عادتی است مبنی بر زندگی فرد با خویشتن خویش، به عبارث دیگر همان گفتگوی دو نفره  در سکوت بین خود و خویشتن است که ما از زمان سقراط و افلاطون معمولا بدان اندیشیدن اطلاق میکنیم. گرچه این نوع اندیشیدن مبنای هر گونه فلسفیدن می باشد ولی تخصصی نبوده و مشغله اش مسائل تئوریک نیستند. خط فاصل ما بین کسانی که از قوه حکم و نظرمندی بر خوردارند و کسانی که نمی توانند نظر از آن خود داشته باشند از میان تمامی تفاوتهای اجتمائی و نیز از میان تمامی تفاوتهای فرهنگی و آموزشی میگذرد. از این نظر، سقوط اخلاقی اجتماع مفتخر دوران هیتلر برای ما بسی آموزنده است و اینکه کسانی که در این شرایط میشود بر رویشان حساب کرد همانهایی نیستند که برایشان ارزشها عزیز و گرانبها هستند و یا اینکه بر معیارها و نورمهای اخلاقی پای می فشرند؛ حالا دیگر میدانیم که این چیزها یکشبه می توانند عوض شوند و آنچه که از آن برجای می ماند  تنها عادت دخیل بستن به چیزی است. بدبینان و شکاکان خیلی بشتر مورد اعتمادند نه به این خاطر که بدبینی خوب و شکاکی سلامت بخش است بلکه بدین جهت که این اشخاص عادت  به بازبینی مستقل امور و نقطه نظر خاص خویش دارند. بهترین ها کسانی خواهند بود که میدانند که علارغم تمامی چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد تا وقتی زنده ایم مجبور به زندگی با خویشتن هستیم.
و اما اتهام بی مسئولیتی بر علیه این اندک افراد که گویا با مسائلی که در دور و بر شان می گذشت اصلا نمی خواستند درگیر شوند به چه معناست؟ به نظرم باید اعتراف کنیم که  موارد استثنائی وجود دارند که آدم نمی تواند برای جهان که در درجه اول یک سازه (ساختمان) سیاسی است مسئولیت بپذیرد زیرا پذیرش مسئولیت سیاسی همواره داشتن حداقلی از قدرت سیاسی پیش شرط می گیرد. معتقدم که نداشتن قدرت، بی قدرتی مطلق، تا حدی به معنی  عذر داشتن است. این مسئله قدری روشن تر میشود هرگاه توجه خود را  به سوال دوم من در باره کسانی که همراهی کردند و چگونگی توجیه اخلاقی  این عمل از جانب آنها معطوف کنیم. دلیل همواره همان است: هر سازمانی خواهان اطاعت از مافوق  و نیز اطاعت ازقانون کشور است. اطاعت یک سنت است که بدون آن هیچ جمع سیاسی و هیچ سازمانی نمی پاید. اینها همه چنان روشن و قابل قبول به نظر می آیند که قدری تلاش لازم است تا نتیجه گیری غلطی را که در آن نهفته است کشف کنیم. چیزی که اینجا جور در نمی آید کلمه "اطاعت" است. این تنها بچه است که اطاعت میکند؛ هرگاه بزرگتری" اطاعت" میکند، در واقع از سازمان یا از اقتدار و یا از قانونی حمایت میکند که از او اطاعت می طلبد. وقتی که ما کلمه "اطاعت" را در همه این موارد به کار میبریم اظطرارا چنین کاربستی به تصور خیلی باستانی علم سیاست از زمان افلاطون و ارسطو بر میگردد که میگوید هر اجتماع سیاسی از حکومت کنندگان و حکومت شوندگان تشکیل می شود که اولی ها فرمان می رانند و دومی ها فرمان می برند.(اطاعت)
من اینجا نمیتوانم به ریشه های این قضییه که چرا این تصور در سنت  اندیشه سیاسی ما راه یافته است بپردازم ولی با این حال مایلم تاکید کنم که این تصور نظر و برداشت سابق و حتی به نظرم دقیقتر از روابط فی مابین انسانها را در دوران زندگی جمعی جایگزین می کند. بنا بر این دریافت و نظر اولیه و پیشین هر اقدامی را که از طرف یک عده از انسانها صورت میگیرد به دو مرحله تقسیم کرد : شروع که با "رهبر" است و اجرا که خیلی ها درآن شرکت میجویند تا آنچه را که اقدام جمعی نامیده میشود با موفقییت به پایان برسانند. نکته حائز اهمیت  در این رابطه این همنظری و توافق است که هرگز کسی، هر قدر هم  قویتر باشد، بی کمک و یاری دیگران قادر به انجام هیچ اقدام خوب و یا بدی نیست. آنچه در مقابل ماست برداشتی از برابری است که در آن "رهبر" چیزی نیست جز نفر اول  در میان همقطاران خود.کسانی که ظاهرا از وی متابعت می کنند در واقع از وی و اقدامش پشتیبانی می کنند.بدون چنین "متابعتی" وی بی یاور و ضعیف است، در صورتی که در مهد کودک و یا در دوران برده داری، در واقع در دو فضائی که برداشت از متابعت معنی داشت و(این مفهوم) از آنجاست که  به اوضاع سیاسی منتقل شده ، این بچه و یا برده است که در صورت امتناع از "همکاری" بی یاور و ضعیف می شود. حتی در یک سازمان کاملا  بوروکراتیک با سلسله مراتب سفت و سخت خیلی مفید فایده خواهد بود که عملکرد "چرخ ها" و جعبه دنده را به مثابه حمایت همه جانبه از یک اقدام جمعی ببینیم تا که آنطور که معمول است از اطاعت از مافوق سخن بگوییم. اگر من از قانون کشوری متابعت می کنم در واقع از قانون اساسی آن حمابت میکنم. شورشگران و انقلابیون که دیگر متابعت نمی کنند، زبرا که توافق خویش را پس گرفته اند، این مضمون را کاملا آشکار می کنند.
از این نظر کسانی که تحت حاکمیت دیکتاتوری در زندگی اجتماعی شرکت نکرده اند همانهایی هستند که  به واسطه دوری جستن از تمامی مکانهای "مسئولیت پذیری" که در آنجاها یک چنین حمایتی زیرعنوان متابعت مطالبه می شد از پشتیبانی دیکتاتور سر باز  زده اند. ما کافی است لحظه ای تصورش را بکنیم که چه بلائی بر سر این رژیم ها می آمد هر گاه به تعداد کافی از آدمها "بی مسئولیت" رفتار می کردند و سر از حمایت باز میزدند، حتی بدون مقاومتی فعال و سروصدا، تا معلوم می شد که چه سلاح نیرومندی میتوانست این باشد. اینجا عملا صحبت از یکی از واریانتهای فراوان اشکال مقاومت و اقدام مسالمت جویانه است که در قرن ما (قرن بیستم) کشف شده اند. دلیل اینکه چرا ما این جانیان جدید را باز هم برای آنچه که انجام دادند پاسخگو میدانیم این هست که درمسائل سیاسی و اخلاقی چیزی بنام متابعت وجود ندارد.
نتیجتا  کسانی که همکاری کرده و از دستورات متابعت کردند نباید چنین مورد سوال قرار گیرند که : " چرا متابعت کرده ای؟" بلکه باید پرسیده شوند : "چرا حمایت کرده ای؟". این جابجائی کلمات برای کسانی که تاثیر حیرت انگیز و قدرتمند "کلمات" ساده را بر اندیشه انسان، که در درجه اول یک موجود سخنگواست،  میشناسند تنها یک بازی بی اهمیت سمانتیک نیست.خیلی چیزها بدست می آوردیم اگر کلمه خبیث "متابعت" را از فرهنگ لغات اندیشه سیاسی و اخلاقی خود خط میزدیم. اگر این مسائل را مور مداقه قرار دهیم، می توانیم دوباره حد معینی از اعتماد به نفس و حتی افتخار بدست آوریم، چیزی که زمانهای پیشین آنرا کرامت و یا افتخار آدمی اگر نگوییم آدمیت  نامیده اند.


ترجمه از : دنیس روشن
کلن 31 آگوست ‏2006‏
منبع :کتاب  بعد از آشویتس       
     
عرب الفباسیندا متن وارسا بورادا یازین، یوخسا بو سطرلری سیلین

No comments: