Jul 6, 2021

محمد آزادگر


همین چند روز گذشته سالگشت تولد بابک خرمدین بود. در برخی کانال های تلگرامی و فیسبوک و...  عمدتا آذربایجانی ها، یادداشتها، عکسها و فیلم هایی در باره قلعه بابک منتشر شده است. خود این یادداشتها و ... مرا به سالهای بسیاردور پرتاب کرد.  

اینهم یادداشت کوتاه من در رابطه با قلعه بابک!

سفر به قلعه بابک

اوایل تابستان سال ۱۳۵۲  باید بوده باشد که با چند تن از دوستان برای صعود به قلعه بابک رهسپار کلیبر شدیم. هشت نفر بودیم: حمید.ن، مجید.ن، حمید تسلیمی ویجویه - که ۱۱ سال پیش در تبریز سرطان او را از ما گرفت -، محمود نیو- که اخیرا به کرونا مبتلا شد و در کرج  فوت کرد- ( یاد عزیزشان گرامی باد)، جعفر.م.ب، اصغر.م.د، محمد رضا الاردبیلی( ممی) ومن. از تبریز به طرف اهر راه افتادیم. برای رفتن به کلیبر اول باید به اهر می رفتیم واز آنجا برای کلیبر ماشین می گرفتیم. درکلیبر همان نزدیکی که از ماشین پیاده شدیم قهوه خانه ای بود که برای رفع خستگی داخل قهوه خانه شدیم. یکی از عاشق های(آشیق) محلی برای چند نفر روستایی ساز می زد. ما نیمرو سفارش دادیم و چای خوردیم  و خستگی در کردیم. عاشق ساز می زد و می خواند. دوست ما جعفر هم  بعضی وقت ها برای دوستان ساز می زد. آنروز هم از عاشق خواهش کردیم که سازاش را به دوست ما بدهد تا او نیز هنر خود را نشان بدهد. جعفر یکی دو آهنگ زد تا انجا که یادم است آهنگ ( به ترکی هاوا) نخجوانی و جلیلی را بسیارخوب زد. هم عاشق قره داغی وهم روستائیانی که در قهوه خانه بودند، از ساز زدن دوست ما به هیجان آمدند وتشویق اش کردند!

برای تهیه غذا ونوشابه  گشتی در شهر زدیم و از یک نانوایی که لواش می پخت مقداری نان لواش خریدیم. کارگران نانوایی همگی زن بودند و چه زنان زیبایی! بویژه یکی که فوق العاده زیبا بود. بعضی از دوستان به بهانه ی خریدن یکی دو عدد لواش دیگر چند بار برای تماشای زیبایی طبیعی زنان کارگر کلیبری – به گفته شهریار «آی کیمی اوزلر»- به نانوایی سر زدند. از یک بقالی مقداری پنیر، کره، عسل و خرما خریدیم . یک دبه ی ۵ لیتری عرق توت نیز فراهم آمد.

پس از صعود به قلعه، شب در همانجا بدون وسایل کافی خواب، صبح کردیم. بامداد، دامنه قلعه را تماما مه غلیظ گرفته بود. در این صبحگاه قلعه بابک عظمت وشکوه خود را به رخ می کشید. صدها سال گذر زمان و باد و باران گرچه آسیب های جدی و خرابی های ناگزیر بوجود آورده  بود، ولی نتوانسته بود روح عصیانگر و شورشی آن را از بین ببرد. اینجا بابک و رفقایش علیه دشمن نقشه ها کشیده و توطئه ها چیده بودند! برای ما بابک خرمدین، تجسم صدای فرودستان، مبارزه علیه ظلم و ستم و پرچم عدالت خواهی و آزادی بود. برای ما بابک خرمدین سمبل آتئیسم و دشمن خرافات و دینمداری بود. هنوز آن سالها  بابک خرمدین به پرچم مبارزه برای حقوق ملی و شهروندی آذربایجانی ها تبدیل نشده بود.

روز بعد چهار نفر از دوستان به تبریز باز گشتند. جعفر، اصغر، ممی ومن  به طرف مغان  راه افتادیم. در کلیبر سوار مینی بوسی که بطرف خدآفرین حرکت می کرد شدیم. در مینی بوس یک جوان بسیار برازنده وخوش سیمای قره داغی ساری گلین را برای خودش آهسته زمزمه میکرد. چه صدای نرم ودلنشینی داشت!  درنزدیک ترین روستا به رود ارس(آراز) از ماشین پیاده شدیم و بطرف رودخانه حرکت کردیم. دیدن رودخانه ای که برایش صدها بایاتی( دوبیتی) وشعر در باره جدایی ها وحسرت ها وعشق های ناکام سروده شده بود، منقلب مان کرده بود.

آرازی آییردیلار/ قومونان دویوردولار

من سندن آیریلمازدیم / ظولمینان آییردیلار

چند سال پیش همین آراز صمد ما را به کام خود کشیده بود. در میان بهت و حیرت و هیجان بودیم که دو- سه  ژاندارم پیدا شدند و گفتند اینجاها آمدن برای غیربومی ها قدغن است. ما را سوار جیپ ارتشی کردند و به پاسگاه اصلاندوز بردند. در پاسگاه اسم ومشخصات و...راپرسیدند وشب را در همانجا خوابیدیم. روز بعد با لندرور ما را به ساواک اردبیل بردند. درساواک اردبیل توضیح دادیم که برای کوهنوردی آمده بودیم که گفتیم بیائیم رود ارس را هم از نزدیک ببینیم. می دانستیم که ساواک اردبیل  به سرعت به ساواک تبریز در باره ما گزارش خواهند داد واستعلام خواهند کرد. لذا توضیح دادیم که ما سه نفر اصغر وممی ومن دربازداشت سال ۱۳۵۰ همپرونده بودیم و توضیح دادم که من یک هفته نشده از زندان آزاد شده ام  و می خواستیم باهم  کمی کوهنوردی وطبیعت گردی کنیم و گفتم که با جعفر هم محله و نیز در دوره ابتدایی همکلاس بودیم.

در ساواک اردبیل دوسه نفری از روستائیان محلی را هم به اتهام جاسوسی گرفته بودند گویا یکی به آن طرف مرز رفته تیرآهن دزدیده بود. یکی دیگر که گاواش به انطرف مرز رفته بود، رفته بود  گاواش را برگرداند. تا انجا که یادم است یکی هم بود که بیشتر بیمار روانی  بود که گویا هر از چند وقت یکبار به آن طرف مرز می رفت و طرف شوروی ها هم بازداشت اش می کردند و به این طرف مرز می فرستادند.

ساواک اردبیل پس از یکی- دو روز ما را به زندان اردبیل فرستادند و پس از چند روز ساواک اردبیل ما را تحویل ساواک تبریز دادند. همان حرف هایی که در ساواک اردبیل گفته بودیم به بازجویان ساواک تبریز تحویل دادیم و همان روز هم آزاد شدیم. این اولین و آخرین دیدار ما از قلعه بابک و رود ارس بود.

مدتی بعد بعضی از ماها دوباره بازداشت شدیم و در آستانه انقلاب (بخوان ارتجاعی ترین « انقلاب» دوران) از زندان آزاد شدیم و در بهار آزادی که عمراش بسیار کوتاه بود سرگرم فعالیت سیاسی شدیم. با تحکیم پایه های قدرت حکومت اسلامی؛ سرکوب دگراندیشان و احزاب وجریان ها ونیروهای  چپ، دموکرات و لیبرال شروع شد. برای حفظ جان و ادامه مبارزه با رژیم مجبور به ترک ایران شدیم!  

ازآخرین سفرما به قلعه بابک،  نزدیک به پنجاه سال گذشته است!

محمد آزادگر   – 4 جولای 2021


No comments:

Post a Comment