Jan 2, 2019

نهال استبداد؟

احمد رحیمی
اخیراً در سایت اخبار روز مقاله‌ای بقلم آقای علی فکری تحت عنوان از خط امام تا ستایش رضاشاه منتشر شده است. وی در این مقاله به نقل از آقای محمد نوری‌زاد میگوید «امام خمینی باد کاشت، و رضا شاه نهال». و سپس مینویسد امام خمینی که باد کاشت بی‌شک جانشینان او توفان درو خواهند کرد.« لیکن باید دید رضاشاه کدام نهال پایدار را در ایران کاشته که تا امروز ما میوه‌اش را می‌چینیم؟» بیشک جناب نوری‌زاد باید بداند که ماندنی‌ترین نهال رضاشاه پس از مشروطه که توسط پهلوی دوم هم ادامه پیدا کرد همانا نهال استبداد بود، نهالی که میوه تلخش جمهوری اسلامی میباشد.
امروز بسیاری [از] منتقدان انقلاب اسلامی شده نه تنها که نتایج انقلاب را با اهداف آن یکی قلمداد میکنند بلکه پارا ازین هم فراتر گذاشته و میگویند باید عکس رضاشاه را به در و دیوار شهر زد تا مبادا از جاده انصاف خارج شویم. اما پرسیدنی است برای کدام عمل‌کرد وی پوستر به دیوار بزنیم؟ برای احداث راه آهنش؟ یا دوختن لبهای فرخی یزدی؟
و در مجموع برای اینکه خودش نیز از جاده انصاف خارج نشود برخی اقدام‌های انجام شده در عصر رضاشاه را از مثبت ومنفی در تقابل قرار داده و به تعبیر من بیشتر به نقاط منفی رضاشاه اهمیت داده است. نمیتوان  با نظر آقای فکری در مورد آقای نور‌یزاد موافق‌ نبود.
باید در نظر داشت که مهمترین عمل رضاشاه بزعم طرفداران وی همان کشیدن راه آهن بقول خودشان سرتاسری است. ولی از قضای روزگار، این مهمترین اقدام رضاشاهی نه ابتکار وی، که نقشه‌ی نایب السلطنه انگلیس در هند بوده است. چون در اینجا بحث برسر آن نیست، برای اشخاصی که مایل باشند در این مورد اطلاع بیشتر کسب کنند، آنانرا به مقدمه کتاب تاریخ ایران مشیرالدوله پیرنیا، که به قلم آقای باستانی پاریزی تحریر یافته ارجاع میدهم.
در حقیقت، این به نوعی، از راه آهنهای محضاً للهی و خداپسندانه امپراتور آلمان در خاک عراق ،  امپراتور روسیه، با راه آهن جلفا- تبریز، هر دو در جنگ جهانی اول؛ و امپراتوری انگلیس از نوع سرتاسری اش در ایران است.
برگردیم، به اصل مطلب مورد نظر خودم در مورد اینکه هر دوی آقایان نوری‌زاد و علی فکری در باره پهلوی اول دچار برخی خوش‌بینی‌ها شده‌اند.
هم آقای نوری‌زاد و هم آقای فکری در مورد رضاشاه، مانند اغلب و اکثر آنانیکه در خلوت یا علناً، واقعاً رضاشاه را مرد تحول در ایران میدانند اشتباه میکنند و چه اشتباه تاریخی.
آقای نوریزاد بدین سبب که تصور میکند رضاشاه نهال کاشته است. نهال چه؟ کدام نهال؟. نهال غصب املاک؟  نهال دزدی حقوق مردم؟ هر چه رضاشاه کرده است در‌واقع برای تثبیت اقتدار دولت مرکزی کرده، که خود این دولت مرکزی ساخته وپرداخته رضاشاه بود و در خدمت صیانت و قوام اقتدار و سلطنت استبدادی وی قرار داشت و نه چیز دیگر. البته اولین کار هر دولتی، خواه استبدادی، خواه آزادمنش تضمین امنیت خود و تلاش برای ثبات قدرت خویش است. و  در این مورد از هیچ اقدامی که از نظر خودش ضروری است رویگردان نیست. و نمیتوان آنرا جزو خدمات وی برای رفاه شهروندان قلمداد کرد. نگاه کوچکی به قانونگزاری و مجلس و انتخابات نشان میدهد در حالیکه رضاشاه به قانون اساسی که خود بر اساس آن و با قسم بدان، به سلطنت رسیده بود کوچکترین ارزشی قایل نبود، نظمیه و امنیه ترتیب میداد و قوانین مصوبه‌اش مبارزه با مرام اشتراکی، و قانون مقدمین علیه سلطنت، مصوبه یکی از مجلس‌های فرمایشی در ۱۳۱۰ را تصویب میکرد که دست محکمه‌های فرمایشی نظامی را در محکوم کردن غاصبانه فعالین سیاسی باز میگذاشت.
نه تنها رضاشاه نهالی نکاشته است بلکه نهالهایی را که انقلاب مشروطیت از قبیل مجلس انتخابی، مطبوعات، انجمن‌های  ایالتی و ولایتی، غیر مسئول بودن  شاه و سلطنت در امور اجرایی را به ارمغان آورده بود از ریشه خشکانده است.
بناکردن چند ساختمان با‌ابهت در اشل آنروز، و همگی در اطراف میدان سپه را نشانه مدرنیزم فرض کردن کمال بی سلیقگی گوینده را میرساند. ساختمان شهربانی در میدان قورخانه کدام بی نظمی را به نفع مردم به نظم آورده است. این ساختمان و اتاقها و زیرزمینهایش شکنجه‌گاه آزادیخواهان شد در زمان پدر، و محل کمیته بدنام مشترک در زمان پسر. کسانیکه ساختمان را می‌بینند ولی نیت از ساختن آنرا نمی‌دانند مگر متوجه نیستند که آنجا ستاد مرکزی اختناق رضا شاهی به‌ فرماندهی مختاری‌ها بوده است؟. امنیتی را که این شهربانئ مسلط کرده بود از زبان یک پاسبان بشنوید.
روزی در دوران دانشجویی ما، تعدادی از دانشجویان برای اخذ پاسپورت جهت استفاده از بورس یکماهه دولت فرانسه، ده پانزده نفری بین ساختمان پستخانه و شهربانی در شهر تهران در حال تبادل نظر بودیم. در آن محل شیر آبی هم بود که ما توجهی بدان نکرده بودیم. پاسبانی با دفتری زیر بغل از آنجا میگذشت. ترکی حرف زدن مارا شنید و آمد پیش ما، با گشاده‌رویی گفت اینجا توقف نکیند زیرا این محل آمد نیامد دارد. ما متوجه مطلب نشدیم. پاسبان گفت این شیر آب را می‌بینید؟ گفتیم بلی. گفت «در زمان پهلوی روزی یکی از کسبه خیابان سپه آفتابه بدست می‌آید که از این شیرآب برداشته و ببرد. در همان حال تصادفاً یک دسته زندانی را به بازداشتگاه میبردند. آجانهای مستحفظ زندانیان می‌بینند همه زندانیها رد شده‌اند ولی یکی از آن‌ها با شیر آب ورمیرود. پاسبانی با عجله خودش را به وی میرساند با پس گردنی و لگد آفتابه به دست را قاطی صف زندانیها میکند و داد و فریاد وی به جایی نمیرسد و کاسب‌ بخت برگشته به بازداشتگاه برده می‌شود، و تا به وضع وی رسیدگی شود پنجسال در زندان میخوابد. از آن تاریخ در شهربانی این شیر آب بدین سبب معروف گشته است. حال توصیه من بشما اینستکه از اطراف این شیر جای دیگری بروید».
چنین بوده است امنیت در زمان آن شاه مدرن که از قول یک پاسبان نقل شد.
اشتباه آقایان نوری‌زاد و فکری  خلط مبحث است. رضاشاه نهال استبدادی را نکاشته است که میوه‌اش جمهوری اسلامی باشد.
تشبیه استبداد در ایران به یک نهال یک سهو تاریخی است. زمانیکه رضاشاه به قدرت رسید استبداد درخت کهنسالی بود با ریشه‌هایی در اعماق تاریخ، با شاخ و برگ شاداب سر به آسمان نیلگون برداشته. شادابی آن نیز در مواظبت روزانه و مستمر، و فراهم ساختن محیط مناسب حال وی. این درخت تناور همانند درختان دیگر که هر کدام با خاک و هوای ناحیه‌ای سازش کامل دارند ، با آب و هوا و محیط اینجا سازش دارد و در حقیقت بومی اینجاست. زمانیکه رضاشاه به تخت سلطنت نشانده شد، استبداد دوهزار ساله بود و یا هر چند هزاره‌ای که هر میهن پرست پرشوری دلش به خواهد. استبداد از کوروش کبیر گرفته، تا داریوش صغیر  یگانه راه حکومت بوده است.
آمدن اسلام هم پای دومی شد برای تشدید آن. چون دین جدید هیچ حق و حقوقی برای مردم نیاورد. هر چه بود تکلیف بود. آنهم تکلیفی که امکان داشت انسان را از شکنجه‌های موعود در جهنم بر کنار بدارد. ولی انسان آزاد بود قبول بکند یا نه. و کدام انسان مآل اندیشی است که در مقابل آن شکنجه‌های غیرقابل تحمل، و روزی هزار بار مردن و زنده شدن برای سوزاندن در نار جهنم به تکالیف دینی عمل نکند؟
و این استبداد در کوچکترین سلول اجتماعی یعنی خانواده نیز استقرار دایمی و لازم الاجرا داشته است. بخصوص در مورد دختران و زنان خانواده. پس استبدادی را که ما روزانه با آن زندگی میکینم و بواقع در آن غوطه‌وریم، به گردن رضاشاه انداختن رفع تکلیف از خویش است. استبداد متبلور در دین که جزو قابل توجهی از فرهنگ است و حکومتی که هیچ تقصیر دیگری جز استمرار آن، البته با تغییراتی که تکنولوژی در شیوه‌های کاربردی آن پدید می‌آورد، و همه هم بخاطر حفظ قدرت، چگونه می‌توانست در ذهن قبلاً مستبد رضاشاه جا خوش نکرده باشد؟
همانطور که ذکر شد رضاشاه مانند هر مستبدی هیچ قانونی را رعایت نمیکرد، ولی در این میان آنچه وی را از سایر استبدادیان تاریخ ما متمایز میکند اینستکه اولاً هیچکدام از  شاهان سابق سرسپرده‌ی هیچ قدرت خارج قلمرو خویش نبودند. این شاهان همگی، و عموماً با تکیه بر نیروی نظامی ایلی خود و  به ضرب شمشیر قدرت را بدست میگرفتند  در حالیکه رضاشاه با یک کودتا و به استعانت و راهنمایی یک دولت استعمارگر به قدرت میرسید. در زمان شاهان سابق هیچ قانون مکتوبی، اعم از اساسی یا مدنی وجود نداشت و در نتیجه آنان نمی‌توانستند قانون نانوشته را زیر پا بگذارند. در حالیکه رضاشاه در پی یک انقلاب مدنی، و با یک خیزش همگانی که در آن برای اولین بار در تاریخ این سرزمین نه خود تنها قانون اساسی، که لفظ قانون به کار برده میشد به قدرت رسیده بود.
 انقلاب مشروطیت که منجر به تصویب قانون اساسی و متعاقب آن ، عزل پادشاهی که بدان بی‌اعتنایی میکرد از طرف انجمن ایالتی آذربایجان، در پی یک محاصره و جنگ یازده ماهه در تبریز بدست آمده بود همگی به تاراج رضاشاه رفت. فرق استبداد رضاشاهی- که به دست قدرت خارجی برسر کار آمده بود و به دست همان قدرت نیز به تبعید رفت- با سایر شاهان این کشور  این است که وی قوانینی را که مردم با جانفشانی و قربانی دادن به دست آورده بودند به باد فنا داد. قانون اساسی که وی را ظاهراً با تکیه بر آن برسر کار آورده بودند به وی اجازه دخالت در امور اجرایی را نمیداد. ولی وی بنا به میل خود به همه چیز دخالت میکرد. کشف حجاب میکرد، قرارداد نفت امضا میکرد. فرزند برومندش هم کشف کلاه میکرد. بدین‌سان که بعد از سقوط حکومت ملی آذربایجان، داشتن سبیل ستارخانی، و بر سرگذاشتن کلاه کپی علامت کمونیست بودن شمرده میشد. پاسبانهای پهلوی‌ها نسل کلاه کپی را از شهرهای آذربایجان برانداختند. در حالیکه آن یک کلاه خلقی بود. روزی پاسبانی جوانی را به کلانتری جلب کرده بود و افسر نگهبان دلیل جلب را میپرسد و پاسبان میگوید کمونیست است. و دلیلش هم اینستکه سبیل ستارخانی دارد، با کلاه کپی برسر، و در قهو‌خانه چای بزرگ میخورد. شاهان سابق با کلاه و لباس مردم دیگر کاری نداشتند. و این نیز نوآوری استبداد رضاشاهی بود.
استبداد شاهان سابق بیشتر برای نفع شخصی و ترضیه امیال و نفسانیت آن‌ها بوده است. در حالیکه استبداد پهلوی نه تنها برای ارضای این نفسانیات و ثروت اندوزی بود، بلکه و مهمتر از آن سؤ استفاده از فضای کور و سوت استبدادی، و در حالیکه اکثریت نای اظهار نظر نداشت، و وزرا آلت فعل بودند، در خدمت استعمارگری که وی را سر کار آورده بود قرار داشت. چه کسی بهتر از مستبدی مانند رضاشاه می‌توانست سناریوی از بین بردن قرارداد نفت دارسی را بازی کرده و سپس آنرا به نفع استعمار انگلیس به مدت شصت سال تمدید کند؟ خدمت بهتر ازین سراغ دارید؟
در جوار ‌آن، اشخاصیکه از مدرنیزاسیون رضاشاهی و مدرن بودن خود وی سخن به میان می‌آورند در‌واقع شوخی بی‌مزه‌ای با تاریخ می‌کنند. این البته بی‌شباهت به ضد امپریالیست بودن آقای خمینی که حزب توده اصرار در جا انداختن آن داشت نیست. ولی کسیکه کوچکترین اطلاعی از امپریالیزم ندارد چگونه میتواند ضد امپریالیست باشد؟ گروگان گیری و فحش و بد وبیراه به آمریکا چه ارتباطی با ضد امپریالیسم دارد؟ رضاشاه که حتی نمی‌توانست لغت مدرنیزاسیون را به نویسد چگونه می‌توانست یا میخواست ایران را مدرن کند و تازه به خاطر چه کسی؟ به خاطر مردم ایران؟
پس به‌بینیم نظر رضاشاه در مورد مردم ایران چه بود. عبدالله اردلان در خاطرات خود می‌نویسد :
« در حضور رضاشاه بودم. از من پرسید نظرت راجع به قانون اخیر چیست؟ اشاره به قانونی داشت که در مجلس برخلاف همیشه با تأنی روبرو بود. گفتم قربان نظر شماست و تأمین خواهد شد. اما در صورت تصویب این قانون عکس‌العمل عمومی چه خواهد بود. مردم چه خواهند گفت؟ رضاشاه پرسید چه گفتی؟ مردم؟ جواب دادم آری. گفت اردلان تو سربازخانه‌های قدیم را دیده بودی؟ گفتم بلی. گفت بیرون دیوار سربازخانه‌ها چه چیزی مشاهده میشد. گفتم چیزهای متفرقه. گفت نه، دقیق بگو. گفتم مدفوع انسانی خشک شده. گفت حالا شد. من باندازه آن مدفوع خشک شده باین مردم که تو میگویی ارزش قایل نیستم
حالا طرفداران مدرنیته رضاشاه چگونه می‌توانند مدلل بکنند شاهی که به مردم به اندازه مدفوع خشک ارزش قایل نیست این مدرنیته را برای چه کسی انجام میداد؟
البته نباید فراموش کرد که رضاشاه طرفداران فعلی‌اش را نیز جزو همان مردم حساب میکرده است.
بنا به مراتب بالا استبداد رضاشاهی را نمی‌توان روش ابداعی وی و تنها مشخصه حکومت او دانست. محمدرضاشاه که برحسب مشاهدات و نقل قولها از صلابت و بددهنی رضاشاه بر خوردار نبود مگر کمتر از رضاشاه مستبدانه رفتار کرد؟ هر شاهی که بود و قانون اساسی دست و بال وی را می‌بست به همان شیوه متوسل میشد. موقع و مقام مادام العمری و موروثی ثمری جز این نمی‌تواند داشته باشد.
مدرنیته و یک پادشاه که، حتی به قانون اساسی که بدان قسم خورده است اعتنایی ندارد چه سازگاری میتوانند با همدیگر داشته باشند؟. لازمه مدرنیته در درجه اول آزادی است که در پرتو آن نمایندگان واقعی یا واقعی‌تر برای ارگانهای قانونگزاري انتخاب شوند که مابه ازا آن آزادی احزاب و سندیکاها و عدم دخالت، یا بهتر از آن عدم امکان دخالت قوه مجریه در امور سایر قوا میباشد، در کدام مرحله از حیات سیاسی رضاشاه قابل رؤیت بوده است؟ کدام انتخابات آزاد در دوران او انجام شده است؟ کدام حزب سیاسی و سندیکا اجازه و امکان فعالیت داشته است؟
مدرنیته با قوانین مدرن، با زندگی مدنی آزاد همزاد است. پهلوی‌ها کجا، و مراتب فوق کجا؟
پس چه میراثی از دوران پهلویها، و بویژه رضاشاه باقی مانده است؟ میراث واقعی مانده از پهلوی در نهایت خطرناکتر از استبداد وی از آب درآمده است.
به نظر نگارنده این سطور میراث ماندگار از پهلوی و پهلوی‌ها، تصور یک ایران واقعاً غیرممکن الوجود -در زمان خودش و به شکل سوررآلیستی ایده‌آلیزه شده، در زمان حال،- پندار نیکی، گفتار نیکی قبل از اسلام است که با همدستی ایرانشهری‌های برلین، وسپس منفردین سابقاً خوشنام، و افراد بر انگیخته بر علیه روحانیان، مورخین و فوجی از فرصت طلبان و بلی قوربان گویان قلم به دست، و متبلور در ناسیونالیسم ایرانی، ضد ترک، و ضد عرب- در عین مسلمانی تا مغز استخوان، یعنی مسلمان قشری خرافی است -که به مرور سالها و با همدستی متخصصانی نظیر مرحوم ریچارد کاتم محقق و مأمور در سفارت آمریکا در ایران و مستشرقین شیفته‌ی آن ایران ایده‌آلی تدارک دیده شده است. که در طول زمان و با همنوایی مورخین دوست و آمادگی ذهنی مردم شریف به قبول تقریباً بی چون و چرای هر چیز ناپیدا،ِ تکرار روزمره آن در جمیع وسایل ارتباط جمعی مانند مطبوعات، رادیو، تلویزیون و مخصوصاً در کتاب‌های درسی تاریخ به صورت عام در اذهان مستعد جا افتاده است.
ناسیونالیسم ربطی به میهن دوستی و وطن‌خواهی ندارد چون بطوریکه دیده می‌شود در کلمه ناسیونالیسم حرفی از وطن نیست، بلکه از ملت سخن میرود. چون ناسیونالیسم برتر بینی ملت خود در مقایسه با ملت‌های دیگر، و معمولاً همجوار است. نمونه آن، ناسیونالیسم آلمانی، و شعار آلمان بالاتر از همه، یا ناسیونالیسم اکنونی ترامپ در آمریکا با شعار اول آمریکا، و شعار کنونی اکثریت احزاب راست افراطی در اروپا وایده‌ئولوژی آن نیز دارای این مضمون است. لکن از آنجاییکه ملت خودی غالباً فاقد فضیلتهای ادعایی است، برای ایجاد تصور آن در اذهان مردم مورد نظر، نیاز حیاتی به میتولوژی، افسانه و اسطوره پدید می‌آید. به میدان آمدن شاهنامه فردوسی و همزمانی آن با تدوین و رشد ناسیونالیسم ایرانی را در این رابطه باید دید. ناسیونالیسم ایرانی توان ایدئولوژیک و گفتاری همه گیر  شدن در کشور ایران را ندارد. زیرا چون به دو کانون زبان فارسی و مذهب شیعه متکی است ملت‌های دیگر که خود دارای زبان دیگری هستند، و هیچکدام، منهای یکی، دارای مذهب شیعه نیستند، امکان جذب و یا جلب نیروی دیگری ندارد و از نظر سیاسی در وضع آچمز قرار دارد. اما چون به ایدئولوژی حکومتی تبدیل شده است کشور را در برزخ نگهداشته است.
پیدایش و سرایت ناسیونالیسم به هر شکلی که بوده، نه تنها باسقوط پهلویها و سلطنت از بین نرفته، بلکه در امتداد رویه‌ی دولتی قبل از انقلاب، در سیاست کلان کشوری نقش استراتژیک داشته است. و بدین سبب است که ناسیونالیسم ارتقا یافته به ایدئولوژی دولتی، به تمامیت زندگی سیاسی کشور تسلط پیداکرده و سیاست عمومی را دچار یک  بحران ساختاری و مداوم کرده  و به بن‌بست کشانده است. در کشوری با چندین زبان و مذهب و ملت، اولویت مطلق دادن به تنها یکی از آنان، و در چنین شرایطی، هیچ حکومت مرکزی بدون تکیه گسترده به نیروهای امنیتی و نظامی، و در نتیجه ایجاد یک محیط امنیتی و تنش حاصل از آن، خود را در امان نه پنداشته، و کشور هیچگاه به روال  عادی اداره نشده است، زیرا هر تصمیم سیاسی با ملاحظات امنیتی داخلی برخورد داشته، و شرایط امنیتی همیشه مانع دید سیاسی شده است. یعنی سیاست  تابعی از امنیت بوده است و نه برعکس.
ناسیونالیسم ایرانی برخلاف اسمش ناسیونالیسم مربوط به همه ملت‌های ساکن این کشور نیست، بلکه ناسیونالیسمی است مربوط به یک خلق و در عمل دقیقاً و بشکل فعال در تعارض باخلقهای دیگر کشور قرار دارد. ولی مسئله مهم اینستکه عناصر قدرتمندی از جنس رقبایی که ناسیونالیسم ایرانی خود را در تقابل با آن متعین میکند، در داخل مرزهای خودی موجود است که از بین بردن یا خنثی کردن آن‌ها، برای بوجود آوردن یک جبهه داخلی مطمئن، یعنی یکدست کردن مفروض، در اولویت قرار میگیرد.  اما تاریخ سه ربع آخر قرن بیستم و دو دهه اول قرن بیست و یکم غیر ممکن بودن این پاکسازی را به عیان نشان داده است. و این به معنای آن میتواند باشد که، ناکام در پاکسازی داخلی، و ناتوان در تقابل بیرونی که برد در آن جز با جنگ میسر نیست، این ناسیونالیسم به راهی کشانده شده است که، گویا با عقل سلیم وداع تاریخی کرده است. و همچنان سلطه را بر همزیستی مسالمت آمیز ترجیح میدهد. در نتیجه این دور معیوب ادامه پیدا کرده و ناچار نهایتاً منجر به حالتی خواهد شد که حکومتهای مرکزی همیشه خواسته اند از آن  اجتناب کنند.
ناسیونالیسم دوران پهلوی چنان کارآمد بوده است که، حتی مخالفین سلطنت (پهلوی) هم دچار آن شده‌اند. چون این ناسیونالیسم با روحیه پر بها دادن به خود عامه نیز سازگار بوده است، از رهبران حزب توده تا پان ایرانیستهای خاک و خونی در این مورد توافق نانوشته و نا گفته‌ای داشته‌اند.                                           احمد رحیمی  


No comments:

Post a Comment