Dec 26, 2018

هزار بار نه!‏ ‏(چند نامه از دیمیتری شوستاکوویچ)‏

برگردان : سیوا فرهمند راد
شوستاکوویچ با فرزندانش گالیا و ماکسیم، و دوستش ایساک گلیکمان، اوایل دهه ۱۹۵۰
دیمیتری شوستاکوویچ برخی از بزرگ‌ترین آثار موسیقی سده‌ی بیستم را در دشوارترین شرایط آن ‏سده آفرید. اما او مردی بود که اندیشه‌اش را به‌ندرت با کلمات می‌نوشت و هنوز جدل بر سر آن که ‏او درباره‌ی رژیم استالین چه می‌اندیشید، ادامه دارد. یکی از کسانی که بیشترین نامه‌نگاری را با ‏شوستاکوویچ داشت دوست او ایساک گلیکمان ‏Isaak Glikman‏ بود که در طول بیش از چهار دهه ‏صدها نامه از او دریافت کرد.
بریده‌هایی از آن نامه‌ها با پیش‌گفتار و توضیح مارتین کتل ‏Martin Kettle، ‏که با علامت * مشخص شده در ادامه نقل می‌شود. همه‌ی افزوده‌های درون [ ] و نیز انتخاب ‏عنوان این نوشته از مترجم فارسی است.‏
‏***‏
آنگاه که وینستون چرچیل در سال ۱۹۳۹ اتحاد شوروی را «معمایی پوشیده در پرده‌ای از اسرار در ‏پس پرده‌ی ابهام» نامید، می‌توانست این توصیف را به همین شکل برای دیمیتری شوستاکوویچ نیز ‏به‌کار برد. تا امروز، ۲۵ سال [۴۲ سال] پس از مرگش، هنوز شوستاکوویچ مرموز ترین آهنگساز ‏روس، و بی‌گمان جنجالی‌ترین آنان است.‏
تا زنده بود، با درجات گوناگونی از رضایت خود او، نامش را با صفت بزرگ‌ترین آهنگساز اتحاد شوروی ‏در بوق و کرنا می‌دمیدند. در نتیجه، در غرب، با آن که او را می‌ستودند، اما به طور کلی او را نابغه‌ای ‏سازشکار می‌پنداشتند. پس از مرگش در سال ۱۹۷۵، این تصویر به‌کلی دگرگون شد. موازی با ‏گسترش و معروفیت بیشتر آثار او پس از مرگش، شوستاکوویچ در غرب بیشتر و بیشتر همچون یک ‏مخالف سیاسی جلوه‌گر می‌شود. این ادعا مایه‌ی مجادله‌ای در میان موسیقی‌دانان و ‏موسیقی‌شناسان شده که هیچ پایانی بر آن در چشم‌انداز نیست.‏
از همین روست که انتشار نامه‌های شوستاکویچ به ایساک گلیکمان رویدادی بسیار مهم است. این ‏نامه‌ها سیمای واقعی و بی‌پیرایه‌ی شوستاکوویچ را به مانند مردی با شخصیت بغرنج و اغلب پر ‏تناقض آشکار می‌کند که خیلی ساده برخی از بزرگ‌ترین آثار موسیقی سده‌ی بیستم را در یکی از ‏بغرنج‌ترین شرایط آن سده آفرید.‏
گلیکمان نخستین بار در سال ۱۹۳۱ در لنین‌گراد با شوستاکوویچ آشنا شد. در آن هنگام گلیکمان ۲۰ ‏ساله بود و شوستاکوویچ که توانسته بود توجه جهانی را به خود جلب کند، ۲۵ سال داشت. و این ‏سرآغاز نامه‌نگاری‌هایی بود که کم‌وبیش بی‌وقفه چهار دهه ادامه داشت، تا آن که شوستاکوویچ در ‏‏۶۸ سالگی درگذشت. از همین رو این نامه‌ها برای کسانی که می‌خواهند رازهایی را که ‏موسیقی‌شناسان را این همه به خود مشغول کرده، بگشایند، اهمیت بی‌مانندی دارند. مجموعه‌ی ‏نامه‌ها نخست در سال ۱۹۹۳ به روسی و سپس در سال ۲۰۰۱ با ترجمه‌ی انگلیسی منتشر شد.‏
در سال‌های دهه‌ی ۱۹۳۰ گلیکمان چندی در نقش منشی آهنگساز کار می‌کرد و دو مرد به آن‌چنان ‏تفاهمی رسیدند که از ورای برخی از این نامه می‌درخشد، هرچند که همه‌ی آن‌ها زیر فشار شدید ‏سانسور و حاکمیت اقتدارگرا نوشته شده‌اند. این‌ها نامه‌هایی نیست که شوستاکوویچ درونی‌ترین ‏احساساتش را، تا چه رسد به دغدغه‌هایش را در امور سیاسی، در آن‌ها بروز دهد. او مقدار زیادی ‏درباره‌ی فوتبال و موضوع‌های روزمره، و با گذشت زمان بیشتر درباره‌ی وضع تندرستی خود ‏می‌نویسد. احساس فراوانی در نامه‌ها موج می‌زند اما زمینه‌های سیاسی را او تنها با ریشخند و ‏کنایه و استعاره، یا به گفته‌ی گلیکمان، در جمله‌هایی «در حجاب» بیان می‌کند.‏
خطرهای بزرگ زندگانی در اتحاد شوروی بخشی از عواملی‌ست که باعث شده که خود ‏شوستاکوویچ هیچ‌یک از نامه‌های گلیکمان را حفظ نکرده‌است. گلیکمان در پیش‌گفتارش بر ‏مجموعه‌ی نامه‌ها می‌نویسد: «او نامه‌هایی را که برایش می‌فرستادند، نگه نمی‌داشت، و از همه ‏می‌خواست که از او پیروی کنند.» گلیکمان ادامه می‌دهد: «بارها شنیدم که می‌گفت: «تو نامه‌ها ‏را نگه می‌داری؟ برای چه؟ آخر به چه دردی می‌خورند؟» و منظورش به روشنی نامه‌های خودش ‏بود، زیرا که هیچ اهمیتی برای آن‌ها قائل نبود.»‏
حقیقت ساده آن است که شوستاکوویچ سخنش را بیشتر با موسیقی‌اش بیان می‌کرد تا با کلام ‏کتبی. هیچ‌کس نمی‌توانست شوستاکوویچ را وا دارد که نامه‌ای یا خاطراتی بنویسد، و هیچ‌کس ‏نمی‌توانست او را از سرودن موسیقی باز دارد. او زمانی به گلیکمان گفت: «حتی اگر هر دو دستم ‏را ببرند و مجبور باشم که قلم را با دندانم بگیرم، باز نوشتن نوت را ادامه خواهم داد.»‏
شوستاکوویچ در امور شخصی اغلب محتاط و خوددار بود. گلیکمان در اوایل کتابش تعریف می‌کند که ‏در سال ۱۹۳۶ با آهنگساز می‌نشستند و نقدهای اغلب بی‌رحمانه‌ای را که روزنامه‌ها درباره‌ی اپرای ‏او «لیدی مکبث از شهرستان متسنسک» ‏Mtsensk‏ منتشر می‌کردند، با هم می‌خواندند. او ‏می‌نویسد: «واکنش‌های ما دو نفر به‌کلی متفاوت بود؛ فریاد من از شدت خشم به آسمان می‌رفت؛ ‏اما او در سکوت می‌خواند و هیچ نمی‌گفت.»‏
دریغا که همه‌ی نامه‌های شوستاکوویچ از این دوران بسیار پر اهمیت، یعنی هنگامی که اپرای او را ‏محکوم و ممنوع کردند، و هنگامی که او آفریده‌ی شکوهمندش، سنفونی چهارم را پس گرفت، نابود ‏شده‌است. نامه‌های موجود از نوامبر ۱۹۴۱ آغاز می‌شود، یعنی هنگامی که شوستاکوویچ را از ‏شهر محاصره شده‌ی لنینگراد به کوی‌بیشف ‏Kuybishev‏ (اکنون سامارا) در کنار رود ولگا منتقل ‏کرده‌اند، و گلیکمان همراه با همکارانش از کنسواتوار لنینگراد در تاشکند، ازبکستان، اقامت دارد.‏
این هفته‌ها برای شوستاکوویچ هم پر از دشواری بودند و هم الهام‌بخش، و این را او به روشنی در ‏نخستین نامه‌هایش برای گلیکمان می‌نویسد.‏

۳۰ نوامبر ۱۹۴۱، کوی‌بیشف
ایساک داویدوویچ عزیز
نامه‌ی به تاریخ ۸ نوامبر تو را امروز دریافت کردم و نیازی نیست بگویم دریافت آن چه شادی عظیمی ‏به من داد...‏
من تا ۱ اکتبر در لنین‌گراد سر کردم. در ۳ سپتامبر بخش نخست سنفونی هفتم را تکمیل کردم. ‏بخش دوم را در ۱۷ سپتامبر، و بخش سوم را در ۲۹ سپتامبر به پایان رساندم. باید می‌توانستم ‏بخش چهارم را نیز به پایان برسانم، اما آن بخش هنوز آماده نیست، و بدتر آن که کار آن را هنوز حتی ‏آغاز هم نکرده‌ام. البته علت‌های فراوانی دارد اما علت اصلی آن است که تمرکز شدید همه‌ی ‏نیرویم روی سه بخش نخست سنفونی مرا به کلی از پا درآورده و خسته‌ام کرده‌است. هم‌چنان که ‏ملاحظه کرده‌ای، کار آفرینش، تحریک عصبی شدیدی در من ایجاد می‌کند.‏
ساعت ۱۱ شب ۳۰ سپتامبر رفیق [خانم] کالین‌نیکووا ‏Kalinnikova‏ از کمیته‌ی حزبی لنینگراد تلفن ‏زد. او گفت که فردای آن روز باید به مسکو پرواز کنم، و همان روز من شهر محبوبمان را همراه با ‏همسر و دو فرزندم ترک کردم.‏
‏* شش هفته دیرتر شوستاکوویچ هنوز سخن از جزییات زندگی روزمره را با اطلاعات تاریخی بسیار ‏مهم درباره‌ی پیشرفت کارش در سرودن سنفونی هفتم در می‌آمیزد. او همچنین شروع می‌کند به ‏رمزی نوشتن. اشاره‌ی او را به سوسو بگیاشویلی ‏Soso Begiashvili‏ با صفت «دوست» در نامه‌ی ‏بعدی ملاحظه کنید. گلیکمان توضیح می‌دهد که بگیاشویلی شخصی فضول و فرصت‌طلب بود و ‏شوستاکوویچ هیچ از او خوشش نمی‌آمد.‏

۴ ژانویه ۱۹۴۲، کوی‌بیشف
این روزها نامه‌های زیادی برایت می‌نویسم، در واقع تا آن‌جا که ‌ذخیره‌ی پاکت‌هایم اجازه می‌دهد: ‏این فرآورده‌ی ویژه‌ی صنایع کاغذسازی در کوی‌بیشف بسیار کم‌یاب است. کارت پستال هم ‏همین‌طور... ما به یک آپارتمان تازه منتقل شده‌ایم، و از نظر بزرگی جا وضع‌مان خوب است... ‏آپارتمان من دو اتاق دارد، و مزیت اصلی آن عبارت از این است که ما تنها خانواده‌ای هستیم که در ‏آن زندگی می‌کنیم. سرودن سنفونی هفتم را همین‌جا به پایان رساندم. از این افتخار چشمگیر که ‏بگذریم، آپارتمان حمام، آشپزخانه، و توالت هم دارد... کسانی که سنفونی را شنیده‌اند، سه بخش ‏نخست آن را می‌پسندند. تا امروز بخش چهارم را تنها به چند نفر نشان داده‌ام. آن چند نفر به‌طور ‏کلی آن را می‌پسندند، اما ایرادهایی می‌گیرند... برای نمونه دوستم سوسو بگیاشویلی نظرش این ‏است که (بخش چهارم) به اندازه‌ی کافی خوش‌بینانه نیست. سامود ساموسود ‏Samod Samosud‏ ‏می‌گوید که آن بخش خیلی خوب است اما به نظر او پایان [فینال] درخوری نیست. به نظر او برای ‏فینال در خور این سنفونی، من می‌بایست گروه کر و چند تک‌خوان به کار می‌بردم. نظرهای ارزنده‌ی ‏دیگری هم در زمینه‌ی بخش چهارم بود که من بیشتر برای اطلاع گوش می‌دهم و نه همچون ‏رهنمود، زیرا معتقدم که بخش چهارم گروه کر یا تک‌خوان لازم ندارد و همین طور که هست به ‏اندازه‌ی کافی خوشبینی در آن هست.‏
هنوز به تو نگفته‌ام که سنفونی هفتم مرا برای نامزدی جایزه‌ی استالین پیشنهاد کرده‌اند. پیشنهاد ‏شده که آن را همین‌جا با ارکستر بالشوی تئاتر به رهبری ساموسود اجرا کنند. می‌ترسم که ‏نوازندگان لازم را نتوان این‌جا پیدا کرد، زیرا که این سنفونی ارکستر خیلی بزرگی لازم دارد. خیلی ‏دلم می‌خواهد که آن را با اجرای مراوینسکی ‏Mravinsky‏ بشنوم، اما در حال حاضر چنین کاری ‏سخت است. چندان باور ندارم که ساموسود رهبر خوبی برای آثار سنفونیک باشد.‏
‏* یوگنی مراوینسکی پله‌های ترقی را می‌پیمود و قرار بود به چهره‌ی اصلی اجرای سنفونی‌های ‏کشور در طول چهار دهه‌ی آینده تبدیل شود، و این بار نگذاشتند که او اثر شوستاکویچ را اجرا کند. ‏نخستین اجرای سنفونی «لنینگراد» را ارکستر بالشوی تئاتر با رهبری ساموسود در کوی‌بیشف ‏انجام داد و این اجرا به طور زنده از رادیو برای سراسر کشور و نیز خارج پخش شد. اما شوستاکوویچ ‏در آن هنگام بیش از هر چیزی غم سرنوشت بستگانش را داشت که در لنینگراد بودند، و نیز سگش ‏را که مردم گرسنه خورده‌بودند.‏

۶ فوریه ۱۹۴۲، کوی‌بیشف
روزگارم خوش نیست. شب و روز به بستگان و عزیزانم فکر می‌کنم که در لنینگراد جا گذاشته‌ام. به ‏ندرت خبری از آنان می‌رسد. دیگر هیچ سگ و گربه‌ای نمانده... هر روز در تلاشم که کاری بکنم برای ‏بیرون آوردن عزیزانم از لیننگراد.‏
داستان ادامه دارد. ارکستر بالشوی تئاتر سنفونی طولانی هفتم مرا همچنان به بهترین نحوی ‏تمرین می‌کند. دیروز برای نخستین بار بخش‌های اول و دوم را کامل اجرا کردند. شنیدن آن تأثیر ‏بسیاری بر من نهاد و نیم روز با این نوزادم خوش بودم.‏
‏* سنفونی هفتم هم در گستره‌ی ملی و هم در گستره‌ی جهانی از شوستاکوویچ قهرمانی ‏ساخت. تصویر او بر جلد مجله‌ی [امریکایی] تایم پدیدار شد. چندی او مظهر اراده‌ی شوروی برای ‏چیرگی بر اشغالگران آلمانی بود، اما توانایی او برای ریشخند پدیده‌ها هرگز بی‌کار نمی‌ماند.‏

۶ نوامبر ۱۹۴۲، کوی‌بیشف
گرم‌ترین شادباش‌های من و بهترین آرزوهای من تقدیم به تو در ۲۵امین سالگرد انقلاب کبیر ‏سوسیالیستی اکتبر.‏
هم‌اکنون سخنرانی رفیق استالین را از رادیو شنیدم. دوست عزیزم! چه‌قدر مایه‌ی تأسف است که ‏شرایط به گونه‌ای‌ست که ما را وا می‌دارد این سخنرانی را چنین دور از هم بشنویم.‏
‏* ریشخند او سالی دیرتر و هنگامی که سنفونی بعدی او از دوران جنگ در مسکو اجرا شد، بسیار ‏تیره‌تر بود. این اثر، آن گونه که نامه‌ی تکان‌دهنده‌ی بعدی نشان می‌دهد، با واکنش‌های گوناگونی ‏روبه‌رو شد.‏

۳۱ دسامبر ۱۹۴۳، مسکو
با این نامه سال نو را به تو شادباش می‌گویم و برایت تندرستی، شادی، و موفقیت آرزو می‌کنم. ‏پاول سربریاکوف ‏Pavel Serebryakov‏ تبریک تو را به من رساند: سپاسگزارم که فراموشم نمی‌کنی. ‏اکنون ساعت ۴ بعد از ظهر آخرین روز سال ۱۹۴۳ است. بوران شدیدی پشت پنجره‌ها جریان دارد. ‏سال ۱۹۴۴ در راه است؛ سالی سرشار از شادمانی، خوشی، و پیروزی. این سال خوشی فراوانی ‏برایمان خواهد آورد.‏
مردمان آزادی‌دوست سرانجام یوغ هیتلریسم را به دور خواهند افکند، صلح بر سراسر جهان حاکم ‏خواهد شد، و ما بار دیگر زیر خورشید نظام استالین در صلح خواهیم زیست. من اطمینان دارم، و در ‏نتیجه شادمانی عظیمی احساس می‌کنم. اکنون تو و من بسیار دور از هم‌ایم. ای‌کاش در کنار تو ‏بودم تا می‌توانستیم پیروزی شکوهمند ارتش سرخمان را زیر فرماندهی کل قوای رفیق استالین با ‏هم جشن بگیریم.‏
‏* نخست با آغاز سال ۱۹۴۵ بود که چشم‌انداز پایان جنگ دیده می‌شد، ‌اما زندگانی آهنگساز ‏همچنان دشوار بود.‏

۲ ژانویه ۱۹۴۵، مسکو
زؤیای من آن است که در طول سال ۱۹۴۵ ما بتوانیم پرچم پیروزی را در برلین برافرازیم. برنامه‌های ‏من برای سال آینده روشن نیست. هم اکنون من هیچ موسیقی نمی‌سرایم، زیرا که شرایط زندگی ‏من بد است. از شش صبح تا شش عصر من با دو کمبود اساسی دست‌به‌گریبانم: روشنایی، و آب. ‏به‌ویژه تاب‌آوردن این کمبودها میان ۳ بعد از ظهر و ۶ بعد از ظهر خیلی سخت است، زیرا که آن موقع ‏هوا تاریک شده‌است. چراغ‌های نفتی چندان نوری ندارند. دید چشمان من آن‌قدر خوب نیست. ‏نمی‌توانم در این نور بنویسم. نداشتن نور خستگی عصبی برایم می‌آورد، و تازه امیدی به هیچ ‏بهبودی نیست، تا جایی که به‌تازگی امضایم را زیر نامه‌ای جمعی گذاشتم خظاب به شعبه‌ی محلی ‏وزارت صنایع که در آن فروتنانه تقاضا کردیم که به برندگان جایزه‌ی استالین، «هنرمندان خلق»، ‏هنرمندان شایسته و غیره، در یک کلام آهنگسازان سرشناس کشور سهمیه‌ی ویژه‌ای از نفت، ‏چراغ نفتی، اجاق پریموس و... بدهند، زیرا که قطعی برق اثر مخربی بر تولید خلاقانه‌ی آنان به جا ‏می‌گذارد. این نامه به نتیجه رسید، زیرا که در ۳۱ دسامبر پاکتی با کوپن‌های ۶ لیتر نفت دریافت ‏کردم.‏
‏***‏
فرا رسیدن صلح تنها وقفه‌ی کوتاهی در دشواری‌های زندگانی شوستاکوویچ ایجاد کرد. آثار او در ‏دوران جنگ چهره‌ای ملی از او ساخته‌بود، اما آغاز دوران جنگ سرد خط مشی سخت‌گیرانه‌ای را در ‏هنر شوروی زیر رهنمودهای آندره‌ی ژدانوف ‏Andrei Zhdanov‏ به دنبال داشت. اوج آن صدور «فرمان ‏تاریخی» فوریه‌ی ۱۹۴۸ بود که در آن به شوستاکوویچ (در کنار پراکوفی‌یف، خاچاتوریان، و دیگران) ‏مهر «فورمالیست و جهان‌میهن» زدند. فضای تیره‌شونده شوستاکوویچ را بر آن داشت که برخی از ‏بهترین آثارش را پنهان کند، از جمله کنسرتو ویولون شماره یک و آوازهایی روی سروده‌های ‏فولکلوریک یهودی. و بدتر آن که حال جسمی شوستاکویچ رو به وخامت بود.‏
احساس درونی شوستاکوویچ درباره‌ی آرمان‌های کمونیستی، تا جایی که بتوان آن را به شکل بارزی ‏از آرمان‌های حزب کمونیست شوروی تفکیک کرد، همچنان موضوعی دشوار است. او در مراحل ‏گوناگونی از زندگی‌اش نظرهای سیاسی چپ‌گرایانه‌ای ابراز کرده که دشوار می‌توان آن‌ها را فقط ‏تاکتیکی به شمار آورد. گلیکمان رویداد مخوفی را در سال ۱۹۵۲ ثبت کرده‌است. شوستاکوویچ را ‏واداشتند که آموزگار سرخانه‌ای را در درس ایدئولوژی حاکم در خانه بپذیرد. گلیکمان با فرستادن ‏چندین درسنامه به آهنگساز کمک کرد.‏
با مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ روزگار شوستاکوویچ رو به بهبود نهاد. از ره‌آوردهای به اصطلاح ‏‏«فضای باز» دوران خروشچف آن بود که برخی از آثار اجرانشده‌ی او را به‌تدریج اجرا کردند. آوازهای ‏روی سروده‌های فولکلوریک یهودی در سال ۱۹۵۶ اجرا شد. شوستاکوویچ پذیرفت که اپرایش لیدی ‏مکبث از شهرستان متسنسک را با نام تازه‌ی کاترینا اسماعیلووا بازنویسی کند، و اپرا در سال ‏‏۱۹۶۳ به صحنه آمد. همچنین سنفونی چهارم او ۲۵ سال بعد از پس‌گرفتن آن، در سال ۱۹۶۱ برای ‏نخستین بار اجرا شد. روند تولید سنفونی‌ها و کووارتت‌های زهی شوستاکوویچ بی هیچ کاهشی ‏ادامه یافت. اکنون او آثار خود را هم در داخل و هر از گاهی در خارج اجرا می‌کرد.‏
توصیف وضع تندرستی شوستاکوویچ جای هر چه بیشتری را در نامه‌های او اشغال می‌کرد.‏

۶ سپتامبر ۱۹۵۸، مسکو
دست‌کم تا آغاز اکتبر باید در بیمارستان بمانم. پروفسورها، این کشیشان عرصه‌ی دانش، پریروز با ‏هم شور کردند، و تصمیم‌شان این بود. دست راست من حسابی ضعیف است. مرتب مورمور ‏می‌شود. هیچ چیز سنگینی را نمی‌توانم با آن دست بلند کنم. می‌توانم دستگیره‌ی هر چمدانی را ‏با انگشتانم چنگ بزنم، اما آویختن پالتو بر جارختی سخت است. مسواک زدن سخت است. هنگام ‏نوشتن دستم بسیار خسته می‌شود. فقط خیلی آرام و پیانی‌سیمو ‏pianissimo‏ می‌توانم بنوازم. ‏این را در پاریس فهمیدم. آن‌جا به سختی توانستم کنسرت‌ها را تا پایان بنوازم. آن موقع هیچ به آن ‏توجه نکردم.‏
از کشیشان عالم پزشکی خواستم نامی برای این بیماری به من بگویند، اما آنان پاسخی ندادند و ‏خیلی ساده محکومم کردند که تا آغاز اکتبر در بیمارستان بمانم. در هر صورت دارم دستم را ورزش ‏می‌دهم. هر روز نوشتن حروف الفبا و عددها را تمرین می‌کنم و جمله‌هایی از قبیل «ماشا کاشا ‏می‌خورد» یا «خط نوشتم تا بماند یادگار» [در اصل «پاپ نافش را می‌خاراند»، که به روسی قافیه ‏دارد] می‌نویسم. آه خدای من، چه‌قدر سخت است.‏

۱۹ سپتامبر ۱۹۵۸، مسکو
اقامتم در بیمارستان دارد به پایان می‌رسد. به‌گمانم حوالی بیست‌وپنجم در خانه باشم. دستم بهتر ‏شده اما گمان نمی‌کنم که در آینده‌ی نزدیک در زمینه‌ی کنسرت دادن کار چندانی از من برآید. در ‏وقت آزادم، که اکنون فراوان دارم، به لیدی مکبث و سنفونی چهارم فکر می‌کنم. چه‌قدر دلم ‏می‌خواهد که اجرای هر دوی این‌ها را بشنوم. نمی‌توانم بگویم که انتظار شادی زیادی از اجرای اپرا ‏دارم، زیرا که تئاترها پر از آدم‌های بی‌استعداد و بی قابلیت هستند که فقط مقامی را اشغال ‏کرده‌اند؛ خوانندگان، تهیه‌کنندگان، طراحان، و از این دست.‏
‏* در میان همه‌ی نامه‌هایی که شوستاکوویچ برای گلیکمان نوشت شاید هیچ‌کدام اهمیت تاریخی ‏نامه‌ی به تاریخ ژوئیه ۱۹۶۰ را ندارند. او در این نامه تاریخچه و اهمیت کووارتت زهی شماره ۸ را ‏شرح می‌دهد. این اثر بدون چون و چرا یکی از آثار نبوغ‌آسای آهنگساز است. شوستاکوویچ نه‌تنها با ‏جدیتی غیرعادی و لحنی خصوصی از این کووارتت سخن می‌گوید، که اهمیت اشاره‌ها و کنایه‌های ‏موزیکال موجود در آثار بعدی‌اش را نیز فاش می‌کند. در اظهارنظرهای رسمی آن زمان این کووارتت ‏شوستاکوویچ را یادبودی برای قربانیان فاشیسم توصیف می‌کردند، اما متن نامه این ادعا را رد ‏می‌کند. سرایش این کووارتت هم‌زمان است با بحران بزرگی در زندگانی شوستاکوویچ. در آن روزها ‏او سرانجام پذیرفت که به عضویت حزب کمونیست در آید و سخت در فکر خودکشی بود.‏

۱۹ ژوئیه ۱۹۶۰، ژوکووا ‏Zhukova
تازه از سفر درسدن برگشته‌ام... در استراحتگاه شهرک گوریش ‏Gohrisch‏ در چهل کیلومتری ‏درسدن اقامت داشتم. جای بسیار زیبایی‌ست. شرایط خوبی که برای کار کردن فراهم بود، ثمر خود ‏را داد: کووارتت هشتمم را نوشتم. هر چه کوشیدم که مشق شبانه‌ام را که موسیقی فیلم [«پنج ‏روز و پنچ شب»] است بنویسم، به جایی نرسیدم. در عوض کووارتتی با درونمایه‌ای شریرانه نوشتم ‏که به درد هیچ کسی نمی‌خورد. در این فکر بودم که اگر روزی بمیرم، بعید است که کسی اثری در ‏یادبود من بنویسد، پس چه بهتر که خودم بنویسم. می‌شد حتی بر سربرگ آن نوشت: «تقدیم به ‏سراینده‌ی این کووارتت».‏
تم اصلی کووارتت از چهار نوت تشکیل می‌شود ‏D، ‏Es، ‏C، ‏H، یعنی حروف اول نام و نام خانوادگی ‏من [در نوت‌نویسی آلمانی ‏DEsCH، اگر ‏S‏ را به‌جای ‏Es‏ بگذاریم، می‌شود ‏D. SCH(ostakovich)‏. در ‏نوت‌نویسی فرانسوی، که در ایران به‌کار می‌رود، این نوت‌ها عبارت‌اند از ر، می‌بمل، دو، سی]. ‏همچنین تم‌هایی از دیگر آثار من در کووارتت به‌کار می‌رود و نیز از سرود انقلابی «زاموشون تیاژولوی ‏نی‌وولی‌یه‌ی» (در رنج از بیچارگی سهمناک). تم‌های از آثار خودم، این‌ها هستند: از سنفونی‌های ‏نخست، هشتم، تریو[ی پیانو شماره ۲]، کنسرتوی ویولونسل، و لیدی مکبث. اشاره‌هایی به واگنر ‏‏(مارش عزا از اپرای ‏Götterdämerung‏) و چایکوفسکی (تم دوم از بخش نخست سنفونی ششم) ‏هم در آن هست. آه، بله، فراموش کردم بنویسم که یک چیز دیگری هم از خودم در آن هست: از ‏سنفونی دهم. به راستی یک ملغمه‌ی بامزه. کووارتتی نیمه‌تراژیک است، آن‌چنان که هنگام ‏سرودنش همان قدر اشک ریختم که بعد از نیم دوجین آبجو باید آب پس بدهم. به خانه که آمدم چند ‏بار سعی کردم آن را [با پیانو] تا پایان بنوازم، اما هر بار اشک مجالم نداد. و این البته واکنش تنها به ‏نیمه‌تراژیک بودن آن نبود، بلکه از شگفت‌زدگی خودم نسبت به تمام و کمال بودن فورم آن نیز ‏سرچشمه می‌گرفت. لابد این‌جا، به گمانی، خودستایی نیز نقشی دارد، که بی‌گمان به‌زودی ‏خواهد پرید و جای خود را به خماری معمول انتقاد از خود خواهد داد.‏
‏* در سال ۱۹۶۲ شوستاکوویچ داشت به مرحله‌ی نوین و آزمونگرایانه‌ای از خلاقیت موسیقی گام ‏می‌نهاد. آثار اصلی این دوران سنفونی‌های سیزدهم و چهاردهم او هستند که هر دو فورم‌های ‏سنتی را کنار می‌گذارند و شعرهایی که مورد علاقه‌ی آهنگساز هستند در آن‌ها جا می‌گیرند. متن ‏اصلی سنفونی سیزدهم شعر «بابی‌یار» ‌است سروده‌ی یه‌وگنی یه‌فتوشنکو  ‏Yevgeny Yevtushenko‏ که موضوع آن یهودی‌ستیزی‌ست. شعرهای سنفونی چهاردهم، که موضوع مرگ در ‏آن غلبه دارد، از سروده‌های لورکا، آپولینر، و ریلکه برداشته شده‌اند.‏

۳۱ مه ۱۹۶۲، مسکو
سپاسگزارم برای نامه‌ات و برای نظرت درباره‌ی «بابی‌یار»... در همین حین فکرهای تازه‌ای به سرم ‏زده که اثری در همین ردیف روی شعر یه‌فتوشنکو بنویسم.‏
مجموعه‌ای از اشعار او را دارم و با خواندن آن فکر یک سنفونی به سرم افتاده که بخش‌های اول و ‏دوم آن روی بابی‌یار است... و امیدوارم که یه‌فتوشنکو هم‌اکنون دارد شعر دیگری را می‌سراید که ‏من از او خواهش کرده‌ام. بنابراین سنفونی سیزدهم دارد شکل می‌گیرد. قبولش می‌کنند؟ تا ببینیم.‏
‏* وضع مالی شوستاکوویچ در این دوران بهتر شد و نامه‌های او به گلیکمان از آهنگسازان دیگر سخن ‏می‌گوید.‏

۱ اوت ۱۹۶۳، ژوکووا
صفحه‌های اجرایی از رکوئیم جنگ اثر بنجامین بریتن به دستم رسیده. آن را گوش می‌دهم و از ‏عظمت این اثر در شگفتم. در ردیف «ترانه‌ی زمین» اثر مالر و دیگر آفریده‌های عظیم بشریت است. ‏شنیدن رکوئیم بریتن یک طوری سر حالم می‌آورد و می‌خواهم زندگانی شادمانه‌تر از این ‏داشته‌باشم.‏
‏* حال شوستاکوویچ رو به وخامت می‌رفت، در سال ۱۹۶۶ او دچار حمله‌ی قلبی شد، و نامه‌هایش ‏به گلیکمان احساسی‌تر شدند. با این حال لحن کنایه هنوز در آن‌ها وجود دارد، و نامه‌ی نوشته شده ‏در زادروز ۶۲ سالگیش از تداوم رنجی شخصی حکایت می‌کند.‏

۲۴ ژانویه ۱۹۶۷‏
ای‌کاش می‌توانستی به مسکو بیایی. خیلی وقت است که تو را ندیده‌ام و دلم برایت تنگ شده.‏
حالم خوب است. می‌کوشم که هر روز چیزی بسرایم، اما چیزی از آن حاصل نمی‌شود و چندان ‏امیدی هم ندارم. از سوی دیگر سیبلیوس را به یاد می‌آورم که در سال‌های طولانی بخش پایانی ‏زندگیش هیچ اثری ننوشت، و به جای آن خیلی ساده از جایگاه خود همچون افتخار مردم فنلاند لذت ‏برد... کنیاک بالا انداخت و با گراموفون به همه‌ی انواع صفحه‌های موسیقی گوش داد. من هم هیچ ‏بدم نمی‌آید آن وضع را داشته‌باشم. اما کوهی از نگرانی‌ها بر سر من آوار شده. بسیار زیاد. و من ‏توان آن را ندارم.‏

۲۴ سپتامبر ۱۹۶۸، ژوکووا
فردا زادروز ۶۲ سالگی من است. در چنین سنی، خیلی‌ها با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو ‏می‌شوند که «اگر دوباره به دنیا می‌آمدی، آیا در این ۶۲ سال همان راه را می‌رفتی؟»، و با ناز و ‏عشوه پاسخ می‌دهند: «آری! البته همه چیز عالی نبود، بعضی ناکامی‌ها داشتم، اما به‌طور کلی ‏کم‌وبیش همین راه را می‌رفتم».‏
اگر زمانی چنین چیزی از من بپرسند، پاسخ می‌دهم: نه! هزار بار نه!‏
شوستاکوویچ در ۹ اوت ۱۹۷۵ درگذشت. گلیکمان در یادداشت‌های آن روزش می‌نویسد که ‏‏«رشته‌های زرینی» که بیش از ۴۰ سال او را با شوستاکوویچ پیوند می‌دادند برای همیشه از هم ‏گسسته‌اند. او ادامه می‌دهد: «گنجینه‌ی هر کلمه‌ای را که او بیان کرد، چه با قلمش و چه از ‏لبانش، در قلبم جا دادم، و فکر می‌کنم که این کلمه‌ها در دل‌های همه‌ی کسانی که نابغه‌ای به نام ‏شوستاکوویچ را دوست می‌داشتند و تا امروز نیز دوست می‌دارند، نیز جا خواهد داشت».‏

بریده‌هایی از:‏
Story of a Friendship: The Letters of Dmitri Shostakovich to Isaak Glikman, translated by Anthony Phillips. Published by Faber and Faber Ltd on 22nd October 2001
منبع: روزنامه‌ی انگلیسی گاردین، ۲۶ اکتبر ۲۰۰۱‏
برش‌های مارتین کتل در میانه‌ی نامه‌ها، درک برخی مطالب را دشوار می‌کرد. از همین رو مترجم ‏متن روسی کتاب گلیکمان را یافت، ابهام‌ها را رفع کرد، و بار دیگر متن ترجمه‌ی فارسی را با متن ‏روسی مطابقت داد.‏

منابع:
http://shivaf.blogspot.com/2018/12/nameh-haii-az-shostakovich.html
http://www.iran-emrooz.net/index.php/farhang/more/77964/

No comments:

Post a Comment