Oct 5, 2015

روزنی بر خا‌نه‌ی سیا‌ه - گزارشی از آسایشگاه جذامیان بابا باغی

رقیه کبیری

خبر تلخ بود، اما حقیقت داشت. فرزانه‌ای دیگر از دیار آذربایجان چشم بر جهان فرو بست. اکنون از پدر جذامیان ایران، تنها نامی نیک، آثار علمی- ادبی ارزشمند و تندیسی سنگی برجای مانده است. در یادبود این استاد فرزانه و طبیب حاذق و دلسوز، مناسب دیدم مطلبی که در سال ۱۳۸۶ طی چندین روز رفت و آمد به مرکز جذام بابا باغی به مناسبت هشتم بهمن ماه، سالروز جهانی حمایت از جذامیان جهان نوشته بودم و در همان سال در روزنامه‌ی خراسان منتشر شده بود، مجددا در سایت ایشیق منتشر کنم. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
پشت به تو می‌کند، زنگ را به صدا در می‌آورد، هم‌چون جذامیانی که زنگ را به نشانِ نزدیک شدنِ خود به صدا در می‌آورند و به رهگذر دل‌آسوده هشدار می‌دهند، «دور باش، دور باش!»  (کارلوس فوئنتس)
 بیش از هفتاد سال است که در محاصره‌ی کوه‌های “دند”، “بهلول”و “حلّی” در انتهای جاده‌ای آسفالته، در پانزده کیلومتری شمالغرب تبریز، در سکوت و انزوا به‌سر می‌برد.
وارد که می‌شوی، سرسبزی فضا و درختان کهنسال اقاقیا و آواز پرندگان، چشم و گوش مینوازد. با این‌همه سر‌سبزی و زیبایی، چگونه می‌توان خود را این چنین در انزوا و تنهایی محصور کرد؟
در خانه‌هایی با سقف شیروانی در فاصله‌هایی اندک از هم، پشت پرده‌های توریِ آویخته بر درهای ورودی، زنان و مردانی پناه گرفته‌‌اند که اعضای بدنشا‌ن تحلیل رفته. آنها شاید لبی برای ابراز دوست داشتن و بوسیدن نداشته باشند، اما عشق به حیات، در پسِ نگاه بی‌اعتمادشان موج می‌زند.
فضای آسایشگاه “بابا باغی” به چندین قسمت مسکونی، اداری، آمفی تئاتر، مسجد و مدرسه و بخش‌هایی برای بستری بیماران تقسیم شده است. پس از هما‌هنگی با مسئو‌لین، وارد بخش‌های بستری بیماران می‌شوم. با دیدن زنی میانسال، با موهایی به سفیدی برف که از زیر روسری سفیدش بیرون زده و چشم‌هایی به رنگ دریا، که در پشت میز دفتر پرستاری نشسته است، تصویری خوشا‌یند در ذهنم نقش می‌بندد. خواهری روحانی، از ملیّتی دیگر و از کشوری دور دست. این خواهران راهبه‌ که پنج نفرند، از طریق لژ‌یون خدمتگزاران بشر، از کشور‌های فرانسه،انگلستان و لبنان به آسایشگاه “باباباغی” آمده‌اند و سال‌های متمادی است که در این مکان اقامت دارند و مشغول درمان و پرستاری از بیماران جذامی هستند.
بیشتر بیماران بستری در این بخش، جذامیانی شفایافته، با سنین متفاوت هستند که اکنون برای درمان زخم کهنه‌ای که عود کرده، بستری شده‌اند. کنار تختشان می‌ایستم و با تک – تک آن‌ها احوالپرسی می‌کنم.
زنی چهل و دو ساله، چنان مشغول ور رفتن با پیچ رادیو است، گویی می‌خواهد، در یک آن، دنیای خارج را به درون اتاق پر از بوی زخم شیرین بیاورد، با دیدن من، چنان با اشتیاق از بچه‌هایش می‌گوید که تمام محبت مادرانه‌اش در چهره‌ی به انحطاط رفته‌اش نقش می بندد. چین‌های صورتش مهربانتر می‌شود. با تبسمی لب‌هایش به سمت گونه‌هایش کشیده می‌شود. از شوهرش می پرسم. حالت چشمان بی فروغش بلافاصله تغییر می‌کند و غم و غصه بال‌زنان از کلماتش بیرون می‌ریزد: “از بیست و پنج سالگی تحت درمان هستم، در تمامِ این مدت شوهرم مرا با این وضعیت تحمل کرد، حالا که ازدواج کرده، حرفی ندارم ؛ چون بچه‌هایم بزرگ شده‌اند.”
از گوشه‌ی دیگر اتاق زنی که به‌نظر پنجاه ساله می‌آید، با موهای مجعد و چشمانی کم‌فروغ با چهره‌ای خندان صدا‌یم می‌کند: “چرا از من چیزی نمی پرسی؟
می‌گویم: “هر چی دلت می‌خوا‌د بگو!”
دوباره می‌خندد و می‌گو‌ید: “فکر کردم برایم چادر نماز آوردی!”
با شرمندگی می‌خندم و به خودم را سرزنش می‌کنم که هیچ به فکر چادر نماز نبوده‌ام می‌گویم: “شاید این بار که آمدم …”
از تنهایی‌اش می گوید، نه سروهمسر‌ی و نه فرزندی. به اینجا عادت کرده؛ یادش نمی‌آید چند سال است که در آسایشگاه زندگی می‌کند. وقتی از زخم پایش شاکی است، باز هم می‌خندد.
پیرزنی با موهای خاکستری، که مردمک چشم‌هایش از جذام به سفیدی می‌زند، و هنوز ردی از زیبایی جوانی بر چهره‌اش مانده، مرا به یاد مادربزرگ‌های مهربانی می‌اندازد که از قصه‌‌هایشان سیر نمی‌شوی. به زبان فارسی شروع به صحبت می‌کند. عشق نهفته در لابلای کلامش را می‌توانی حس کنی. مدت‌هاست ساکن آسایشگاه است و فرزندانش – سه دخترودو پسر– ساکن تهران هستند و هر از چند‌گاهی به دیدارش می‌آیند. ترجیح می‌دهد در آسایشگاه باشد تا خارج از آن. ساکنین آسایشگاه مشترکات زیادی دارند: به چهره‌ی یکدیگر، اعضای به تحلیل رفته‌شان و زندگی در سکوت و انزوای اینجا عادت کرده‌اند. تنهایی جزء جدایی ناپذیر زندگی‌شان شده است.
بیماران بستری بخش مردان بیشتر پیرمرد‌هایی با سن بالا هستند که اکثرشان عینک‌هایی دودی بر چشم دارند. مردی جوان توجهم را جلب می‌کند. سعی دارد هنگام صحبت به چهره‌ام خیره نشود. سر به زیر انداخته، می‌گوید، سال‌هاست که ساکن آسایشگاه است. از کودکی مبتلا به جذام بوده و با زنی سالم از خانواده‌ی مجذومین ازدواج کرده، از کار‌کنان آسایشگاه هم است – در سال
۱۳۷۰ به همت دکتر محمدحسین مبین، رئیس وقت آسایشگاه که به خاطر خدمات بی‌شمارش، پدر جذامیان ایران لقب گرفته، پنجاه تن از فرزندان ساکنین آسایشگاه بابا‌باغی به استخدام دولت در‌آمدند و اکنون نیز تعدادی از گردانندگان آسایشگاه را فرزندان آن‌ها  تشکیل می‌دهند.
هنگام خروج از بخش‌های بستری، با زنی رودررو می‌شوم که عینک دودی بزرگش، جلب توجه می‌کند، تنها پیشانی و لب‌هایش دیده می‌شود. تازه متوجه می‌شوم که برخلاف دنیای بیرون از آسایشگاه، عینک‌های دودی مجذومین صدای «دورشو، دور شو!» را در سکوت لب‌هایشان فریاد می‌زنند.
چهره‌هایی را که می‌بینم، که در بیرون از باباباغی مقبول جامعه نیستند. اما با عزت نفسی که دارند، مانند همه‌ی افراد جامعه شایسته‌ی احترام‌اند و بد نیست جامعه‌ی ما یاد بگیرد، چگونه آغوش خود را به روی این زنان و مردان بگشاید. چرا که امروزه جذام بیماری‌ای قابل درمان است و باید هم‌ردیف سایر بیماری‌های پوستی محسوب شود. در آمار‌های تهیه شده از آسایشگاه “باباباغی”، تعداد مراجعین با بیماری فعال، در سال
۱۳۸۳  ده نفر؛ در سال ۱۳۸۴ دو نفر؛ در سال ۱۳۸۵ پنج نفر و تا مرداد ۱۳۸۶ به تعداد ۲ نفربوده‌اند. گفتنی است، “برابر استاندارد سازمان بهداشت جهانی، اگر در یک کشور، میزان مبتلایان به جذام، کمتر از ۱۰ هزار نفر باشد، بیماری جذام در آن کشور ریشه‌کن شده، تلقی می‌شود.” و طبق گفته‌ی دکترمبین، “مبتلایان به جذام در کشور ۱۲ صدم در هر هزارنفر است.”
مایکو باکتریوم لپره، عامل بیماری جذام در انسان، با ایجاد ضایعات پوستی و یا نقاط فاقد حس، مشخص می‌شود. لپروزی یک بیماری قدیمی است که منشا آن را با پیدایش انسان‌های اولیه هم‌زمان می‌دانند. کانون اولیه‌ی جذام در مرکز و شمال افریقا بوده و در قرون وسطی به آسیا و اروپا گسترش یافته است. با بهبود سطح زندگی و وضع اقتصادی از شیوع بیماری جذام کاسته می‌شود. راه سرایت بیماری از طریق دستگاه تنفس فوقانی (مخاط بینی) و خراش پوست حاصل از تماس نزدیک و طولانی است. شیر مادرِ جذامی نیز دارای تعداد کثیری باکتری است که می‌تواند باعث انتقال بیماری گردد. مردان بیشتر از زنان، کودکان و نوجوانان بیشتر از بزرگسالان و فقرا بیشتر از اغنیا به بیماری جذام مبتلا می‌شوند. نژاد سیاه از نژاد سفید و زرد در مقابل بیماری مقاوم‌تر است. برای پیشگیری از جذام، باید از تنگدستی مردم و جهل و خرافات پیشگیری کرد و افراد آلوده را شناسائی و تحت درمان قرار داد.
هم اکنون بیماران شفا یافته‌ی ساکن آسایشگاه “باباباغی”
۱۶۸نفر هستند که از این تعداد ۱۰۷ نفر مرد و ۶۱ نفر زن می‌باشند که اغلب به همراه خانواده‌هایشان در آسایشگاه به‌سر می‌برند. مدرسه‌ای با ۲۷ دانش‌آموز در سطح ابتدایی و ۲۶ دانش‌آموز در سطح راهنمایی در این مرکز فعال است و ۲۳ نفراز دانش‌آموزان نیز خارج از آسایشگاه مشغول به تحصیل می‌باشند و با سرویس‌هایی که به همّت مسئولان و انجمن جذام تبریز تهیه شده، به شهر تبریز تردد می‌کنند. هزینه‌ی آب و برق وگاز آسایشگاه ازطرف وزارت بهداشت تامین می‌شود و همچنین جیره‌ی غذایی خشک، روزانه سه وعده در اختیار ساکنین قرار می گیرد. تمامی کمک‌های مردمی نیز از طریق انبار آسایشگاه به طور مساوی بین ساکنین تقسیم می‌شود.
به گفته‌ی آقای الّهیاری، دبیر انجمن جذام آذربایجان،
۲۸۴ نفر از جذامیان شفا یافته به همراه خانواه‌هایشان در خارج از آسایشگاه زندگی می‌کنند که ۸۶ خانوار در حاشیه‌ی شهر تبریز و بقیه در سایر شهر‌های آذربایجان سکونت دارند، بیماران شفا‌یافته با ضایعات بدنی نیز به دلیل شرم اجتماعی، از حضور در مجامع عمومی پرهیز می‌کنند، بیشتر آن‌ها زیر خط فقر به سرمی‌برند و نیازمند کمک‌های مادی و معنوی هم‌وطنانشان هستنند. انجمن حمایت از جذامیان آذربایجان، شماره حساب‌جاری۴۷۷ بانک صادرات، شعبه‌ی تربیت غربی، تبریز را به منظور جذب این کمک‌ها اختصاص داده است. طبق آمار‌های بدست آمده، جذام خیزترین منطقه در آذربایجان، از نظر شیوع بیماری و به ترتیب تعداد بیمار، منطقه‌ی اهر، کلیبر، خلخال، هشترود، اردبیل، هریس و … می‌باشد.
در بسیاری ازکشورها، بیماران مبتلا به جذام در میان مردم زندگی می‌کنند. زیرا چنان‌چه گفته شد، این بیماری همانند سایر بیماری‌های پوستی تلقی می‌شود و اکنون زمان آن رسیده که جامعه‌ی ما نیز این افراد را در میان خود بپذیرد و مجذومین نیزقدمی بردارند و خلوت خود را به ازدحام خیابان‌ها بسپارند، بیم برخورد‌های ناپسند را در پشت دیوار‌های آسایشگاه باقی گذارند و سیاهی سال‌های دور یعنی سال‌های دهه‌ی بیست تا چهل ـ سال‌های اوج شیوع بیماری و کمبود بهداشت و عدم درمان مناسب ـ را به تاریخ بسپارند و نگذارند این بیماری پوستی چون “خوره” دل و جانشان را هم به یغما برد.
هنگام بازگشت، کنار در ورودی آسایشگاه، منتظر اتوبوس نشسته بودم که دختری جوان، با گیتاری آویخته بر شانه‌، از کنارم رد ‌شد. نتوانستم بر کنجکاوی ام غلبه کنم. صدایش کردم و پرسیدم: “کلاس گیتار میری ؟
با بی‌اعتمادی نگاهم کرد و گفت:”برای آموزش به شهر می‌رم.”
از پرسشم شرمنده شدم . تهِ کلامش سرزنش آمیز بود.
بار قبل نیز پسر بچه‌ای با دادن بلیط، شرمنده‌ام کرده‌بود!
                                                                                                                            شهریور ۸۶
Ishiq.net

No comments: